چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
ادامه #قسمت_39
بعد از اینکه یه بار دیگه نقشه رو با مامان و فرید مرور کردیم با خوردن 2عدد قرص....خوابیدم
کتایون خانوم طبق نقشه به اورژانس زنگ زد و فرید به آقا سید
-سلام،شما سید امیرعلی علوی هستین؟
-سلام علیکم،بله
-آخرین تماس خانوم کیانا مولایی با شما بوده،لطف کنید تشریف بیارین بیمارستان امام حسین
-آقا سید با صدای لرزون پرسید:اتفاقی...افتاده؟
-فرید:شما تشریف بیارین ،متوجه میشید
آقای علوی حتی متوجه نمیشه چه طوری خودشو به ماشین میرسونه و به راه میوفته
کیانا:
صبح که چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم..با یاد آوری نقشم لبخندی شیطانی بر روی لبانم نشست..مامان با عجله اومد داخل
-الهی مادر قربونت بره...نگفتی من بی تو میمیرم؟
آهسته گفتم:فرید...؟
-خونست
خیالم راحت شد
مامان:بنده خدا چهار روزه همینجوری از پشت شیشه نگاهت میکنه و گریه میکنه(امیرعلی خودشو مقصر به ظاهر خودکشی کیانا میدونسته)
یکم خجالت میکشیدم ،با قبا و ردای سفید اومدن داخل ،انگار نور با خودش حمل میکرد
به آرامی سلام کردم و جواب شنیدم
-آقا سید سر به زیر گفت:ازتون انتظار چنین کار زشتی رو نداشتم
به آرامی گفتم:وقتی بگم یه کاری رو انجام میدم،حتما انجام میدم
لبخندی زدم و گفتم:عزرائیل پیادم کرد...گفت یکی بهت احتیاج داره
گوشیش زنگ خورد:-سلام علیکم و رحمت الله
بله،چشم،الان میرسم خدمتتون
یاعلی
به آرامی گفتم:ممنونم که نگرانم بودین
آقا سید:عذر میخوام یه کار فوری برام پیش اومده،اما امشب تو مسجد باب الرحمه میبینمتون
به شوخی گفتم:یعنی پرده ی قسمت خانما رو میزنید کنار تا بنده رو ببینید؟(امیر علی تنها توانست یه لبخند بزند و از آن محوطه فرار کند)
⏪ ادامه دارد ..
eitaa.com/chadooriyam 💓💫