#فرزند_دلبندم
📌 کتاب خواندن برای کودکان از زمان جنینی
هیچ زمانی برای کتاب خواندن برای فرزندتان زود، نیست؛ در حقیقت جنین از زمانی که در رحم مادر قرار دارد، صدای مادرش را تشخیص میدهد.
انجمن پزشکان کودکان سفارش میکند از زمانی که نوزاد به دنیا میآید، کتاب خواندن برای او ضروری است.
در این زمان کودک شما معنی کلمات را متوجه نمیشود اما شنیدن صدای شما، توجه او را نسبت به اصوات برمیانگیزد
و به او کمک میکند تا مهارتهای شنیداری اش توسعه یابد.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
#همسرانه
💠 گاهی به همراه همسرتان به #زیارتگاه و یا #گلزار شهدا رفته و در مکانهای معنوی با همسرتان صحبتهای #معنوی و عرفانی داشته باشید.
💠 اینگونه کارها و سخنان، بسیاری از #دلخوریها، کینهها و زنگار قلب را شسته و حتی #سختیها و گرفتاریهای زندگی را #آسان میکند.
💠 اتصال به #معنویت، مدتها به شما انرژی داده و به زندگیتان #آرامش میبخشد.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
#پارت328
نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید:
–موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدیم؟ دیگه باید همه نسبت ما رو بدونن.
–نمیدونم هر جور خودتون صلاح میدونید. احتمالا این حرفتون ربطی به فریدون نداره؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–بیربطم نیست. دیروز پیام داده بود برگشته ایران. فهمیده شکایتت رو پس نگرفتی. وقتی نسبتمون رو بهش گفتم باور نکرد. گفت اینجوری میگم که با تو کاری نداشته باشه.
فنی زاده گفت پیداش میکنه.
نگران نباش حالا دیگه اون از ما میترسه، چون اگه خودش رو نشون بده، به ضرر خودشه.
–شما هر روز به هم پیام میدید؟
–بیشتر اون این کار رو میکنه. گاهی واقعا با حرفهاش اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه منم جوابش رو بدم و بترسونمش.
از قنادی نزدیک شرکت یک جعبه شیرینی بزرگ خرید و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
–تنها قنادیه که صبح خیلی زود مغازهاش رو باز میکنه. شیرینیهاشم حرف نداره.
هدیهاش را آماده کردم و به محض سوار شدنش کیسهی هدیه را مقابلش گرفتم.
–بفرمایید. این مال شماست. خودم دوختمش، امیدوارم خوشتون بیاد.
با لبخند گفت:
–برای منه؟
–بله، ناقابله.
هدیه را از دستم گرفت و گفت:
–همین که شما افتخار میدی و هر روز با من همراه میشی خودش بزرگترین هدیس. حالا مناسبت این هدیه چیه؟
جلوی خندهام را گرفتم و گفتم:
–به مناسبت پاره شدن پیرهنتون.
خندید.
–اگه بدونم با پاره شدن پیرهنم بهم توجه میکنی، هر روز یه بهانهایی جور میکنم و برات پیرهنم رو پاره میکنم.
هر دو خندیدیم. موقع باز کردن کادو مدام تعریف و تمجید میکرد.
–حداقل وقتی پوشیدید و اندازتون بود تعریف کنید. اینجوری بعدا باید همهی تعریفاتون رو پس بگیرید.
دستم را گرفت و روی چشمهایش گذاشت.
–هر چه از دوست رسد نیکوست. دستهایی که به خاطر من این لباس رو دوخته باید روی چشم نگهشون داشت. ممنونم عزیزم.
قلبم خودش را به قفسهی سینهام کوبید. صورتم داغ شد.
–شرمندم نکنید، قابل دار نیست.
هدیه را باز کرد و با تحسین گفت:
–بهبه خانم هنرمند. چقدر رنگ قشنگی داره. این عالیه خانم. بعد نگاه عاشقانهاش را به چشمهایم چسباند و گفت:
–می دونی این یعنی چی؟
بالبخند نگاهش کردم.
–نه.
–یعنی من خوشبخت ترین آدم روی زمینم.
لبخندم جمع شد، باورم نمیشد، کمیل چقدر راحت درمورد خوشبختی حرف میزد، چقدر خوشبختی را آسان گرفته بود.
یعنی من می توانستم خوشبختش کنم؟
–چقدر به همه چی زیبا نگاه میکنید... یه پیراهن دوختن کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.
او هم لبخندش جمع شد و چهرهاش را غم گرفت. آهی کشید و گفت:
–کوچکترین کارت برام دنیا میارزه. چطوری برات بگم از روزهایی که بدون تو گذروندم.
شبهایی رو که با رفتنت برام یلدا شدند. من الان قدرثانیه ثانیهی لحظه هام رو با تومی دونم.
راحیل تومعجزه ی زندگی منی، ازهمون اول هم مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی. محال بود خانوادهات با این طرز تفکر اجازه بدن تو بیای ومراقب ریحانه باشی، اونم یک سال و اندی.
نگاهش را در چشمانم چرخاند.
–واقعا مثل معنی اسمت حورالعینی برای من.
سرم را پایین انداختم.
–ولی معنی اسمم اینی که گفتیدنیست. –شما،هم، نامِ یکی از فرشته های خدایید.
حورالعین هم یعنی فرشته. بعدپیراهن را روی صندلی عقب گذاشت و دوباره تشکرکرد.
– رفتیم خونه می پوشم. مطمئنم خودش روفیت تنم میکنه، چون بادستهای تو دوخته شده. از تعبیرش خجالت کشیدم. راستی امروز با هم میریم خونه، هم ریحانه دلش برات تنگ شده، هم حاج خانم و حاج آقا ازم قول گرفتن که ببرمت.
.ماشین را داخل پارکینگ شرکت برد و گفت:
–فقط امروز رو من جلوتر میرم تو چند دقیقه بعد بیا. می ترسم همه پَس بیوفتن یهو ما رو با هم ببینن.
به طرف آسانسور راه افتاد.
گفتم:
–پس من یه تلفن میزنم و بعد میام بالا. عه؟ شیرینی رونبردید.
برگشت وگفت:
–مگه برام حواس میزاری.
جعبه شیرینی رابرداشت، پیراهن را هم گذاشت روی جعبه و گفت:
–نمی تونم صبرکنم تاخونه، میرم بالا می پوشمش.
از حرفش خوشحال شدم و گفتم:
پس صبرکنید وقتی من امدم بپوشید، میخوام ببینم چطوریه توی تنتون.
دستهایش را روی چشمش گذاشت و رفت.
بعداز رفتنش همانطورکه شمارهی شقایق را می گرفتم به این فکرکردم که کمیل چقدر امروز یکی دیگر شده بود. یاد حرف آن روز مژگان افتادم که گفت، گاهی آدمها مهربانیهای خاصشان را نگه می دارند برای آدمهای خاص زندگیشان.
#پارت329
تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد.
–به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمهی "رحمانی" را با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن.
–سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام.
–وا! توی پارکینگ چیکارداری؟ مگه ماشین خریدی؟
–نه بابا، من اصلارانندگی بلدنیستم. مکثی کرد و گفت:
–البته جدیدا یه چیزهایی شنیدم ولی باورم نشد. گفتم امروز که امدی از خودت بپرسم.
–چی شنیدی؟
–این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که امدی اینجا دل بعضیها رو بردی.
خندیدم و گفتم:
–به من از این وصلهها نمیچسبه. امروز با شوهرم امدم.
هینی کشید و گفت:
–تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم؟ سرکاریه؟
–چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست.
–عه؟ راحیل واقعا میگی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟
باخنده گفتم:
–خودش امد بالا.
کمی سکوت کرد و گفت:
–اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاق تر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم می خواد شیرینیش روبهمون بده. بعد باافسوس ادامه داد:
–اینم پرید رفت،اینم یکی رو، زیرسرداشته که کسی رومحل نمی داده.
ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا.
همینطورحرف میزد، بعد دوباره مکثی کردو پرسید:
–راستی توچی گفتی؟ گفتی اقاتون میخواد بیاد بالا؟ شوهرت می خوادبیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی...
حرفش را بریدم.
–شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟
باصدای مضحکی گفت:
–جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من ازاینجا در آسانسور رو می بینم کسی نیومد.
توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش می خندیدم.
–وا!شقایق الان ازجلوت رد شد.
–نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستس. بعد خندید.
–نکنه گیرکرده توی آسانسور، همین اول کاری بی شوهر شدی رفت.
–زبونت رو گاز بگیر، خدانکنه.
دیگر نمی توانستم جلوی خندهام را بگیرم.
–واقعا که چقدرتوباهوشی، فقط ادعا داری...
سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکرمی کند و تکه های جورچین یافتههای ذهنش را کنار هم قرارمیدهد.
–چقدر خنگی دختر. الان میخوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی.
ناگهان فریاد زد.
–راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی وتو...یعنی شمادوتا باهم...
خندیدم.
–باورم نمیشه راحیل، جون من راست می گی؟ راحیل می کشمت، این همه وقت من رو سر کارگذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا ازاول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی در موردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی.
وای چه خبر داغی، الان اینجا رو میترکونم.
همان لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید:
–شما راحیل خانم هستید؟
باتعجب گفتم:
–بله.
–ببخشید یه نفر بیرون باشما کار داره.
با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم.
–اونجا که کسی نیست.
–چرا بیرون کنارخیابون هستن. بعدخودش جلو راه افتاد و من هم بدون فکر دنبالش.
شقایق هم از آنور خط، مدام خط ونشان برایم می کشید.
–راحیل بیا بالا دیگه، توپارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من می دونم و تو.
–باشه قطع کن.
بعد اینکه تلفن را قطع کردم. موقعیتم را بهترسنجیدم کمی استرس گرفتم.
باخودم گفتم بهتره "به کمیل اطلاع بدم."
همانطورکه شمارهی کمیل را میگرفتم وسرم در گوشیام بود، بدنبال آن خانم ازپارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابان رسیدیم.
گوشی را روی گوشم گذاشتم ومنتظر شدم. خانم رفت. همینطورکه باتعجب به رفتنش نگاه می کردم، یادم آمد که کمیل گفته بود فریدون برگشته. قصد برگشت کردم که بادیدن فریدون با آن لبخند دندان نمای چندشش
خشکم زد. یک مردتنومند هم پشت سرش ایستاده بود، که قیافهی خشن وترسناکی داشت، باسیبیلهایی که در اولین نگاه خیلی به چشم میآمد.
صدای کمیل را از پشت خط شنیدم.
–حورالعین من تشریف بیار دیگه...
زبانم قفل شده بود، نمی توانستم حرف بزنم. فریدون جلوتر امد.
–چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم.
صدای فریادکمیل را شنیدم.
–یاامام زمان، توکجایی راحیل؟
او جلو میآمد و من عقب عقب میرفتم.
تک و توک رهگذر ها هم با تعجب از کنارمان رد می شدند.
باخودم گفتم "تابهم نزدیکترنشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم باخودش آورده که من رو بدزدند. از این هر کاری برمیاد. " پابه فرارگذاشتم، همه ی قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. او هم دنبالم میآمد،
–من که کاریت ندارم، چرا فرار میکنی؟
آنقدر نزدیکم شده بود که حرفهایش را واضح میشنیدم. فریاد زد:
–تو که اینقدر میترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
کم کم سياهی عَلَمت ديده ميشود
آثـار خيــمه های غمت ديده ميشود...
#پنجروزتاشروعماهعاشقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش کنسرو کردن ذرت :
اول دون کرده بریزید داخل اب جوش به مدت ربع ساعت .
دونه های ذرت رو داخل شیشه با در فلزی بریزین و از همون ابی که ذرت رو داخلش پختین شیشه رو پر کنین به همراه یک ق چ نمک و یک ق غ شکر.
حتما سعی کنین در شیشه ها رو محکم ببندین وگرنه هوا میره داخلش و خراب میشه.
قابلمه ای بزرگ رو آب کنین و شیشه ها رو داخل قابلمه قرار بدین به صورتی که حداقل تا نصف شیشه داخل آب باشه.
بعد از اینکه آب به جوش اومد 20-30 دقیقه زمان میدیم با حرارت کم بجوشه و بعد خاموشش میکنیم و میذاریم تا کاملا سرد بشه.
و به این صورت کنسرو ما آماده ست.
دانه کردن ذرت, تهیه کنسرو ذرت
حرارتی که بعد از جوش اومدن اب قابلمه برا کنسرو کردن مواد مختلف میدیم بسته به نرمی و سفتی اون ماده غذایی داره.
مثلا برای برگ مو در حد 15 دقیقه کافیه.
برای گیلاس نیم ساعت کافیه.
برای ذرت هم چون ما پختیمش زمان زیادی نیاز نداره و من در حد نیم ساعت حرارتش میدم....
😄💛 • •
•
•
#حس_خوب
همین الان یهویی ، خدایا شکرتبههزارویڪدلیل...❤️🌱🍃
#خدایاشڪرت🙃💛
آرام باش ! درست می شود . .
نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی دائمی نیست.
آفتاب می تابد،شاخه ها جوانه می زنند
و تمامِ شکوفه های در انتظار متولد خواهند شد.
هیچ ابری تا همیشه در مقابلِ مهتاب نمی ایستد
و هیچ ماهی تا همیشه در حصار نمی مانَد.
نور، سپاه سیاهی را می درد
حتی اگر به قدرِ روزنه ای باشد و بهار،
هزار هزار زمستان را سبز می کند.
روزهای سخت رو به پایان است، آرام باش . .
❇️ @azhardarisokhan
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠
💠"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💠
اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
❤️به رسم هر شب با هم برای فرج مولامون و شادی روح شهدا دعا کنیم❤️
🌎🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌎
✴️ یکشنبه 👈26 مرداد 1399
👈26 ذی الحجه 1441👈16 اوت 2020
🏛 مناسبت های اسلامی و دینی.
🐪امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا اتراق در منزل هفدهم "شراف"
🌙🌟 احکام اسلامی و دینی.
❇️روز مبارک و مختاری است برای:
✅نقل و انتقال وجا به جایی.
✅تجارت و داد و ستد.
✅و ملاقات با مسولین نیک است .
📛روزمناسبی برای ازدواج نیست .
👼مناسب زایمان و نوزاد عمری طولانی دارد .
✈️ مسافرت اگرضروری است همراه صدقه باشد.
🔭احکام نجوم.
امروز برای امور زیر خوب است.
✳️ زراعت و بذر افشانی.
✳️کندن چاه وقنات .
✳️و استحمام و مسهل خوردن .
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) خوب و فرزند حاصل از ان حافظ قران شود.ان شالله
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،رهایی ازبلاست.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری سبب خلاصی ازمرض است.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 27 سوره مبارکه" نحل" است.
قال سننظر اصدقت ام کنت........
و چنین استفاده میشود که جاسوسی خبری به این شخص برساند و او در صدد تفحص درمورد این خبر شود وخبر صحیح باشد. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
تقویم همسران صفحه 116
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
@saghikosar
🚨 خاطرهای که #حاج_قاسم در زمان حیاتش اجازه انتشارش را نداد!
💠 مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی #منتشر_نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
🎙خبرگزاری دانشجویان ایران
✍ #تخریبچی
🚨تخریبچی، کانال اخبار خاص
🆔 @takhribchi110
🆔 @takhribchi110
~°•{♥️🔥}•°~
⇦ ســخت است ولێ همیشــه بر ســ☺️ــر دارم . .
⇦ من چادریَـم ، نشانِ بــرتردارم . .
⇦ بــگذار هرکــہ هࢪڇــه خواهد گوید . .😌 ؛
⇦ من ارثیه ئ حَضرتِــ مادر دارم ...😇
#عاشقانه_هاے_چادرم
شهدا را بیاد بسپاریم نه بخاک
شهید هادی جعفری
شهید مدافع حرم هادی جعفری
فرزند :
متولد: 1365/1/3
محل تولد : آمل روستای رئیس آباد
تاریخ شهادت: 1394/1/3
محل شهادت : تکریت عراق
زندگی نامه مهندس شهید مدافع حرم هادی جعفری
درسومین روزازبهار65دریکی ازروستاهای بخش دابودشت آمل به نام رئیس آباددیده به جهان گشودودرسومین روزازبهار94درسن29سالگی درعراق به فیض شهادت رسید
#تلنگر
گفت:باز هم شهید آوردن؟
یک مشت استخوان
شب خواب دید در یک باتلاقه!!
دستی او را گرفت...✨
گفت:کی هستی؟؟
گفت:من همان یک مشت استخوانم..!!
#شهدا_دستگیرند🥀✨
#فرزند_دلبندم
💠 به جای تذکر و امر و نهی های پی در پی در خانه، فرزند خود را به همکاری دعوت کنید.
مثلا وقتی که اتاق او به هم ریخته می بینید یا می بینید که کف اتاق را رنگی کرده است به جای اینکه به او بگویید؛ "چه کسی این همه ریخت و پاش کرده؟!" یا "چه کسی این رنگ ها را کف اتاق مالیده؟!" می توانید این گونه مطرح کنید. 👇
1. مشکل را تشریح کنید.
"میبینم که کف اتاق پر از رنگ شده!"
2. آگاهی بدهید.
"پاک کردن رنگ قبل از اینکه خشک شود آسان تر است.
3. یک راهی را پیشنهاد کنید.
"می شود آن را با تکه ای پارچه یا اسفنج خیس تمیز کرد.
4. با یک کلمه یا حالت آن را ادا کنید.
"رنگ"
5. احساس خود را بروز دهید:
" دوست ندارم کف زمین را پوشیده از رنگ ببینم"
6. نوشته ای ارائه دهید:
" قابل توجه نقاشان، لطفاً قبل از ترک اتاق کف زمین را به حالت اول خود در آورید با تشکر"
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
#پارت330
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر میکرد. چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم. چون آن طرف خیابان کمی شلوغتر بود. همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم. یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم.
صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم.
–خانم چیکار میکنی؟ حواست کجاست؟
چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود. به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود را برداشتم و سرم کردم. همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت.
–خواهر من مگه نگفتم مواظب باش. ببین چه بلایی سر خودت آوردی. بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت:
–بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه. راننده سواری پرسید:
–آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو میرفتم.
فریدون خیلی خونسرد گفت:
–شما میتونید برید. این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره. میدونم اصلا تقصیر شما نیست. بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت:
–آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست. من فقط نگاهش میکردم و از کارهایش ماتم برده بود. احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم. سرم گیج می رفت.
چشم چرخاندم تا گوشیام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم. حتما الان از نگرانی نصف عمرشده. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
خانمی جلو امد و گفت:
–دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت.
از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم:
–خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود. حتما افتاده همین اطراف.
خانم دوباره من را نشاند و گفت:
–الان برات می گردم پیدا می کنم. رنگت عین گچه، بشین نیوفتی. بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت:
–گوشیش ازدستش افتاده. میشه بگردید پیدا کنید. همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت:
–خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره. بعد آرام تر گفت:
–یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه. خانم مشکوک نگاهم کرد. گفتم:
–حرفش رو باور نکنید. اون با من خصومت داره، دروغ میگه. همان لحظه پسر موتور سوار جلو امد و گوشیام را مقابلم گرفت. همانطور که مرموز به فریدون نگاه میکرد گفت:
–ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه.
سریع صفحه اش را روشن کردم.
پسر موتور سوار به فریدون گفت:
–تو که گفتی گوشی نداره؟
ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد. دستهایم می لرزیدند. همانطور که سعی میکردم شمارهی کمیل را بگیرم با بغض گفتم:
–اون برادر من نیست. من اصلا برادر ندارم. اون یه داعشیه.
موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید. اما نه از گوشیام، بلکه از روبرویم بود.
دوباره با همان لحن گفت:
–"یاامام زمان" چه بلایی سرت امده. بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم.
–کمیل. به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند. خودم را در آغوشش انداختم و بلندتر گریه کردم. مرا از خودش جدا کرد و گفتم:
–آروم باش عزیزم. دیگه نترس من اینجام. صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کمکم عقب، عقب میرفت. کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد. مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد.
مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد:
–فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن.
کمیل یقهی فریدون را گرفته بود و اجازهی حرکت نمیداد. ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد. پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهدهای ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم. بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند. روی جدول نشستم. مردم هم پراکنده شدند. کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود. در همین مدت کوتاه قیافهاش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم. از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته. زیر لب مدام می گفت:
–خدایاشکرت، خدایاشکرت.
–کمیل.
کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت:
–چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم.
–بیابریم، فقط ازاینجا بریم.
کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم.
راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت.
#پارت331
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید:
–خیلی درد داری؟
بعدنگاهی به پاهایم انداخت،
–کدوم پات دردمی کنه؟
پای چپم را نشان دادم.
–سوزشش خیلی زیاده.
خم شد و گوشهی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچهی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد. پاچهی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت.
راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید:
–شماالان تصادف کرده بودید؟
کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت:
–خراشش عمیقه، خونریزی داری. بایدمستقیم بریم بیمارستان. حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمیدارم.
بعدروبه راننده کرد.
–بله خانمم تصادف کرده. میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید.
–بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یدونه هست. چند دقیقه ی دیگه اونجاییم.
کمیل رو به من گفت:
–تحمل کن، الان می رسیم. بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید:
–اون یه دیوانهی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه.
–چشمهایم را بستم و ناخوداگاه گفتم:
–کمیل من میترسم.
–اونم همین رو میخواد. فقط میخواد بترسونتت که طبق خواستهی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد.
باشرم سرم را پایین انداختم.
دیگر به دردهایم فکر نمیکردم.
–ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود.
–میترسم یه وقت...
آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیهی حرفم را نزدم.
دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد،
–یه وقت چی؟
من هم با همان شرم گفتم:
–یه وقت اذیتتون کنه و بلایی سرتون بیاره.
–نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد:
–یه وقت چی؟
نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم. بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت. من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند. محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم. برای تمام لحظه های تنهایی قلبم.
آرام جواب دادم:
– یه وقت اذیتت میکنه.
بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد:
–آفرین. بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه. اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم. بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانهاش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی.
–کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه. کسی مقصرنیست.
–دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون. همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود. کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمیتواند به شرکت برگردد.
گوشی من هم زنگ خورد. شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.»
راننده ترمز کرد و گفت:
–اینجا درب اورژانسه.
به سختی وارد اورژانس شدیم. کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود.
پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل.
من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن. کمیل برایشان توضیح داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
مرا دردی ست دور از تو ، که نزد توست درمانش
#فخرالدین_عراقی