🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_50
ساعت 12که شروع کردم به پختن غذا ساعت 4آماده شد(خب بار اولم بود)
رفتم از نزدیکترین گل فروشی چهارتا شاخه گل برا امیرعلی گرفتم البته به همراه تنقلات..
سریع سفره رو اماده کردم
برای آخرین بار عطر مورد علاقه ی آقاسید رو زدم که صدای اذان در خانه پیچید
بعد از نماز خوندن رفتم سراغ آیفون...
هنوز خبری از امیرعلی نبود
ساعت از هفت شبم گذشته بود
نگرانش شدم
فورا زنگ زدم بهش؛دیگه داشتم ناامید میشدم که برداشت
:امیرعلی سلام.کجایی؟
-سلام.تو ترافیکم.تا نیم ساعت دیگه میرسم.یاعلی
تو این مدت رفتم سراغ سایت پابوس و چندتا از سخنرانی و مشاوره هاشو دانلود کردم که صدای در اومد
سریع دویدم جلوشو گفتم:سلام علیکم و رحمت الله حاجاقا
خندید و گفت :و علیکم السلام حاج خانومم؛اجازه میدین بیام داخل؟
با طنازی گفتم:با اجازه شوهرم؛بعله
و با عشق بهم نگاه کردیم
امیرعلی بعد از تعویض لباس اومد تو آشپزخونه و گفت:به به
خانوم چی پختی که بوش اینقدر خوشمزس
-حالا شما دستات و بشور و بیا که کلی کار دارم باهات آقآ
با صدای بمش گفت:یاعلی...خدا بخیر کنه
تا اومد در چشماشو گرفتم و گفتم :میخوام سوپرایزت کنم
-کیانا...خانومم الان میفتم که
با خنده گفتم:به هیچ نیرنگی نمیتونی منو از خودت جدا کنی
و بردمش داخل آشپزخونه
دستمو از روی چشماش برداشتم با دهن باز چنددقیقه نگاه کرد و گفت:اینا رو...شما درست کردی؟
اخم ساختگی کردمو گفتم:خوشت نمیاد؟
-فکر نمیکردم اینقدر هنرمند باشی
-بفرمایین؛شام آمادست
در حالی که غذا میخورد پرسید:میدونستی؟
-اوهوم؛از مامان زهرا پرسیدم
-وای که چقدر خوشمزه درست کردی
-با ذوق گفتم:این گل ها هم مخصوص آقا سیده
-ممنون خانوم هنرمندم
یه دفعه صدا گوشیش بلند شد
-نمیخوای ببینی کیه؟
-نه؛برام مهم نیست
بعد از اینکه ظرفا رو شستم همراه با سینی چایی رفتم طرفش که دیدم داره پیامک میده...پیش خودم گفتم حتما دوستشه
-بفرمایین؛اینم چایی مخصوص اقا سیدم
امشب آوای باران رو نمیذاره؟
جواب دادم:چرا...
قسمت آخرشم هست..ایناها شروع شد
تلفنش زنگ زد
-سلام علیکم...
در خدمتم
و پاشد رفت تو اتاق
از این رفتارش بدم میومد..از اینکه فقط دو روز در هفته خونه بود
بعد از اینکه اومد بهش گفتم:فردا میرم خونه مامانم.پنج شنبه بر میگردم
با تعجب گفت:چرا...؟
-داد زدم و گفتم:چراااااا....؟پدر و مادر گرامی که در قم تشریف دارن
خودتونم که پنج روز هفته یا جلسه ایی یا مشاوره داری
منم اینجا زندانی...
روبروم نشست و با مهربونی گفت:کیانا...چیکار کنم؟میخوای جلسامو کنسل کنم کامل در اختیار شما باشم؟
-نه؛میخوام برم چند روز خونمون بمونم
شمام پس فردا بیا
آهی کشید و گفت:چشم؛اگه تو اینجوری دوست داری من حرفی ندارم
با گفتن:من برم تنقلات بیارم رفتم تو آشپزخونه و با تمام وجودم آهسته گریه کردم...نمیدونم چرا امیرعلی رو فقط برای خودم میخواستم
اونکه مثل پروانه دورم میگشت..پس من چی به سرم اومده بود؟
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫