#خانواده_شاد_ماه_مبارک_رمضان2
#قسمت10
#خانم_محمدی
توی دنیا صداهای زیادی هست ولی خداوند گوش ما را طوری تنظیم کرده که مناسب بدنمون دریافت کنیم و این استعداد رو داده مابقی رو کشف کنیم.
تا حالا شده یه حرف بشنوی تا عمق وجودت نفوذ کنه. انگار اون حرف اون مطلب رو مثل قند و عسل خوردی. این میشه با گوش جان شنیدن.
توی ماه رمضان فرصتی هست تا گوش جانمان را باز کنیم، مهمترینش، قرآن است. چندبار شده توی ماشین یا خونه صوت قرآن بگذاری و لذت ببری و سرحال و باانرژی بشی. از فرصتی که هست استفاده کنیم ⬅️هم گوش جسم هم گوش جان را قوی کنیم.
امروز بررسی کن ببین تا حالا چه چیزهایی میشنیدی؟
چقدر باید بشنوی؟
درست شنیدی؟ اصلا درست بوده بشنوی؟
لشگر یزید میشنیدند امام زمانشان چه میگوید اما نمیفهمیدند چون جان و روح شان آماده نبود از بس حرام خورده بودند و ولایت نداشتند.
مرد خونه بر شما ولایت داره حرفش رو گوش میکنی!!
چقدر حرف خدا را میشنویم و عمل نمی کنیم بعد توقع داریم تا یه چیزی میگیم خدا حرفمو ن رو گوش کنه‼️
✴️ امروز غذای افطار و سحر را به نیت #نذری امام #کاظم علیه السلام بپزید. غذایی که آبکی باشد مثل آبگوشت، کله گنجشکی، اشکنه، کالاجوش ما هم توی کانال ترمه میگذاریم
@termeh_honar
چون شب وفات حضرت خدیجه هست برق منزل را کمتر کن. دوست داشتید لباس رنگ تیره هم بپوش، یه شمع هم روشن کن. اینها میشه یادآوری و بزرگداشت مناسبتهای مسلمانی مان.
امشب قصه گویی برای همسرت و فرزندانت رو انجام بده 💚از قصه پیامبر و حضرت خدیجه شروع کن و نیت کن همونطور که این بانوی مسلمان ندای اسلام رو شنید و یاری کرد، نسل و ذریه شما هم توی خیمه ولایت و یاری کننده اسلام باشن
التماس دعا
فرج امام زمان صلوات.🌷
http://eitaa.com/jalasaaat
ارسال مطلب با آدرس کانال جلسات سبک زندگی ✅
کپی شرعا حرام است⛔️
#وفات_حضرت_خدیجه_س
میرود اسلام تا اوج آن زمان که میشود
ثروت بانو و تیغ مرتضی بال و پرش
اشهد انَّ علی را گفته چون قبل از غدیر
اسوه ی عالم شد ایمان ولایت محورش
✍احمد جواد نوآبادی
#السلام_علیک_یا_خدیجه_الکبری (س)
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والعاقبه والنصر✨✨✨
🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃
#حاصل_عمر_در_یک_کلام
#آبرو_نبریم
🍃فرزند آیت الله سلطانی : به پدرم گفتم اگر بنا باشد شما به من فقط یک نصیحت بکنید ، چه می گویید؟ ایشان سرشان را پایین انداخته، تأملی کردند ؛ سپس سرشان را بلند کرده فرمودند:
#پسرم_آبروی_کسی_را_مبر!
💠 مولی امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
✅ خِلطَةُ أبناءِ الدُّنيا تَشينُ الدِّينَ ، و تُضعِفُ اليَقينَ.
⬅ معاشرت و قاطی شدن و گرم گرفتن با دنيا پرستان دين را عيبناك
و يقين را سست مىكند.
📚 غرر الحكم: ح ۵۰۷۲
پ.ن: حالا دنیا پرستان چه کسانی هستند که نباید باهاشون قاطی شد؟!
💠 رسول خدا حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله:
✅ أهلُ الدنيا
مَن كَثُرَ أكلُهُ و ضِحكُهُ و نَومُهُ و غَضَبُهُ،
قليلُ الرِّضا،
لا يَعتَذِرُ إلى مَن أساءَ إلَيهِ،
و لا يَقبَلُ مَعذِرَةَ مَنِ اعتَذَرَ إلَيهِ،
كَسْلانُ عِندَ الطاعَةِ،
شُجاعٌ عِندَ المَعصيَةِ،
أمَلُهُ بعيدٌ، و أجلُهُ قريبٌ،
لا يُحاسِبُ نفسَهُ،
قليلُ المَنفَعَةِ،
كثيرُ الكلامِ،
قليلُ الخَوفِ،
كثيرُ الفَرَحِ عِندَ الطَّعامِ
و إنَّ أهلَ الدنيا لا يَشكُرُونَ عِندَ الرَّخاءِ، و لا يَصبِرُونَ عِندَ البلاءِ،
كثيرُ الناسِ عِندَهُم قليلٌ، يَحمَدُونَ أنفسَهُم بما لا يَفعَلونَ،
و يَدَّعونَ بما لَيس لَهُم،
و يَتَكَلَّمونَ بما يَتَمَنَّونَ،
و يَذكُرونَ مَساويَ الناسِ و يُخفُونَ حَسَناتِهِم.
قالَ: يا ربِّ، هَل يكونُ سِوَى هذا العَيبِ في أهلِ الدنيا؟
قالَ: يا أحمدُ، إنَّ عَيبَ أهلِ الدنيا كثيرٌ،
فيهِمُ الجَهلُ و الحُمقُ،
لا يَتواضَعونَ لِمَن يَتَعَلَّمونَ مِنهُ،
و هُم عِندَ أنفُسِهِم عُقَلاءُ و عِندَ العارِفينَ حُمَقاءُ.
در حدیث معراج آمده است که خدای تعالی ویژگی اهل دنیا را برای رسول خدا صلی الله علیه و آله چنین بیان میدارند:
دنيا خواهان كسانى هستند كه
پرخور و پر خنده و پر خواب و پر خشمند
و كمتر خشنود و راضی هستند.
اگر به كسى بدى كنند، پوزش نمىطلبند
و اگر كسى از آنان عذرخواهی کنند، معذرت او را نمىپذيرند؛
در هنگام عبادت و بندگی کسل هستند
و در معصيت کردن بىباك و شجاعند؛
با آن كه مرگشان نزديك است، آرزوهاى دور و دراز دارند،
از نفس خود حساب نمىكشند ،
كم خيرو فایدهاند،
پر حرف هستند،
خوفشان از خدا اندک است،
در موقع خوردن غذا بسيار شادمانند
دنيا خواهان در هنگام برخوردارى، سپاسگزار نيستند و به گاه سختى، شكيبايى نمىورزند،
زيادِ مردم در نظر آنان كم است،
خود را به آنچه نكردهاند تعريف و تمجيد مىكنند
و مدّعى چيزى هستند كه ندارند،
از آرزوهاى خود سخن مىگويند،
از بدیهاى مردم ياد مىكنند و خوبیهاى آنان را کتمان میکنند.
پيامبر عرض كرد:
بار خدايا!
آيا عيب ديگرى هم در دنيا پرستان هست؟
فرمود: اى احمد!
دنيا پرستان عيبهاى زيادى دارند.
آنان مردمانى نادان و احمقند،
در برابر معلّم خود فروتنى نمىكنند و در نظر خودشان مردمانى خردمندند،
اما نزد فرزانگان و عارفان احمقانی بيش نيستند.
📚 بحارالانوار: ج۶، ص۷۷
پ.ن: یه تست خودشناسی هم بود....
🔴 اول نماز یا افطار
✍امام محمد باقر عليه السلام: در ماه رمضان، ابتدا نماز بخوان، سپس افطار کن؛ مگر این که همراه عده ای بودی که منتظر افطار بودند. اگر قرار بود تو نیز با آنان افطار کنی، با ایشان مخالفت نکن و ابتدا افطار کن و در غیر این صورت ابتدا نماز بخوان. راوی پرسید: چرا این کار را کنم و ابتدا نماز بخوانم؟!
فرمودند: چون دو وظیفه برای تو پیش آمده است: افطار و نماز؛ پس با چیزی شروع کن که بر دیگری برتری دارد و آن نماز است. سپس فرمودند: و تو روزه داری؛ پس اگر نمازت را با حالت روزه به جا آوری و روز را پایان دهی، برای من دوست داشتنی تر است.
📚 وسائل الشیعه، ج ۱۰، ص ۱۵۰
هیچ وقت فکر نکن
که امام زمان(عج) کنارت نیست
همه حرفا و شکایتها رو
به امام زمان بگو..
و این رو بدون که تا حرکت نکنی
برکتی نمیاد سمتت..
#شهید_علی_اصغر_شیردل🦋
اگربرایت قصه ناممکنها را گفتند
برایشان از دعا
و یقینِ استجابت آن سخن بگو..
#مواظب_دلاتون_باشید...
#ماه_رمضان
ثروتمندترین بانوی حجاز، در نهایت فقر و مشقت و بیماری، در میان سنگلاخ های شعب ابی طالب...از دنیا رحلت می کند.
بدون اینکه ثمره ی فداکاری ها و جود و سخاوتش را ببیند،
بدون اینکه قد کشیدن میوه ی دلش؛ فاطمه(س) را ببیند،
بدون اینکه طواف مسلمین گرداگرد مسجدالحرام و نماز جماعت آنها در کمال شکوه و امنیت را ببیند،
بانو
مفتخریم که فرزندان مادری چون شماییم، که قبل از اسلام "طاهره" نام گرفتید،
و
شرمساریم که قدر شما را نشناخته و آنچنان که شایسته است از شما نمی دانیم...
دین مان را مدیون مجاهدت و فداکاری شما هستیم ای یاور رسول خدا(ص) آنگاه که همه او را ترک کردند....
#از_حسرتها
#ام_المومنین_خدیجه_ی_کبری
#مدهامتان
#سلام_امام_زمانم
دیدن روی تــو بر دیده جلا می بخشد
قدم یار به هـــــر خانه صفا می بخشد
بدتر از درد جدائی به خدا دردی نیست
خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشـــــد
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
🌼اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌼
•┈••✾🍃❤🌸❤🍃✾••┈•
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
🎋بیست و ششمین روز زیارت عاشورای امام حسین علیه السلام جهت تعجیل در فرج مهدی صاحب الزمان🎋
ثواب این زیارت تقدیم روح آسمانی یارویاور پیامبر وام المومنین💕حضرت خدیجه سلام الله علیها💕
آغاز ثبت نام مدرسه علمیه خواهران فاطمیه بندپی بابل
www.whc.ir
#پارت156
با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن،
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش...
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.
نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خسته ام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.
بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.
سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم.
ــ بیا بالا بخواب.
ــ تومگه خواب نبودی؟
بی توجه به حرفم پرسید:
–تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت:
–اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم.
ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم:
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتیام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم.
بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
#پارت157
من هم نشستم وگفتم:
–تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
–اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
–بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند.
آهی کشیدو گفت:
–دعا کن یه معجزهایی بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
–کجا؟
–میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدانستم تنها کسی که الان میتواند آرامش کند من هستم.
–منم میام.
–نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
–پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
–باشه.
بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم.
–بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی.
باتعجب کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت:
–با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم.
با پشت انگشت سبابه اش آنقدر گونهام را نوازش کرد که چشم هایم گرم شدو خوابم گرفت. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است.
نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
–خواب بودی که...
ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره.
خجالت زده گفتم:
ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت:
ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
ــ به مرورآدم میشه دیگه.
ــ راحیل بهت حسودیم میشه.
–چرا؟
–اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشمهایش شفاف شده بودند.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیام شد.
–اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
–ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
–چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیام بلند شد.
بوسه ایی روی موهایم نشاند وگفت:
–بوی بهشت میدی.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود.
ــ چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم:
– تو اصلا امشب خوابیدی؟
ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی...
ــ اون دیگه چطوریه؟
خنده ی خماری کرد.
ــ با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟
ــ آرش.
ــ عمر آرش.
ــ امروزدانشگاه تعطیله.
ــ چرا؟
ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی.
ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد.
– چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم.
این بار من گفتم:
–می خواهی من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟
اخم کرد.
– اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره.
چراغ خواب را خاموش کردم و گفتم:
ــ پس بخواب دیگه.
دستش را دراز کرد روی تخت و گفت:
–بیا مرفین رو بزن که بیهوش بشم.
گنگ گفتم:
ــ مرفین؟
– سرش را به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه.
آرام کنارش دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است. تکانی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهایم کرد و به چشم هایم چشم دوخت. نمی خواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببیند. سرم را در سینه اش پنهان کردم. احساس کردم کمکم آرامش در وجودم تزریق شدو خواب چشم هایم را به تاراج برد.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد. ترسیدم تکان بخورم، آرش دوباره بیدار شود.
تمام سعیام را کردم حداقل نیم ساعت دیگر، بی حرکت بمانم تا کمی بیشتر بخوابد.
چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکان خورد. می خواست آن دستش که زیر سرم بود را تکان بدهد اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرامی گفت.
زود سرم را بلند کردم و دستش را کنار بدنش کشیدم.
چشم هایش را باز کرد.
اشاره ایی به دستش کردم و گفتم:
ــ ببخشید، اذیت شدی.
ــ با آن صدای خط و خشیاش که دلم را زیررو می کرد گفت:
–مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه.
حرف دل من را می زد. امشب، من هم معنی خواب شیرین را فهمیده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#خسر_الدنیا_و_الاخره...
🍃شیخی در حال تدریس بود که مردی وارد شد و گفت : ای شیخ مردمانی به ماه رسیدند و تو هنوز مشغول شرح و تدریس هستی؟
🍃شیخ گفت : مخلوقی به مخلوقی رسید و ما در تلاشیم تا به خالق خود برسيم و بیچاره تو که نه با آنها به مخلوقات او می رسی و نه با ما به سوی خالق خود میایی
توی ماهرمضون...
خدا برای نفسای مهموناش،
ثواب مینویسه...
میدونی یعنـی چـی...؟!
میخواد بگه...
قربون نفسات برم بندهی من :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس ایثار و گذشت از شهید ابراهیم هادی
#عند_ربهم_یرزقون
عشقِ ایرانیِ ما کارِ بنایت با ماست
حوض و فوّاره و ایوانِ طلایت با ماست
طاقِ گلدسته، رواق، آینه هایت با ماست
خادمیِ حرم و صحن و سرایت با ماست
طرحِ زیباتری از باغِ جنان می سازیم
و ضریحِ نویی با فرشچیان می سازیم
#دوشنبه_های_امام_حسنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 چرا شخصیت حضرت خدیجه سلاماللهعلیها غریب مانده است؟
Arzi-Shab2Ramazan1396[01].mp3
4.68M
مناجات با خدا
#شب_یازدهم ماه مبارک رمضان🌙
بااین که هر دفعه تومی بینی گناهم را
اما نیاوردی به رویم اشتباهم را
#حاج منصور ارضی
رزق شبانه💫
التماس دعا
{🌥} روز یازدهم روضھٔ نامــــــــــوس خداست
{😞} من بمیـــــرم کھ تو را سوۍ اسارت بردند
{💔} یازدھ شد عدد مــاھ و دلـــــم بۍتاب است
{😓} کھ از این روز بھ بعد قافلھ بۍارباب است۰
#السلامعلیڪیاامالمصاعب🍃
#ڪربلادرڪربلامۍمانداگر_زینب_نبود🥀.
#پارت158
جلوی آینه ایستادم و روسریام را روی سرم مرتب کردم. آرش پرسید:
ــ مامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
ــنه. چطور؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
ــمن گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسی ها.
ــتوام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شدآرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش وبوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیاراز تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه...
لبخندی زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم.
سریع بلند شدو دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها...
ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیو؟
–که منم میام دیگه...
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی، من که دیشب...
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه.
ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند.
همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت.
خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا بااسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت... از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود وسرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیادهرو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم. هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون. به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برام من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دورو دورتر شدیم. ولی مدتها میشود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ایی ندارد و باید به زور متوسل شود. آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم. هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کردو گفت:
–پیاده شید.
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
#پارت159
بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت:
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کردو گفت:
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خنده ایی کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم:
–اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت:
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیه ایی کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم و گفتم:
– من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
ــ زیر گوشش گفتم:
– به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید در یک فرصت مناسب باهم حرف میزدیم. همین طور در مورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
اسلام ۱۴۰۰سال پیش؛
امیرالمومنین علی (ع): زن را به کار بیش از توانش مگمارید.همانا زن ریحانه است.
اروپا ۵۰۰ سال پیش؛
مردان برای تنبیه و شکنجه زنان پرحرف خود از ماسک های فلزی استفاده می کردند!
شکنجه با این وسیله وحشتناک، فقط به جرم طبیعت زنانه و علاقه به صحبت کردن...
*علیرضا گرائی*
حالا همین ها شدن داعیه داره حقوق زن و حقوق بشر و به اسلام میگن ضد زن