چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_53
لبخندی زدم و عمامه و رداء شو گرفتم و به سمت دست شوری راهنماییش کردم
سه ماه بعد
-کیانا....؟کیانا کجایی؟
(صدای سرفه می آید)
امیرعلی بطرف دست شوری میرود:کیانا؟کیانا خوبی؟
کیانا با صدای خش داری جواب میدهد:آره...خوبم...و برای مرتبه ی چندم بالا می آورد
بعد از چند لحظه میام بیرون و میگم:خوش اومدی امیرعلی
-کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟رنگ رخسارت زرد شده ها....
-آره...خوبم..خوبم مرد من...بریم نهار..استنبولی(پلوگوجه)درست کردم
-عصری آماده باش بریم آزمایشگاه
-باو کن چیزیم نیس
-هیس...اونو دکتر تعیین میکنه و بعد ادامه داد:چرا تو این یه هفته که خونه نبودم نرفتی خونه ی مامانت؟
-نمیخوام نگرانم بشن
-زیرلب میگه:آخرش کار دست خودت میدی
-با اعتراض گفتم:امیرعلی....بهم روحیه بده...بهم جملات مثبت بگو...من هنوز از محبتت سیراب نشدم...هنوز نتونستم با دیر اومدنات کنار بیام...نمیتونم ببینم که میون بچه ها ،تو جلساتت،میگی و میخندی تو خونه که میای فقط یا مطالعه میکنی یا سر تلویزیونی دست رو قلبم گذاشتم و گفتم:دردم از اینجاست...کمبود محبت دارم امیرعلی
امیرعلی شوکه شده بود...زندگیشون روسردی میرفت...امیرعلی این زنگ خطر رو به خوبی احساس میکرد...برای همین فورا سیمکارت کنونیش رو تو جعبه ی مخصوص گذاشت و داخل کمد مشترکشون قرار داد و از سیمکارتی که همسرش براش گرفته بود استفاده کرد...او باید به خاطر زندگیشان تا یک ماه جلساتش را به تعویق انداخت
-خانوم مولایی؟
-امیرعلی رو به همسرش گفت:عزیزم،نوبت توئه...
-آقا سید...من میترسم
-منم باهات میام...
امیرعلی باهاش رفت و بهش دلگرمی داد تا درد آزمایش خون رو زیاد احساس نکنه
-خانومم؟
-جان خانومت؟
-موافقی بریم مسجد باب الرحمه؟
-میشه....؟
-شما فقط امر کنید بانو
دوباره با هوشیاری امیرعلی زندگی آنها رو به گرمی میرود...امیرعلی سعی میکرد تمام اوقاتش رو با کیانا بگذرونه
-کیانا...؟
-اینجام بابا اینجام
-شما که باز رفتی لباس نوزادی میبینی...بیا بریم ،نتیجه آزمایشت حاضره
-خانوم دکتر خندید و گفت:عزیزم تبریک میگم....بارداری
-من....مطمئینید؟
-بله مامان خانوم...اما به نظر من به این زودیا به شوهرت نگو
-چی؟آها...چشم
رفتم توماشین نشستم
چی شد خانمم؟چرا رنگت دوباره پریده؟
-امیرعلی؟
-بله؟
-سرطان خون دارم
داد بلندی کشید و گفت:چییییییییی؟بگو جان امیرعلی
با بدجنسی گفتم:نمیگم،چون به این زودیا خیال ندارم تنهات بذارم
-امیرعلی فقط یه لحظه خواست دست روی کیانا بلند کنه که با دیدن مظلومیت کیانا دلش نیومد فرشته ی آسمانیشو بزنه
-راستشو بگو کیانا...سکتم دادی بخدا
-داری بابا میشی...
دوباره دادی کشید و گفت:کیاناااااااااااااااااااا
دستمو روی گوش هام گذاشتمو گفتم:آخ آخ گوشام...راس میگم خب...داری بابا میشی
-ببخشیند خانومم...آخه شما جون منو به لب میرسونی که
-طوری نیس آقایی
*همینجور که ماشین رو روشن کرد گفت:چندماه دیگه بدنیا میاد؟
7ماه...بابا علی شیرینی نمیدی بهمون؟
-چرا...چرا اما هنوزم باورم نمیشه دارم بابا میشم
-امیرعلی؟
-جان امیرعلی؟
-میای یه نقشه ایی بکشیم؟
-انا لله و انا الیه راجعون....بفرمایید خانوم؟
-کلهم همه رو سکته بدیم و بعد نقشه رو براش گفتم
:والا من نمیدونم در برابر شیطنت های شما چی بگم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫