#استوری
#story
ولادت با سعادت مسعود نبی اکرم حضرت محمد (ص) رو خدمتتون تبریک عرض مینماییم❤️
#یتیممکهاقایجهانشد
#ولادتحضرتمحمدصلاللهعلیهآلهوسلم
@chaadorihhaaa |😍
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
سلام!
-رفقا سعی کنید فوروارد کنید پستهامونو...^-^
-یا حداقل در صورت کپی و حذف آیدی کانالمون #صلوات برای #امامزمانمون یادتون نره ♥️
-کپی #رمان فقط و فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال حلاله.. مگر در شرایطی که بهمون اطلاع داده باشید میتونید لینک کانالمونو از رمان حذف کنید✋
-حذف نام نویسنده و یا تغییر در رمان هرچند اندک پیگرد قانونی خواهد داشت🔺
- #ادمین_نوشت
••••
-به رسم هر روز
~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~
~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح
المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامامالانسوالجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان°•~
#اللہمعجللولیکالفرج
~> دعای فرج <~
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ..
•••
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
#امام_زمانی 💕💫:]
سوال:حکمت معین نبودن وقت ظهور چیست؟
اللهم عجل لولیک الفرج⛅️
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
#ولادت
به راستي که نور کامل آمده است😍
و هر کسي نتواند آن نور را نبيند😒
همانا کور متولد شده است☹️
تولد پيامبر مهرباني ها مبارک🥳🤩
🦋🌸 @chaadorihhaaa 🌸🦋
💓 #من_عاشق_چادرم_هستم
زمین هم به چادر من التماس دعا دارد
که اینچنین رد قدم هایش را بوسه میزند..
خاک میدهد به دستش
تا تربت تحویل بگیرد...😇
چادری که خاکی بشود بتکانی اش عطر یاس میدهد ؛ یاسی که به احترامش همه دست به سینه میزنند تا به روضه ارباب روند💚
︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿
#پویش_حجاب_فاطمے
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سی_ششم
#انتفاضیه_شعبانیه
••○♥️○••
رو به مادر میکند و میگوید ـ مادری که دارد در کلمات خالد غرق میشودـ
ـ مادر جان، این هم دکتر اکرم.
ـ مادر اشک هایش را پاک میکند ، اول چشمش به احمد و عثمان میخورد که به اشک های مادر خیره شده اند و بعد هم نگاه مادر به دکتر اکرم خیره میشود.
ـ دکتر اکرم سلام.
ـ سلام مادر عذرخواهی من را بابت ویزیت نکردن فرزندتان پذیرا باشید
مادر ابتدا یاد مظلومیت فرزندش میافتد، سریع خودش را جمع میکند
ـ آقای دکتر، من از پس هزینههای احتمالی عمل بر نمیآیم.
دکتر نگذاشت حرف مادر تمام شود.
ـ مادر جان، خالد را از قبل حساب کرده اند، چند ماهی هست که حساب شده، بگذارید بروم برای ویزیت، بعد هم توضیح میدهم برایتان.
لحن مادر عوض میشود:
ـ برو مادرجان، برو.
دکتر رفت تا بلکه اشتباهش را جبران بکند و پرستار در فکر فرو میرود که دکتر از کجا اسم خالد را میداند
مادر هم همان طور که از ذوق دیدن دکتر اکرم ایستاده است رو به احمد میکند و میگوید:
ـ احمد جان، تو هم جای خالد من، میشود مرا به نزدیک ترین مسجد برسانی؟
احمد طبق عادت یک علی عینی میگوید، دست عثمان را میگیرد و او را هم به سمت خودش میکشاند، عثمان هم که انگار تازه دوستان واقعی اش را پیدا کرده، پا به پای احمد بیرون میآید.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سی_هفتم
#انتفاضیه_شعبانیه
••○♥️○••
ایاز نفس نفس میزند، مدام مثل دیوانگان با خودش بلند بلند حرف میزند، تا شاید کمیعذاب وجدانش _ که ندارد _ خفه کند
خب میخواست جایم را بگیرد، میخواست نشان بدهد میشود مثبت باشی و محبوب. ولی من فهماندمش که چطور باید زندگی کند
ایاز حس میکرد که کار پدرش را هم او به دوش گرفته است و یاد جملاتی که در مدرسه گفت، میافتد.
به پدرم میگویم کاری بکند که اگر بکند دیگر نتوانی سرت را در شهر بالا بگیری
ـ ولی انصافاً خوب زدمش.
یک ثانیه انگار منتقد درونش بلند میشود و میگوید:
ـ ولی او فقط دفترش را میخواست، همین، ولی به تو حمله نکرد فقط دفاع کرد آن هم از دست سنگین حارث و دیوانگی هایت.
ولی ندارد که، اصلاً خوب کاری کردم که زدمش، باید یک جایی صدای بچه مثبت خفه شود، داشت محبوبیتم را میدزدید در مدرسه. آن از احمد که از گعده من جدا شد این هم از عثمان تازه وارد.
حواسش نیست اما به خانه رسیده است، انگار انگل به ذهنش چسبیده و لحظه لحظه بزرگ و متورم تر میشود.
کلید را به در خانه میرساند، خانه بزرگ و مجلل عجیبی که بچه پولدارهایی مثل عثمان و احمد هم در آرزویش مانده بودند. کچل ـ حارث ـ که دیگر جای خود را دارد.
خانه خیلی خیلی بزرگ است.
همانطور که دارد فکر میکند ـ بلند بلند ـ
ـ آری خوب زدمش، خووب، اصلاً باید میزدمش.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ