•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_سیزدهم
.
با فواد به بیمارستان رفتیم. با پرس و جو فهمیدیم حمید در آی سیو است. از فضا وبوی بیمارستان حالم بد میشد.
به راهرو مربوطه که رسیدیم صدای گریه و یاحسین یاحسین گفتن هایی بلند شد.
جلوتر رفتیم. دیدم دو خانم در آغوش هم گریه میکنند. مردی دست به دیوار گرفته و شانه هایش میلرزد.
اما زنی را دیدم که چادر بر صورتش افکنده بود و تسبیحش را میچرخاند. ازهمه آرامتر او بود. گاهی شانه هایش می لرزید.
فواد جلو رفت و با پسر جوانی که اشک چشم هایش را پاک میکرد نگاه کرد.
نگاه فواد به طرف من برگشت. آب دهانش را قورت داد و خیره ی من بود.
حساب کار دستم آمد. حالت تهوع داشتم. سقف بیمارستان دور سرم می چرخید. حمید رفته بود .
چقدر زیبا رفت. چهارم محرم به عشقش رسید.
خواهرش که فهمید ما دوستان حمید هستیم در حالی که گریه میکرد گفت: حمید عاشق امام حسین بود. همش میگفت من تو محرم میرم.
پرستارش میگفت تا لحظه ی آخری که زبونش میچرخید ذکر یاحسین رو داشت. بعدش هم که بیهوش شد. میدونم الان پیش اربابشه.
خودم را بین زمین و آسمان معلق میدیدم. حالت تهوعم بیشتر شده بود. فواد که حالم را دید زیر بغلم را گرفت و مرا از بیمارستان بیرون برد.
با چه حالی خودم را به خانه رساندم.
مادر سرمی به دستم وصل کرد و فقط پلک بستم.
خواب دیدم حمید را که با لبخند نگاهم میکند. لباس سرتا پا سپیدی پوشیده بود. گفت: دیدی گفتم فرهاد اصلا درد نداشت. ارباب اومد بالای سرم.
دستش را گرفتم و در حالی که گریه میکردم گفتم: حمید من کی قرار بیام؟
گفت: خیلی زود...
سرش را پایین انداخت. لبخندش را جمع کرد و با قیافه ای جدی گفت: فقط نمازت رو یادت نره. اینجا اولین چیز از نماز میپرسن.
رویش را برگرداند و به سمتی اشاره کرد
: سلام کن. یه سلام به امام حسین ...
مثل او دست به سینه بردم و گفتم
السلام علیک یا اباعبدالله
***
چشم هایم را باز کردم. بدنم سبک شده بود. انگار تمام دردهایم رفته بود. نمیدانم چه حالی بودم. هم ترسیده بودم و هم انگار روحم گشاد شده بود.
لیوان آب را به سختی به دهان بردم.
کتاب را از کنارم برداشتم و از جایم نیمخیز شدم. نمی خواستم این ثانیه ها را ازدست بدهم. میخواستم این کتاب را تماما بخوانم.
ورق زدم رسیدم به ...
"
👇👇👇👇