🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_54
در حال بافتن موهام بودم که امیرعلی اومد داخل:
خانومم؟
جانم
-جانت سلامت،چیزه...دوست داری یه بارم آقا سید موهاتو ببافه؟
با لحن خاصی گفتم:مگه طلبه هام از این چیزا بلدن...؟
خندید و گفت:منو دست کم میگیری وروجک خانوم؟بیا تا بهت نشون بدم
بعد از چندلحظه ناخوداگاه دستمو رو دستش گذاشتم ک گفت:چشماتو باز نکنیا...
سعی کردم چشمامو باز نکنم
-حالا میتونی چشماتو باز کنی
به خودم تو آینه نگاه کردم و با ذوق گفتم:وای امیرعلی محشری بخدا....
تو اینکارا رو از کی یاد گرفتی؟
امیرعلی با شیطنت گفت:به خودت افتخار کن همچین شوهری گیرت اومده
-خیلی بهت افتخار میکنم امیرعلی
امیرعلی؟
-جان؟
-نگی من باردارما
-برگشت طرفمو گفت:یعنی میدونی مامانت دعوتت کرده ؟
-فکر کن من چیزیو ندونم
چادر به سر از پله ها اومدم پایین که دیدم میخواد عمامه شو بذاره...با جیغ گفتم:صبر کن امیرعلی
بنده خدا با هول اومد طرفم:چی شد؟خوبی؟
-اوهوم...میخوام عمامه تو اینبار خودم بذارم
-مگه شما ایت الله ..... هستی؟
-نه خیرم،من خانومتم دوست دارم عمامه شوهرم و سرش بذارم
رداء شو پوشوندم و عمامه شو در حالتی که مجبور شده بود به خاطر من سرشو بیاره پایین گذاشتم،همین که اومد سرشو بیاره بالا به پیشونیش بوسه زدم و گفتم:خیلی دوستت دارم
امیرعلی مات و مهبوت بود...به راستی حس شیرینی بود...صدای ضربان قلبش را بلندتر از حد معمول احساس میکرد...چگونه دلش می آمد این فرشته را در خانه تنها بذارد...؟
زنگ آیفونو زدیم
مامان اسپنددود کنون اومد به استقبالمونو گفت:بترکه چشم هر کی نمیتونه خوشبختی دختر و دامادمو ببینه و خانوما برامون کل کشیدند
چون نامحرم هم داشتیم چادر رنگیمو به سر کردمو رفتم کمک مامان
-مامانم خوبی؟
-لبخندی زد و گفت:چه طور خوب نباشم وقتی خوشبختیتو میبینم؟
فرید اومد تو آشپزخونه و گفت:حرفا این مادرو دختر تمومی نداره؟
گفتم:فرید...؟مگه قرار نبود دیروز برگردی ایتالیا؟
فرید:من غلط بکنم قبل از شرکت کردن تو جشن خواهرم پامو بذارم ایتالیا
مامان:بیا عزیزم،این چایی ها رو ببر
نوبت به امیرعلی که رسید نگاهم تو نگاه آرامش بخشش قفل شد و اونوقت بود که عمه نازی کل کشید
ساعت 9شب بابا اومد
ظاهرا بابا هم از این مهمونی خبر نداشت چون با تعجب به خواهر و برادراش نگاه میکرد اما با دیدن امیرعلی لبخندی زد و رو به من گفت:دخترم،یه لحظه بیا اتاق من
-چشم پدر
-سلام جناب سرهنگ،در خدمتم؟
-بابا با حالتی نگران گفت:کیانا...از زندگیت راضی هستی؟
-با آرامش گفتم:بابا ...امیرعلی یه مرد فوق العاده ایی هست....از همه لحاظ بهترینه
همین که صبحتهامون تموم شد و پاشدم برم بابا گفت:چرا رنگت زرد شده کیانا؟
با خجالت گفتم:من؟زرد شده؟چرا خودم نفهمیدم؟
رفتم پیش امیرعلی
-آقا سید؟
-جان سید؟
-چهرم زرد شده؟
چند لحظه خیره شد به صورتمو گفت:آره....چرا؟
-نمیدونم والا...بابا گیر داده چرا رنگ صورتت زرد شده
پاشدم برم که مچمو گرفت:کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟
-با خنده گفتم:بابا دوماهشه تازه...بزار یه ذره بزرگتر بشه بعد نگران باش
دایی اومد کنار امیرعلی نشست و گفت:کیانا جان خوب حاجاقاتو تنها گیر آوردیا
امیرعلی با آرامش جواب داد:بنده در خدمتم دایی جان
-راستش چندتا سوال داشتم
-بفرمایید
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫