هدایت شده از کانال تاریخ شفاهی
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #آیمووی
- مژده بدید شب شادی شد
| سید رضا نریمانی
+ولادت امام هادی (ع)
•. ⇲ @Edit_world
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ودوم
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم ڪه پیام داد :
_من خودم رو تا نزدیڪ آمرلی رسوندم،
ولی دیگه نمیتونم!
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر ڪرد و او بلافاصله نوشت :
_نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!داعش خیلیها رو خریده.
پیامش دلم را خالی ڪرد و جان حیدرم در میان بود ڪه مردانه پاسخ دادم :
_من میام حیدر! فقط بگو ڪجایی؟
ڪه صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون ڪشید :
_یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟
نمیخواستم نگرانشان ڪنم ڪه گوشی را میان مشتم پنهان ڪردم، با پشت دستم اشڪم را پاڪ ڪردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل ڪند ڪه به در تڪیه زد و مظلومانه زمزمه ڪرد :
_ام جعفر و بچهاش شهید شدن!
خبر ڪوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم ڪوبید. صورت امجعفر و ڪودڪ شیرخوارش هرلحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشڪ یوسف را برایش ایثار ڪرد.
مصیبت مظلومانه همسایهای
ڪه درست ڪنار ما جان داده بود ڪاسه دلم را از درد پُر ڪرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم ڪه زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریڪی صورتش را نمیدیدم
اما صدایش از هیجان خبری ڪه در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع ڪرد :
_نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سیدعلیخامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاجقاسمدستور شروع عملیات رو داده!
غم امجعفر و شعف این خبر
ڪافی بود تا اشڪ زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :
_بلاخره حیدر هم برمیگرده!
و همین حال حیدر شیشه شڪیباییام را شڪسته بود ڪه با نگاهم التماسشان میڪردم تنھایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :
_پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.
زمینهای ڪشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :
_نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام ڪجاست.
و همین جمله از زندگی سیرم ڪرد ڪه اشڪم پیش از انگشتم روی گوشی چڪید و با جملاتم به فدایش رفتم :
_حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل ڪن!
تاریڪی هوا، تنهایی و ترس
توپ و تانڪ داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود ڪه از جا بلند شدم. یڪ شیشه آب چاه و چند تڪه نان خشڪ تمام توشهای بود ڪه میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زنعمو دخترعموها را خالی میڪردم،
بیسروصدا شالم را سر ڪردم
و مهیای رفتن شدم ڪه حسی در دلم شڪست.در این تاریڪی نزدیڪ سحر با خائنینی ڪه حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه ڪسی میشد اعتماد ڪنم؟ قدمی را ڪه به سمت در برداشته بودم، پس ڪشیدم و باترس و تردیدی ڪه به دلم چنگ انداخته بود، سراغ ڪمد رفتم.
پشت لباس عروسم،...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وسوم
پشت لباس عروسم،
سوغات عباس را در جعبهای پنهان ڪرده بودم و حالا همین نارنجڪ میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.شیشه آب و نان خشڪ و نارنجڪ را در ساڪ ڪوچڪ دستیام پنهان ڪردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد ڪه با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی،
تنم ازترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود ڪه خودم را به خدا سپردم و از خلوتخانه دل ڪندم. تاریڪی شهری ڪه
پس از هشتادروز جنگ، یڪچراغ روشن به ستونهایش نمانده و تل ی از خاڪ و خاڪستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی﴿؏﴾ تمنا میڪردم به اینهمه تنهاییام رحم ڪند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد ڪه دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یڪتنه از شهر خارج میشدم.هیچڪس در سڪوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سڪوت از هر صدایی ترسناڪتر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیڪی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
از شهر ڪه خارج شدم
نور اندڪ موبایل حریف ظلمات محض دشتهای ڪشاورزی نمیشد ڪه مثل ڪودڪی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میڪردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سڪوت شب دیده میشد. وحشت این تاریڪی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست ڪسی به فریادم برسد ڪه خدا باآرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت.
در نور موبایل زیر پایم را
پاییدم و باقامتی ڪه ازغصه زنده ماندن حیدر دراین تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.میترسیدم تا خانه را پیدا ڪنم حیدر از دستم رفته باشد ڪه نمازم را به سرعت تمام ڪردم و با وحشتی ڪه پاپیچم شده بود،دوباره در تاریڪی مسیر فرو رفتم.پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت ڪه در تاریڪ و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
حالا بین من و حیدر
تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود ڪه قدمهایم
بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میڪردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه ڪشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد ڪه صدایی غریبه قلبم را شڪافت :
_بلاخره باپای خودت اومدی!
تمام تن و بدنم در هم شڪست، وحشتزده چرخیدم و ازآنچه دیدم سقف اتاق بر سرم ڪوبیده شد. عدنان ڪنار دیوار روی زمین نشسته بود، یڪ دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
https://harfeto.timefriend.net/16570071650302
نظر،درخواست یا پیشنهادی درمورد رمان در میان داعش(تنها میان داعش) داشتین در این لینک ارسال فرمایید👆🌸
هدایت شده از 🍂 آرامشکده 🍂
رفقا حمایت میکنید زیاد بشیم؟🌱
#همسایه_غیرهمسایه_فور
https://eitaa.com/joinchat/1096941755Ce6eca71681
بفرمایید عضوشید✋🙂
کانال ختم صلوات هست، عضو شید و ببینید.
گروه ختم صلوات همسایمونه🌸