🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_56
اووووو...ببین حاجاقا چه سفره ایی چیدن
-ما کوچیک شماییم استاد
-نفرمایید علامه،بهتری؟
-امیرعلی:الحمدالله
سر سفره:مثل همیشه خوشمزه و با سلیقه
-قابل آقا سیدمونو نداره
بعد از چندلحظه سکوت گفت:امروز از اون روزهایی هست که میخوام همسرمو ببرم تو جلسه
-واقعا...؟
-واقعا
تا رسیدیم گفت:خانومم؟شما زودتر برو تا من لباس روحانیتمو بپوشمو بیام
-چشم قربان،و پیاده شدم
بعد از چنددقیقه بعد با صلوات فرستادن بچه ها فهمیدم آقا سید اومد داخل جلسه
-بسم الله الرحمن الرحیم...السلام علیک یا زینب کبری...السلام علیک یا فاطمة الزهرا
یه دفعه حالم بهم خورد...تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با حالت دو خودمو برسونم لب جوب
اینبار خلط خون ،مهمان من شده بود....
کمی ترسیدم،اما با گفتن اینکه چیزی نیست،حتما مال بارداریه خودم رو دلداری دادم
از اون طرف امیرعلی نگاهی به ردیف اول که کیانا نشسته بود انداخت و وقتی صندلی اش را خالی میبیند نگران میشود،حال چگونه از بین این همه سوال خلاص شود؟
در آخر با فکر اینکه حتما رفته بیرون یه هوایی تازه کنه خیال خود را کمی آسوده کند
وقتی شیرکاکائوم تموم شد گوشیم زنگ خورد:الو...؟
-الو کیانا؟کجایی؟
-بیرونم،الان میام پیش ماشین
-مواظب خودت باش،یاعلی
وقتی نشستیم تو ماشین خندیدم و گفتم:امیرم،یه روز تو حالت بد میشه یه روز من
-کیانا...خانومم،موقعیت شما فرق داره،یکم بیشتر مواظب خودت باش،و در حالیکه ماشین رو هدایت میکرد گفت:حالا کجا بریم؟
با ذوق گفتم:مسجد عشق؛باب الرحمه....
بعد از نماز خدا را شکر کردم،به خاطر باردار بودنم،بخاطر شوهرم،به خاطر خوشبختیم
-خانم چایی میخورید؟
-نه،ممنون
-چایی مسجده ها
-ممنون
-بخور حاجت روا بشی
-بهم نمیسازه
-وا...؟مگه چایی هم بساز نساز داره؟
از جام بلند شدم و آهسته آهسته اومدم بیرون..چه آدم هایی پیدا میشند...لااله الا الله
-امیرعلی با تخسی گفت:قبول باشه حاج خانوم
-دوباره میخوای حرص منو در بیاری نه؟
-اوهوم،عجیب هوس کردم
-هوس کردم و...لا اله الا الله...حالا دفعه بعدی که سکته ت دادم دیگه....
نشستیم تو ماشین که گفت:مقصد بعدی کجاست خانوم؟
-زاینده رود...آیس پک هم میخوام،کاکائویی باشه
و امیرعلی زیر لب گفت:قربون مامان کوچولو و بچم دوتایی
-خانومم؟
-بله؟
-نظرت چیه شما رانندگی کنی؟دلم برای رانندگیات تنگ شده
-به به،پس بیا اینطرف
-با تخسی گفتم:با سرعت یا بی سرعت؟
-با ناله گفت:قربون دستات...فقط یه جوری برو جریمه نشیم
-خیالت راحت...و تا جایی که میتونم گاز دادم
-کیا..نا.،بابا آرووم تر.عه میمیریم خب
-خیالت راحت آقایی...و بازم گاز دادم
آخ که چه کیفی میداد،بچه هم انگار ذوق میکرد
اینم پیچ آخر،و برای آخرین بار پامو روی پدال از فشار دادم
-تا ترمز کردم دستشو گذاشت روی پیشونیمو گفت:تب که داری..،اما فکر کنم تو باید پسر میشدی
پیاده شدم و در شاگرد رو باز کردم و گفتم:بفرمایید سرورم
-و امیرعلی با آرامش همیشگیش گفت:منو این همه خوشبختی محاله
با ناز گفتم:امیرعلی...؟
-اینجوری صدام کنی تضمینی برای سالم بودنت نمیکنما
-دوباره با ناز گفتم:امیرعلی جونم؟
-چشم،شما امر بفرمایین خانوم
-با ذوق گفتم:تاب بازی
-با ناله گفت:خدااااا....آخه ویارشم که مثل آدمیزاد نیس که..نصف شبی ما رو میبره پارک ازمون میخواد سوار تاب شیم
-پامو کوبیدم رو زمین و گفتم:امیرعلی
-چشم،چشم خانوم...بیا بریم تا بچه ی بیچاره بیشتر از این معلق نشده
امیرعلی در حالی اومد تو ماشین که کیانا روی دستاش خواب بود
5ماه بعد
واییییی...مامان،مامان من دیگه طاقت ندارم،دلم ...
-مامان کتایون در حالیکه با غضب نگام میکرد گفت:مامان و مرض،خانوم هفت ماهه بارداره تازه به ما میگه
-عه..مامان منکه یه ماه قبل اطلاع دادم-مامان...امیرعلی رو میخوام...وای من دیگه طاقت ندارم
-فاطمه(زنداداشم):عزیزم طاقت بیار
-نمیذارن...وای چقدر لقد میزنن،بابا مگه شکم من زمین فوتباله...
مامان رو به بابا کرد و گفت:امیرعلی پس کی میرسه؟
بابا:گفت شیراز سخنرانی داره،قرار شده بلیط بگیره زود خودشو بپرسون
با درد گفتم:بابا بهش بگو بیاد سر قبرم فاتحمو بخونه
مامان:کیانا ساکت نشی میزنمت
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫