eitaa logo
چادر خاکی🦋( بسیج خواهران دیوکلا🌿)
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
53 فایل
ارتباط با مدیر @S_a_aghaei ادمین چله ها و ختم ها @shirin_nmz
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: متن روایی_ تلخیصی از کتاب "ازمدینه تا مدینه" نوشته ی محمدجواد لنگرودی (واعظ) کارتلخیص:خانم سیدی •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب کردم، کلید انداختم و وارد خانه شدم. مثل همیشه مادر با دست اشاره کرد: _فرهاد بدو دستاتو بشور _بذار برسم.سلام... یعنی شما نمیگفتی نمی‌ شستم؟ عادت همیشگیش بود. نمی توانست بدون امر ونهی و تذکر و بکن و نکن زندگی کند. نفس عمیقی کشیدم. من چرا خون خودم را کثیف کنم؟ عادت کرده ام مثل تمام روزهای دیگر. و این نیز بگذرد ... بعد از شستن دست و عوض کردن لباسم با تی شرت سبز و شلوارک سفید صندلی را میکشم و پشت میز می‌نشینم. کتاب را از توی کیفم بیرون می آورم. دست به جلد پارچه گرفته اش میکشم. اولین صفحه اش را ورق میزنم. "جانِ دوباره ای به من دادی حسین! من بدون شما هیچم. از امروز عاشقت شدم. و عهد میکنم این کتاب را دست به دست بچرخانم تا همگان بدانند تو فقط برای شیعه ها نیستی. برای همه هستی! حتی منِ ارمنی. این کتاب را مدیون دوست عزیزم فاطمه هستم. هرکس این کتاب را خواند و چشم هایش اشکی شد برای همه ی بیمارها دعا کند. در کلیسای سرکیس برای همه دعا میکنم. "نارینه" به اسمش نگاه میکنم. نارینه به چه معنا بود؟ گوشیم را برمیدارم و نامش را در گوگل سرچ میکنم. نارینه نام دخترانه ی ارمنی به معنای ظریف. از معنای اسمش میگذرم. صفحات کتاب را ورق میزنم و شروع میکنم به خواندن: "امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه (روزترویه)سال60هجری از مکه به طرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند. قبل ازحرکت محمدبن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت: " ای برادر! اهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی‌ مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود. حضرت فرمود:" میترسم یزید با ریختن خونم درحرم، حرمت خانه خدا را در هم شکند ونیز فرمود : درخواب، رسول خدا نزدم آمد و فرمود ای حسین به جانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تورا کشته ببیند!" برای لحظه ای خون به مغزم نرسید. مگر میشد کسی این گونه به قتلگاه خود برود؟ خدا می خواهد تو را کشته ببیند. یعنی چه؟ طوری به هم ریختم که کتاب را بستم و دست به سرگرفتم. مگر میشد؟ مگر میشد کسی با پای خود به قتلگاه برود؟ اگر این خودکشی نیست پس اسمش چیست؟ چنان ذهنم مشوش شده بود که نمی توانستم روی چیز دیگری تمرکز کنم. ترجیح دادم بخوابم. بخوابم و به هیج چیز فکر نکنم. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••