چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_57
فاطمه با ذوق گفت:حالا کی بریم سیسمونی بگیریم؟
در حالیکه داشتم آب نباتمو نوش جان میکردم گفتم:هنوز زوده،یک ماهه دیگه،بابا؟
-بابا که داشت میرفت بیرون گفت:بله؟
-آیس پک و لواشک ترش یادت نره
بابا:میفرستم برات بیارن،خدافظ
-خدافظ
مامان...
فرید:مامان کیانا داره زجر میکشه...باید زودتر ببریمش بیمارستان
-مامان:نه،ببریمش فوقش یه مسکن میدن
و در حالیکه دکه ی آیفونو میزد گفت:امیرعلی اومد
امیرعلی دوید سمتم و گفت:خانوم لجباز...ببین چیکار میکنی با خودت؟غذا که خوب نمیخوری،سه کیلوهم تو یه ماه کم کردی...بخدا داری ظلم میکنی به خودت
-امیرعلی...من...طاقت ندارم ..وای دلم
دستی روی شکمم کشید و گفت:چرا اینقدر مامانتونو اذیت میکنین
-ما...مان
امیرعلی دست کیانا را میگیرد و میگوید:پاشو یکم قدم بزنیم،برات خوبه
امیرعلی من دارم از درد میمیرم اونوقت...واییی
مامان...؟
-بله؟
امیرعلی:با ما میاین سونوگرافی؟
-البته، و در حالیکه چادرشو سرش کرد گفت:بریم
دکتر:بچه هاتون خیلی شیطونن
امیرعلی با تعجب گفت:بچه هامون...؟
من:بله،دوقلوها ،خانوم دکتر من دارم میمیرم از درد
چندتا دارو نوشت و داد دست امیرعلی
امیرعلی پرسید:بچه ها دخترند یا پسر؟
-متاسفانه یا خوشبختانه روشون به طرف مادرشونه نمیتونیم تشخیص بدیم
و بعد رو به من گفت:خیلی وابسته نکنی به خودت ها..
امیرعلی با گفتن :پس من برم داروها رو بگیرم و بیام ما رو تنها گذاشت
مامانم رفت بیرون،دکتر رو به من گفت:عزیزم،چیزی اذیتت میکنه؟چرا اینقدر وزن کم کردی؟رنگ صورتت خیلی زرد شده،تبم که داری...نگرانم برات
-با صبوری گفتم:چیزی نیس خانوم دکتر
(اما خودم میدونستم که گرفتاری یه بیماری شدم...)
وقتی کیانا خوابش برد آقا سید به کتایون خانوم گفت:راستش سفر که بودم مامانم زنگ زدن،قسمم داد با کیانا بریم اونجا
-پس جلسه هات چی میشه؟
-جلسه ها رو کنسل کردم،فقط میخواستم از شما و پدر اجازه بگیرم
-اشکالی نداره،فقط امیرعی جان،خیلی مواظب دخترم باش،انگار کم اشتها شده،هر شبم تب داره
-چشم مادرم،حتما
-مواظب خودتون باشین
امیرعلی به خانه شان برمیگردد و چمدانی که از قبل برای مسافرتشان آماده کرده بود را برمیدارد
و فورا به راه می افتند
کیانا همچنان خواب است...هر چند لحظه یک بار به شکم برآمده ی همسرش نگاه میکند...بعد از پلیس راه پتوی نازکی روی کیانا می اندازد،صندلی را میخواباند و به راه می افتند
ساعت 22 بالاخره میرسند
-سلام بابا
-بله تا نیم ساعت دیگه در خونه اییم
-بله با همیم
با لگد دوباره ی بچه ها به شکمم از خواب پریدم و با چشمانی خمار گفتم:نرسیدیم هنوز؟
امیرعلی شیرکاکائویی را یه سمتم گرفت و گفت:نوش جان
-در حالی که نوش جان میکردم گفتم:نگفتی؟
-راستش ما اومدیم قم
-من...وای امیرعلی نگهدار
آخه الان
-امیرعلی زود
با سرعت پیاده شدم،مثل چندماه اخیر خلط خون بود که روی نحسش را به من نشان میداد
چندبار دهانم را آب کشیدم
-کیانا..؟حالت خوبه؟
سرمو به طرف پایین تکون دادم
نشستیم تو ماشین،گفتم:امیرعلی؟
-جان؟
-در نظر بگیر بچه هامون بپرسن چه جوری باهم آشنا شدین اونوقت توهم بگی مامانت میخواست از پشت بام خودتو پرت کنه پایین...
-با اخم گفت:ن هیچ وقت آبروی مامان بچه هام رو نمیبرم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫