eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان لبخندی زدم و عمامه و رداء شو گرفتم و به سمت دست شوری راهنماییش کردم سه ماه بعد -کیانا....؟کیانا کجایی؟ (صدای سرفه می آید) امیرعلی بطرف دست شوری میرود:کیانا؟کیانا خوبی؟ کیانا با صدای خش داری جواب میدهد:آره...خوبم...و برای مرتبه ی چندم بالا می آورد بعد از چند لحظه میام بیرون و میگم:خوش اومدی امیرعلی -کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟رنگ رخسارت زرد شده ها.... -آره...خوبم..خوبم مرد من...بریم نهار..استنبولی(پلوگوجه)درست کردم -عصری آماده باش بریم آزمایشگاه -باو کن چیزیم نیس -هیس...اونو دکتر تعیین میکنه و بعد ادامه داد:چرا تو این یه هفته که خونه نبودم نرفتی خونه ی مامانت؟ -نمیخوام نگرانم بشن -زیرلب میگه:آخرش کار دست خودت میدی -با اعتراض گفتم:امیرعلی....بهم روحیه بده...بهم جملات مثبت بگو...من هنوز از محبتت سیراب نشدم...هنوز نتونستم با دیر اومدنات کنار بیام...نمیتونم ببینم که میون بچه ها ،تو جلساتت،میگی و میخندی تو خونه که میای فقط یا مطالعه میکنی یا سر تلویزیونی دست رو قلبم گذاشتم و گفتم:دردم از اینجاست...کمبود محبت دارم امیرعلی امیرعلی شوکه شده بود...زندگیشون روسردی میرفت...امیرعلی این زنگ خطر رو به خوبی احساس میکرد...برای همین فورا سیمکارت کنونیش رو تو جعبه ی مخصوص گذاشت و داخل کمد مشترکشون قرار داد و از سیمکارتی که همسرش براش گرفته بود استفاده کرد...او باید به خاطر زندگیشان تا یک ماه جلساتش را به تعویق انداخت -خانوم مولایی؟ -امیرعلی رو به همسرش گفت:عزیزم،نوبت توئه... -آقا سید...من میترسم -منم باهات میام... امیرعلی باهاش رفت و بهش دلگرمی داد تا درد آزمایش خون رو زیاد احساس نکنه -خانومم؟ -جان خانومت؟ -موافقی بریم مسجد باب الرحمه؟ -میشه....؟ -شما فقط امر کنید بانو دوباره با هوشیاری امیرعلی زندگی آنها رو به گرمی میرود...امیرعلی سعی میکرد تمام اوقاتش رو با کیانا بگذرونه -کیانا...؟ -اینجام بابا اینجام -شما که باز رفتی لباس نوزادی میبینی...بیا بریم ،نتیجه آزمایشت حاضره -خانوم دکتر خندید و گفت:عزیزم تبریک میگم....بارداری -من....مطمئینید؟ -بله مامان خانوم...اما به نظر من به این زودیا به شوهرت نگو -چی؟آها...چشم رفتم توماشین نشستم چی شد خانمم؟چرا رنگت دوباره پریده؟ -امیرعلی؟ -بله؟ -سرطان خون دارم داد بلندی کشید و گفت:چییییییییی؟بگو جان امیرعلی با بدجنسی گفتم:نمیگم،چون به این زودیا خیال ندارم تنهات بذارم -امیرعلی فقط یه لحظه خواست دست روی کیانا بلند کنه که با دیدن مظلومیت کیانا دلش نیومد فرشته ی آسمانیشو بزنه -راستشو بگو کیانا...سکتم دادی بخدا -داری بابا میشی... دوباره دادی کشید و گفت:کیاناااااااااااااااااااا دستمو روی گوش هام گذاشتمو گفتم:آخ آخ گوشام...راس میگم خب...داری بابا میشی -ببخشیند خانومم...آخه شما جون منو به لب میرسونی که -طوری نیس آقایی *همینجور که ماشین رو روشن کرد گفت:چندماه دیگه بدنیا میاد؟ 7ماه...بابا علی شیرینی نمیدی بهمون؟ -چرا...چرا اما هنوزم باورم نمیشه دارم بابا میشم -امیرعلی؟ -جان امیرعلی؟ -میای یه نقشه ایی بکشیم؟ -انا لله و انا الیه راجعون....بفرمایید خانوم؟ -کلهم همه رو سکته بدیم و بعد نقشه رو براش گفتم :والا من نمیدونم در برابر شیطنت های شما چی بگم ⏪ ادامه دارد eitaa.com/chadooriyam 💓💫