eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
- بـه خـاطر تنهـایی کـم حوصـله شـده فقـط همـین! بـه خـاطر رفتـارش از شـما عـذرخواهی مـی کـنم. انشاالله عروسیم می بینمتون فعلاً خداحافظ! - متأســفم دخترعمــه مــا آدمــا ي اٌمــل و عقــب مونــده ا ي هســتیم کــه باعــث سرشکســته گیت تــوي مراسم عروسیت میشیم. همون بهتر که نیایم. - علیرضا! - اجـازه بـدین پـدر! چنـد سـاله ایـن حرفـا عقــده ي دلـم شـده. اگـه شـما حرفـاي خواهرتـون یــادت رفتـه مـن نـه، هنـوز یادمـه چطـوري بـین اون همـه آدم تـو روت ایسـتاد و گفـت؛ شـما امـل هـا باعـث سـرافکندگی مـن هسـتین! ایـنم دختـر همـون مـادره! چنـد صـباح دیگـه همـین خـانم اون همـه محبتـی که توي این خونه بپـاش ر یختـه شـده را فرامـوش مـی کنـه و بـا وقاحـت تمـام بهتـون تـوهین مـی کنـه ! آخـه بـراي ایشـون افـت داره مـا رو بـه خونـواده بـاکلاس شوهرشـون نشـون بـدن، چـرا نمـی خـواین قبول کنید بین ما و اینها هیچ وجه مشترکی نیست. سپس براي اولین بار با چشمان سیاهش به چشمانم زل زد و گفت: - لابـد د یـروز خیلـی ذوق مـی کـردي کـه اون جـور ي حـال مـن رو گرفتـی و ریشـخندم کـردي؟ یادتـه چند وقت پیش گفـتم؛ تـو از نظـر اعتقـادی بـا فـامیلات فـرق دار ي؟! حـرفم رو پـس مـی گیـرم تـو هـم عین همونایی، دیگه دلم نمی خواد تا وقتی زنده ام چشمم به چشمت بیفته! علیرضا بـا خشـم بلنـد شـد و بـه اتـاقش رفـت . او بـا نهایـت ادب بیـرونم کـرده بـود چـرا اینقـدر پسـت و سـنگدل شـده بـود؟ مـات و مبهـوت بـه دا یــی و زن دایـی کـه سـرافکنده نگـاهم مـی کردنـد خیــره شــدم بــا تــه مانــده نیرویــی کــه در وجــود تحلیــل رفتــه ام هنــوز بــاقی بــود. خــداحافظی کــردم و بــا گامهـاي سسـت بـه سـمت حیـاط رفـتم، صـداي بـاز شـدن در و متعاقبـاً صـداي زن دایـی کـه مـرا مـیخوانــد را مــی شــنیدم امـا بــی آنکــه تـوجهی کــنم بــه ســرعت قــدمها یم افــزودم و خــود را بــه انتهــا ي حیـاط رسـاندم همـان لحظـه صـداي وحشـتناکی کـه حـاکی از پـرت شـدن زن دایـی از پلـه هـا بـود در حیــاط طنــین انــداز شــد . بشــدت ترســیدم امــا جــرات برنگشــتن و نگــاه کــردن بــه آن صــحنه را نداشــتم. چنــد لحظــه بعــد صــدا ي نگــران دایــی و علیرضــا کــه وارد حیــاط مــی شــدند و زن دایــی را خطـاب قـرار داده و حـالش را مـی پرسـیدند بـه گوشـم رسـید. ظـاهراً حـالش خـو ب بـود نفسـی از سـر آسودگی کشیدم و براي همیشه خانه پلاك سی و پنج کوچه میخک بهارستان را ترك کردم. غصـه دارتـر از آن چیـزي بـودم کـه بـا گریـه آرام شـوم، مثـل کـوهی از یـخ بـی احسـاس و تهـی کنـارِ بهزاد سکوت کرده بودم. از سکوتم کلافه شد گفت: - نمی خواستم این جوري بشه، کنترلم رو یه لحظه از دست دادم. - تـو بـا ایـن کارهـاي نسـنجیده و احمقانـت تمـام غـرور و عـزتم رو بـه لجـن کشـیدي! خیالـت راحـت باشه دیگه رشته ارتباطی من و این خونواده براي همیشه قطع شد. - اونا با من مشکل دارن نه با تو. - با این آبرو ریزي که راه انداختی دیگه با چه روي باهاشون رفت و آمد کنم! بهزاد نگاه گذرایی به من کرد. - چشمات سرخه، گریه کردي؟ - چیزي نیست - من نبودم اتفاقی افتاد؟ @chadooriyam 💞✨
دلم نمی خواست از برخورد میان من و علیرضا بویی ببرد و دوباره بی خودي حساس شود. - باشه نگو بذار خـودم حـدس بـزنم؛ آهـا دایـی جونـت کرایـه ایـن چنـد مـاه رو ازت طلـب کـرده حـق داره بنده خدا با یه مغازه کوچیک خرازي که نمی شه شکم چهار نفر رو سیر کرد! خدایا نفهمی تا چقدر! - حرفات ایـن قـدر بچگانـه سـت کـه هـیچ جـوابی بـراش نـدارم . در ضـمن تـو مثـل اینکـه یـادت رفتـه پسردایی من دکتره! از اینکه از علیرضا تعریف کردم خودم را سرزنش کردم. اما چاره اي نبود. - چه خبره این قدر دکتر دکتر می کنی! - تو رو جون شهین جونت بی خیال من شو! - نکنه سر جشن دیشب کلی سرکوفت و سرزنش شدي! درســت زد بــه هــدف. یــاد تمــام حرفهــاي پســردایی بــی انصــافم بغضــی بــزرگ در گلــویم بــه وجــود آورد. - چیــه ســرخ شــدي؟اهــا پــس جنــاب اســتاد شــهر یاري توبیخــت کــرد آره! خوشــحالم فهمیــدين آدماي متحجر و عقب مانده اي هستن! دیگر نتوانستم خونسردیم را حفظ کنم. کاسه صبرم لبریز شد و فریاد زدم: - چی از جون اونا مـی خـواي چـرا ولشـون نمـی کنـی؟ مـی خـواي بـا تـوهین و تحقیـر خـودت رو آروم کنی؟ خسته نشدي؟ دوست داري منم به خونوادت ناسزا بگم. - تو بیجا کردي! - چطور تو می تونی به فامیل من گستاخی و هتاکی کنی من نمی تونم؟! - تو اونا را با خانواده من، با افروزها یکی می کنی؟ - خـانواده دایـی مـن کجـا، خـانواده افـروز کجـا؟ یـک صـدم شـعور و فهمـی کـه خـانواده دایـی اسـدم دارن، افروزها ندارن! - دیگه داري عصبیم می کنی! - فقط تـو حـق دار ي عصـبی بشـی؟ مـن چـی؟ مـن کـه دارم از دسـت کارهـا ي تـو دیوونـه مـی شـم، بـه خـاطر تــو از عزیــزانم بریــدم، بهتــرین دوســتم بــه مــن پشــت کــرد، امـا الان مــی بیــنم هیچــی گیــرم نیومده. - من هیچیم؟ - آره تــو هیچــی نیســتی. مــن احمــق نمــی دونــم چطـوري بـا مــرد بـد دهــن و بــی ادب و روانپریشــی مثل تو زیر یک سقف زندگی کنم بهــزاد ماشــین را متوقــف کــرد و قبــل از آنکــه بــه خــودم بیــایم. ســیلی محکمــی صــورتم را ســوزاند و مـزه شـور خـون دهـانم را پـر کـرد. زخـم دیشـب لـبم پـاره شـده بـود و خـون مـی آمـد. اشـک هـاي گــرمم روي لــب پــاره ام مــی ریخــت و سوزشــش را بیشــتر مــی کــرد امــا دلــم بیشــتر ســوخته بــود! بهزاد دستمالی به سمتم گرفت. - بیا بگیرش. دستش را پس زدم و رویم را برگرداندم. - دستم خشک شد! وقتـی عکـس العملــی از جانـب مــن ندیـد بـا شــدت سـرم را بــه طـرف خـودش چرخانـد و بـا حــرص دســتمال را روي لــبم گذاشــت. محکــم روي دســتش زدم و خــودم دســتمال را گــرفتم. ســرش را روي فرمان گذاشت. - بار اول و آخرم بود قول می دم. - دفعه اولت نبود آمفی تئاتر رو یادت رفت؟ - ببخشین ولی تو با کارات و حرفات ناراحتم می کنی. - به خدا دیگه نمی دونم چیکار کنم تا تو راضی باشی! - می دونم آدم کم حوصله اي شدم اگه تو کمکم کنی بهتر می شم. - تو عوض شدي. - این تویی که عوض شدي. - آره، امـا تـو یـه جـور دیگـه عـوض شـدي دائـم دنبـال بهانـه اي، اون بهـزاد صـبور و آروم نیسـتی. بـا کوچکترین حرف از کوره درمیري و فحش و ناسزا میدي. - دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم. - اگــه اون روز تــو ي بــاغ دوبــاره قبولــت کــردم و نخواســتم قصــه عشــقمون پایــان بگیــره فقــط بــه خاطر این بـود کـه فکـر مـی کـردم تـو بهـزاد خـودمی، همـون پسـر مهربـون و خـوش اخـلاق کـه نـازم رو می کشـید و از گـل نـازکتر بـه مـن نمـی گفـت . نـه پسـر عصـبی و بـد دهنـی کـه دم بـه دقیقـه تـوی صورت زنش می زنه! سرش را بلند کرد و با التماس گفت: - خواهش می کنم تمومش کن. لــرزش دســتانش دوبــاره شــروع شــد و قطــرات درشــت عــرق رو ي پیشــانی اش نشســت. دوبــاره بــه قــول خــودش دچــار عارضــه ي ارمغــان آمریکــا شــده بــود. بــا دیــدن حــال ناخوشــش بــاز هــم بــدون اینکه نتیجه اي از بحثمان بگیرم آن را خاتمه دادم. - حالت بهتره؟ می تونی رانندگی کنی؟ - خوبم. دوباره به سوي مقصد حرکت کردیم. - کجا میریم؟ @chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم... سوزان اسٺ @chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبکه سه سیما پخش زنده حرم حضرت زینب"سلام الله علیها"
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‏✿|أنْـٺِ ٻٰا مَۅْلٰاٺٖۍ....|🍃♥️ ⋮ #مـبرۅڪ‌‌حبٻبٺۍ °✨ ⋮ #مبرۅڪ‌رفقا °😍🎈 #ولآدت‌_حضرت_‌زینب(س‌‌)‌مبارک🎉 _________❁_________ eitaa.com/chadooriyam
#پروف‌طوری‌😎 #دخترونه‌تایم😌💙💜💛❤💚 eitaa.com/chadooriyam
#پروف‌طوری‌😎 #پسرونه‌تایم😌💙💜💛❤️💚 eitaa.com/chadooriyam
#wall🍦 #پس_زمینه🍄🌈 eitaa.com/chadooriyam
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #میلاد_حضرت_زینب_کبري (س) 💐سر زده باز دلم تا حرمت پر زده 💐به سیم آخر زده 🎤 #سید_رضا_نریمانی 👏 #سرود 👌فوق زیبا eitaa.com/chadooriyam