eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان فاطمه با ذوق گفت:حالا کی بریم سیسمونی بگیریم؟ در حالیکه داشتم آب نباتمو نوش جان میکردم گفتم:هنوز زوده،یک ماهه دیگه،بابا؟ -بابا که داشت میرفت بیرون گفت:بله؟ -آیس پک و لواشک ترش یادت نره بابا:میفرستم برات بیارن،خدافظ -خدافظ مامان... فرید:مامان کیانا داره زجر میکشه...باید زودتر ببریمش بیمارستان -مامان:نه،ببریمش فوقش یه مسکن میدن و در حالیکه دکه ی آیفونو میزد گفت:امیرعلی اومد امیرعلی دوید سمتم و گفت:خانوم لجباز...ببین چیکار میکنی با خودت؟غذا که خوب نمیخوری،سه کیلوهم تو یه ماه کم کردی...بخدا داری ظلم میکنی به خودت -امیرعلی...من...طاقت ندارم ..وای دلم دستی روی شکمم کشید و گفت:چرا اینقدر مامانتونو اذیت میکنین -ما...مان امیرعلی دست کیانا را میگیرد و میگوید:پاشو یکم قدم بزنیم،برات خوبه امیرعلی من دارم از درد میمیرم اونوقت...واییی مامان...؟ -بله؟ امیرعلی:با ما میاین سونوگرافی؟ -البته، و در حالیکه چادرشو سرش کرد گفت:بریم دکتر:بچه هاتون خیلی شیطونن امیرعلی با تعجب گفت:بچه هامون...؟ من:بله،دوقلوها ،خانوم دکتر من دارم میمیرم از درد چندتا دارو نوشت و داد دست امیرعلی امیرعلی پرسید:بچه ها دخترند یا پسر؟ -متاسفانه یا خوشبختانه روشون به طرف مادرشونه نمیتونیم تشخیص بدیم و بعد رو به من گفت:خیلی وابسته نکنی به خودت ها.. امیرعلی با گفتن :پس من برم داروها رو بگیرم و بیام ما رو تنها گذاشت مامانم رفت بیرون،دکتر رو به من گفت:عزیزم،چیزی اذیتت میکنه؟چرا اینقدر وزن کم کردی؟رنگ صورتت خیلی زرد شده،تبم که داری...نگرانم برات -با صبوری گفتم:چیزی نیس خانوم دکتر (اما خودم میدونستم که گرفتاری یه بیماری شدم...) وقتی کیانا خوابش برد آقا سید به کتایون خانوم گفت:راستش سفر که بودم مامانم زنگ زدن،قسمم داد با کیانا بریم اونجا -پس جلسه هات چی میشه؟ -جلسه ها رو کنسل کردم،فقط میخواستم از شما و پدر اجازه بگیرم -اشکالی نداره،فقط امیرعی جان،خیلی مواظب دخترم باش،انگار کم اشتها شده،هر شبم تب داره -چشم مادرم،حتما -مواظب خودتون باشین امیرعلی به خانه شان برمیگردد و چمدانی که از قبل برای مسافرتشان آماده کرده بود را برمیدارد و فورا به راه می افتند کیانا همچنان خواب است...هر چند لحظه یک بار به شکم برآمده ی همسرش نگاه میکند...بعد از پلیس راه پتوی نازکی روی کیانا می اندازد،صندلی را میخواباند و به راه می افتند ساعت 22 بالاخره میرسند -سلام بابا -بله تا نیم ساعت دیگه در خونه اییم -بله با همیم با لگد دوباره ی بچه ها به شکمم از خواب پریدم و با چشمانی خمار گفتم:نرسیدیم هنوز؟ امیرعلی شیرکاکائویی را یه سمتم گرفت و گفت:نوش جان -در حالی که نوش جان میکردم گفتم:نگفتی؟ -راستش ما اومدیم قم -من...وای امیرعلی نگهدار آخه الان -امیرعلی زود با سرعت پیاده شدم،مثل چندماه اخیر خلط خون بود که روی نحسش را به من نشان میداد چندبار دهانم را آب کشیدم -کیانا..؟حالت خوبه؟ سرمو به طرف پایین تکون دادم نشستیم تو ماشین،گفتم:امیرعلی؟ -جان؟ -در نظر بگیر بچه هامون بپرسن چه جوری باهم آشنا شدین اونوقت توهم بگی مامانت میخواست از پشت بام خودتو پرت کنه پایین... -با اخم گفت:ن هیچ وقت آبروی مامان بچه هام رو نمیبرم ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫