🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_58
بقیه ی راه رو تو سکوت سپری کردیم
تا رسیدیم کمکم کرد پیاده بشم
زنگ رو زدیم،مامان زهرا اومد در رو باز کرد:پس منو آوردی خونه مامانت؟
-بله
-چه خوب
-مامان زهرا:سلام عروس خوشگلم
-سلام مامان زهرا،اگه میدونستم قراره بیایم اینجا که لباس های بهتری میپوشیدم
-دستمو گرفت و گفت:اشکالی نداره عزیزم،بیا بریم داخل
راهنماییم کرد تو یه اتاق ها و گفت:تا شما آماده میشی شامم آمادست
-اما مامان،ساعت دوازده شبه
-هیس،تو فقط آماده شو
زهرا خانوم رو به پسرش کرد و گفت:چرا اینقدر ضعیف شده عروسم؟
-چیکار کنم مادرم؟به محض اینکه رسیدم خونه حالش خیلی بد بود،تبم داره،بی اشتهام شده،میگه بچه ها خیلی اذیتم میکنن
-امیرعلی...؟آخه کسی که خانومش بارداره میره جلسه؟اونم یه هفته؟
-آخه خیلی اصرار کردند
-خیلی خب،برو لباسات رو عوض کن و بیا،بابا و خواهرتم رفتن حرم
-باشه
-امیرعلی؟
-جان امیرعلی؟
-این دکمه رو باز مکنی؟دستم نمیرسه
-البته،کیانا؟
-بله؟
-دیگه هوس نکردی عمامه حاجاقا رو برداری
لبخندی زدم و گفتم:اما تو انگار هوس کردی؟
-آره،بدجوریم هوس کردم
لحظاتی بعد باباعلی و دخترش(شیرین)اومدن
شیرین دختر خوبی بود..اما کمی حسود بود
به محض اینکه نگاهش به من افتاد گفت:دوقلوئه؟
-آره...از کجا فهمیدین؟
-عزیزم من تخصصم تو این چیزاست
در حین شام خوردن مامان زهرا گفت:امیر؟شیرین از دستت دلخوره،میگه بهش کم محلی میکنی
با صدای بلند خندیدم
شیرین با چشم غره ایی گفت:خنده داره؟
-نه،ولی هر کی به امیرعلی میرسه کمبود محبت داره
و بیچاره امیرعلی،چقدر باید تلاش میکرد تا همه از دستش راضی باشند...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫