*یا رازق المرزوقین*
# *ایده_ای_عالی_برای_ماه_رمضان*
*دوستای عزیزم از* *روز اول ماه رمضان برای درست کردن افطار هر روز رو به نیت یکی از* *معصومین و بزرگان و بندگان خوب خدا که در لیست زیر هست قرار* *بدین(نیت کنید)و سفره تونا رو پر برکت کنید*☺️
📣 *برنامه سفره ماه مبارک رمضان:*
*1. حضرت محمد (ص)*
*2. حضرت فاطمه زهرا(س)*
*3.امام علی(ع)*
*4.امام حسن مجتبی(ع)*
*5.امام حسین(ع)*
*6.امام سجاد(ع)*
*7.امام محمدباقر(ع)*
*8.امام* *جعفرصادق(ع)*
*9.امام موسی کاظم(ع)*
*10.امام رضا(ع)*
*11.امام جواد(ع)*
*12.امام هادی(ع)*
*13.امام حسن عسگری(ع)*
*14.صاحب الزمان(عج)*
*15.حضرت ابوالفضل(ع)*
*16. حضرت نرجس خاتون(س)*
*17.حضرت زینب(س)*
*18.حضرت رقیه(س)*
*19.حضرت ام البنین(س)*
*20.حضرت سکینه(س)*
*21.حضرت قاسم بن حسن(ع)*
*22.حضرت رباب(س)*
*23.حضرت نجمه خاتون(س)*
*24.حضرت معصومه(س)*
*25.حضرت خدیجه(س)*
*26.حضرت فاطمه بنت اسد(س)*
*27.حضرت نفیسه خاتون(س)*
*28.حضرت مسلم بن عقیل(ع)*
*29.ب نیت ۱۲۴هزار پیغمبر*
*30 شب نیت شهدا*
✅به عنوان مثال
*روز اول به نیت سفره ی حضرت محمد (ص) نیت میکنید و افطاری را ب نیت حضرت* *محمد نذری میپزین بعد فاتحه و سه صلوات هم هدیه میکنید*🌹
*ثوابش هم برسه به ارواح طیبه امام و شهدا و اموات خودمون* ...
*هر روز مقداری انفاق و صدقه یا ارزاق به نیت محرومین عزیز*
👌 *ایده ی بسیار خوبی است تا این ماه پربرکت تر شود ان شاالله
#وضو_بگیر
#به_نیت_نذری_آماده_کن
#تا_خوشمزه_و_متبرک_بشه
#دمنوش
🍸دمنوش به مخصوص عزیزانی که زود عصبانی میشوند
🍎این دمنوش از نوشیدنیهای بسیار گوارا، خوشبو، خوشرنگ و مفید برای همه فصول است. قلب، معده و اعصاب را تقویت میکند. برای تهیه این نوشیدنی ابتدا لازم است به را به طریق زیر آماده کنید:
🍋مواد لازم
🍏1 ق س به خشک
🍏1 لیوان آب جوش
🍏1 ق چ زعفران آب کرده
🍏2 عدد هل سبز درسته
🍏1 عدد چوب دارچین
🍏به میزان لازم نبات یا شکر
😍طرز تهیه:
🌻1. به را خوب بشویید تا پرزهایش برود و با رنده درشت فلزی رنده کنید، سپس روی وسیله گرمازا با حرارت ملایم مثل شوفاژ خشک کنید. پسازاینکه کاملا خشک و شکننده شد، در یک تابه چدنی داغ شده آن را بو دهید تا رنگ به قهوهای شود، سپس بگذارید خنک شود و درون ظرف شیشهای در یخچال نگهداری کنید.🌻
🌸2. یک قاشق غذاخوری از به خشک را به همراه هل و دارچین در یک لیوان آب جوش درون قوری چینی بریزید و بگذارید به مدت 20 دقیقه روی بخار آب دم بکشد، سپس آن را صاف کرده و یک قاشق چایخوری زعفران آب کرده اضافه کنید. اگر به شیرین باشد، نیازی به اضافه کردن نبات یا شکر نیست. در صورت تمایل شیرین کنید.🌸
#پارت 136
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کردو گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
#پارت137
داخل ماشین نشستم و سلام کردم.
آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم.
هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم:
– نمی خوای راه بیفتی؟
بی حرف ماشین را راه انداخت.
تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد.
دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن.
ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت:
– بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید.
با لبخند گفتم:
– آرش خجالتم نده.
قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینیام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند.
احساس می کردم او هم همین حس را تجربه میکند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود.
از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم.
با استرس نگاهش کردم.
اخم ریزی کردو گفت:
– چیه قربونت برم؟
لب زدم، هیچی.
دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟
پلک زدم و گفتم:
–احساس می کنم توام نگرانی.
ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم.
ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست.
ــ آرش جان.
ــ جانم.
ــ میشه یه قولی بهم بدی؟
ــ چی؟
ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چی می گی؟ قول سختیه.
آسانسور ایستادو بیرون آمدیم.
زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت:
–پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم.
با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید.
ــ به به سلام عروس خانم.
بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم.
خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود.
دو خوابه بود با سالن و آشپز خانهی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم.
آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست.
آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم...
مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت:
–راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته.
ــ آرام گفتم:
–نه ممنون، خوبه.
ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت:
–آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه.
آرش بلند شد وبه طرفم امد.
خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم.
وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت:
–اینجا اتاق منه.
یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود.
بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود.
پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت.
همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگیام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم:
–آرش جان اینارو کجا...
وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانهاش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم.
به طرفم آمد. از کنارم رد شد.
در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت:
–اینجا بزارشون عزیزم.
برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم.
گفتم:
–میشه خودت بزاری، میخواستم از این فرصت استفاده کنم و زودتر بروم و کتم را بپوشم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد....
ما را
تو به خاطری همه روز
یک روز
تو نیز یاد ما کن ...
#سعدی
بسم الله الرحمن الرحیم
☘پانزدهمین روز زیارت عاشورا ی امام حسین علیه السلام جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف☘
💚ثواب این زیارت هدیه به سردار شهیدمحمد صادق انبارلویی💚
به امید شفاعت شهدا😭
زمانے که خانواده به عیادتش رفتند، پدر که همیشہ نگران خانـواده و فرزندان او بود گفت:
خدا را شڪر تو دیگر مجروح شدے و به جبهه نمے روی.
محمدصـادق در جواب پدر لبخندی زد و گفت :
اگرشما به همراه من به جبهہ بیایید و معجزات و معنویتے ڪه در جبهہ هست را ببینید دیگر این حرف را گرنمےزنید.. و ادامہ داد :
این بار پایم را در جبهہ جا گذاشتم، وبرای آوردن باید بروم.
پایش ازمچ قطع شده بود.
برای راه رفتن عادی هم درد زیادے را تحمل مےکرد چه برسد بہ حضور درشرایط سخت مناطق عملیاتے!!!!!
با اینحال با آن وضعیت به جبهہ برگشت.
معاون لجستیک تیپ الهادے بود ڪه در ۶۶/۱۲/۲۲ در منطقه بندیخان (ارتفاعات بالامکو) و درعملیات والفجر۱۰ براثر برخورد ترڪش خمپاره به درجہ رفیع #شهادت نائل گردید.
#سردارشهید_محمدصادق_انبارلویی
یاسیدالشهدا....
پدرت آمده با فاطمه امشب حرمت
شب جمعه شده و آل عبا دور هماند...💔
#مدهامتان
شبهای جمعه میگیرم هواتو...
اشک غریبی میریزم برا تو....
بیچاره اون که حرم رو ندیده...
بیچارهتر اون که دید کربلاتو...😔😔
#سلاماربابِعزیزم ♥️
🥀🥀