eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
سیلی دیگه اي به صورتم زد و گفت: - این سهم اون نامزد نامردت. و سومین سیلی را چنان به گوشم نواخت که براي لحظه اي گوشم درد گرفت. - اینم براي خودت که اونقدر کور بودي عشق من رو ندیدي. - آشغال عوضی، ولم کن. - بی خود دست و پا نزن کسی اینجا صدات رو نمی شنوه! هیستریکی جیغ زدم: - بهزاد... بهزاد... پاشو تو رو خدا پاشو . تقـلا مـی کـردم جیـغ مـی کشـیدم فحش می دادم التماس می کـردم امـا رهـام زخـم خـورده تنهـا بـه انتقـام از دوسـتی کـه بـه او نـارو زده بـود فکـر مـی کـرد. بعـد از چنـد لحظـه صـورتش را بلنـد کـرد و خیـره نگـاهم کـرد گریه می کردم و التماسش می کردم: - تو رو خدا رهام با آبروم بازي نکن! حقته، این قدر التماس کن تا از نفس بیفتی. - به خدا از بهزاد طلاق می گیرم با تو ازدواج می کنم. - دیگه خیلی دیره! از ته دل نالیدم: - خدایا کجایی؟ - ح... روم... زاده... داري... چه... غ... لطی می کنی... با... با... زن... من؟ در اوج ناامیدي، بهزاد هوشیار شده بود و رهام با چشمان گرد شده با ناباوري گفت: - امکان نداره تو باید تا فردا بیهوش باشی. از دسـت شل شده اش بیـرون آمـدم. بهـزاد کـه گـویی بـا دیـدن ایـن صـحنه مسـتی از سـرش پریده بود. به طرف رهام حمله کرد و با هم گلاویز شدند. - نامرد به زن من دست درازي می کنی؟ - نامرد تویی که جلوي چشمام عشقم رو از چنگم درآوردي. بــا عجلــه بــدون توجــه بــه درگیــري آنهــا درحــالی کــه هــیچ کنترلــی روي لــرزش دســت و پاهــایم نداشــتم بــه ســمت در رفــتم. نعــره هــا و فریادهایشــان مغــزم را از کــار انداختــه بــود و نمــی توانســتم کلیـد را پیـدا کـنم. درمانـده و ناامیـد پشـت در نشسـتم و بلنـد بلنـد زار زدم. ناگهـان از پـس چشـمان گریـانم، تصـویر تـاري از یـک شـیء فلـزي را روي یکـی از مبلهـا دیـدم کـه زیـر نـور لوسـتر بـرق مـیزد. بارقــه امیــد در دلــم بوجــود آمــد . بــه طــرفش رفــتم بــا خوشــحالی کلیــد را برداشــتم و از خانــه بیرون رفتم. صــداي شکســتن شیشــه هــا و فریادهایشــان در راه پلــه هــا شــنیده مــی شــد. از تــرس کنجکــاو ي همسـا یه هـا کـه بـزود ي بـه راه پلـه هـا سـراز یر مـی شـدند، قبـل از ا ینکـه کسـی مـرا ببینـد بـه سـرعت ســوار آسانســور شــدم و وارد پارکینــگ شــدم. در بــدو ورودم زن میانســالی کــه پاکتهــاي خریــد را در دستش گرفته بود و دو پسـر نوجـوانی کـه مشـغول تـوپ بـاز ي بودنـد بـا تعجـب بـه مـن نگـاه کردنـد . بــدون اینکــه تــوجهی بــه آنهــا کــنم آن خانــه جهنمــی را تــرك کــردم. سراســیمه ماشــینی را دربســت کرایـه کـردم و راهـی خانـه المیـرا شـدم. در تمـام طـول مسـیر اشـک مـی ریخـتم. دسـت خـودم نبـود نمی توانستم جلوي ریزششان را بگیرم. از اینکه سالم بودم بی اختیار بلند گفتم: - خیلی بزرگی خدا. راننده جوان متعجب نگاهم کرد و گفت: - خواهرم چیزي شده؟ اتفاقی افتاده؟ با صداي لرزانی گفتم: - خدا رو شکر نیفتاد. مقابل منزل المیرا پیاده شدم و زنگ را فشار دادم. - کیه؟ - المیرا! منم سهیلا! بعد از مکث طولانی با ناباوري گفت: - تـــو، تویی سهیلا؟ - آره خودمم. - بیا تو. در باز شد و من منتظـر جلـو ي در ایسـتادم . لحظـه ا ي بعـد صـدا ي گـام هـا یی کـه بـه سـرعت بـه طـرف در مـی آمـد را شـنیدم. المیـرا بـا دیـدن سـر و وضـع مـن خشـکش زد. حـق داشـت سـاعت ده شـب بـا صورت گریـان بـدون کفـش و بـا مـانتو یی کـه دکمـه هـایش از تـرس و عجلـه بـالا و پـا یین بسـته شـده بود رو به رویش ایستاده بودم. مات و مبهوت با صدایی که گویی از ته چاه درمیاد گفت: - چی شده سهیلا؟ بغضـم ترکیـد و خـودم را در آغوشـش انـداختم. سـکوت کـرد و اجـازه داد سـبک شـوم سـپس بـدون اینکه سؤالی بپرسد مرا به داخل برد. **** خون... خون... بهزاد ولش کن... من نمیتونم... خواهش می کنم... نــــه.... با وحشـت از خـواب پر یـدم. کابوسـها یم تمـامی نداشـت . تمـام تـنم خـیس عـرق شـده بـود و سـرم درد می کرد. بدنم مثل کـوره داغـی شـده بـود و گلـویم مـی سـوخت . بـه سـختی بلنـد شـدم امـا هنـوز چنـد قدمی بیشتر راه نرفته بودم که تمام اتاق دور سرم چرخید و افتادم. @chadooriyam 💞✨