eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان سهراب:خودم یادت میدم خانم مولایی همون موقع مانی نگاه وحشتناکی به سهراب انداخت سهراب با ترس گفت:خب،مانی یادت میده منو میترا و سمیرا زدیم زیر خنده -چه خبرهههههه اونجاااااا (یا اکثر امامزاده ها...این الان میگه:بخشش جایز نیست،اعدامش کنید) ساکت شدیم،استاد ادامه داد:خب،درسی که میخوام امروز تدریس کنم چگونگی پیوند کوه های عربستان با ایرانه(یا خود خدااااااااا مگه کوه هام پیوند دارن؟یعنی اونام مزدوج میشن؟) از جغرافیا متنفربودم برعکس عاشق تاریخ بودم(دوستان منم هنوز نفهمیدم کیانا چه رشته ایی درس میخونه که همه درسای ادبیاتم داره) استاد آخر وقت گفت:آقای دلیرییییییییییییی سهراب با بیخیالی:جانم استاد؟ استاد در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بود گفت:دفعه ی دیگه بیا جلو زیارتت کنیم سهراب:نه استاد از همینجا مستفیض میشین استادم لبخند همراه با حرصی زد و رفت سهراب:بریم؟ گفتم:کجا؟ سهراب:سر قبر من خندیدم و گفتم:عههههه؟تو کی مردی که من نفهمیدم؟چه طور روحی هستی که همه میبیننت؟و بعد ادامه دادم:بریم رفتیم سالن ورزش و تا میتونستیم والیبال تمرین کردیم من یکی که دیگه افتادم کف زمین و حال بلند شدنم نداشتم. استاد:خیلی خوبه بازیتون ولی شما خانوم مولایی بازم نیاز به تمرین دارید به تمریناتتون ادامه بدید دو هفته دیگه مسابقاتتون شروع میشه تا رفت بلند گفت:بشین تا برات والیبال تمرین کنم -کیانا خانم؟ -هوم؟ بریم آیس پک بگیریم(شما یه بارم شکل بستنی سنتی رو از نزدیک دیدین عایا؟) با بی حالی جواب دادم:نع -نع و بلا در حالیکه کولم رو برمیداشتم گفتم:عه سهراب....چرا با خواهرت اینجوری حرف میزنی؟ با بدجنسی جواب داد:چون دلم نمیخوادنه بگی با تخسی جواب دادم:نع نع نع و رفتم به سمت کلاس82 تا رسیدم رو کردم به سمیرا و گفتم:سمیرا بیا این شوور(شوهر)تو جمع کن سمیرا با تعجب:کدومشونو؟ شایان:مگه چندتا شوور(شوهر ) داری؟ فاطی:دوتا میترا:چرا 2تا من:پس چندتا سمیرا دوید میان حرفامونو گفت:من فقط سهرابو بعنوان شوهر قبول دارم اونا دوست هایم هستند(بابا ادبیات) همه باهم:اُ... زینب اومد تو کلاس و گفت:کیانا پاشو برو...احضارت کردن با نگرانم گفتم:کی؟ جواب داد:حجت الاسلام و المسلمین رمانپور -من نمیرم...انگار آبجیشم(خواهرشم)کم مونده قهوه هم که میخواد بخوره بگه خانوووم مولایی برام بیاره کیاناااااجون؟ -باشه بابا رفتم حرص نخور ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫