سلام دوست عزیز
ختم صلوات گرفتیم
ازولادت حضرت حجت بن الحسن تاولادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(۱۵شعبان تا۱۵رمضان)
اگرمایل به شرکت دراین ختم صلوات هستیدتعدادصلوات هاتون روبه این حقیراعلام کنید
ان شاءالله که در روز قیامت آقامون حضرت حجت بن الحسن وامام حسن مجتبی به فریادمون برسن.
@Khadem_hasan_2
🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾
🌾🌾
🌾
#حجاب
#چشم_برزخی_عالم_معنا
✅فرزند شیخ #رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که #موی_بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند
⭕️از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می گوید چشمتان رااز #نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه میکند!
✴️نگاهی به من کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین!
☑️نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که #چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند .
⭕️ شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد .
📚کتاب بوستان حجاب صفحه ۱۰۹
🌾
🌾🌾
🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾
💠🔹 @yamahdi313z 🔹💠
http://eitaa.com/joinchat/293994496C8c2ffa9ca2
*یا رازق المرزوقین*
# *ایده_ای_عالی_برای_ماه_رمضان*
*دوستای عزیزم از* *روز اول ماه رمضان برای درست کردن افطار هر روز رو به نیت یکی از* *معصومین و بزرگان و بندگان خوب خدا که در لیست زیر هست قرار* *بدین(نیت کنید)و سفره تونا رو پر برکت کنید*☺️
📣 *برنامه سفره ماه مبارک رمضان:*
*1. حضرت محمد (ص)*
*2. حضرت فاطمه زهرا(س)*
*3.امام علی(ع)*
*4.امام حسن مجتبی(ع)*
*5.امام حسین(ع)*
*6.امام سجاد(ع)*
*7.امام محمدباقر(ع)*
*8.امام* *جعفرصادق(ع)*
*9.امام موسی کاظم(ع)*
*10.امام رضا(ع)*
*11.امام جواد(ع)*
*12.امام هادی(ع)*
*13.امام حسن عسگری(ع)*
*14.صاحب الزمان(عج)*
*15.حضرت ابوالفضل(ع)*
*16. حضرت نرجس خاتون(س)*
*17.حضرت زینب(س)*
*18.حضرت رقیه(س)*
*19.حضرت ام البنین(س)*
*20.حضرت سکینه(س)*
*21.حضرت قاسم بن حسن(ع)*
*22.حضرت رباب(س)*
*23.حضرت نجمه خاتون(س)*
*24.حضرت معصومه(س)*
*25.حضرت خدیجه(س)*
*26.حضرت فاطمه بنت اسد(س)*
*27.حضرت نفیسه خاتون(س)*
*28.حضرت مسلم بن عقیل(ع)*
*29.ب نیت ۱۲۴هزار پیغمبر*
*30 شب نیت شهدا*
✅به عنوان مثال
*روز اول به نیت سفره ی حضرت محمد (ص) نیت میکنید و افطاری را ب نیت حضرت* *محمد نذری میپزین بعد فاتحه و سه صلوات هم هدیه میکنید*🌹
*ثوابش هم برسه به ارواح طیبه امام و شهدا و اموات خودمون* ...
*هر روز مقداری انفاق و صدقه یا ارزاق به نیت محرومین عزیز*
👌 *ایده ی بسیار خوبی است تا این ماه پربرکت تر شود ان شاالله
#وضو_بگیر
#به_نیت_نذری_آماده_کن
#تا_خوشمزه_و_متبرک_بشه
#دمنوش
🍸دمنوش به مخصوص عزیزانی که زود عصبانی میشوند
🍎این دمنوش از نوشیدنیهای بسیار گوارا، خوشبو، خوشرنگ و مفید برای همه فصول است. قلب، معده و اعصاب را تقویت میکند. برای تهیه این نوشیدنی ابتدا لازم است به را به طریق زیر آماده کنید:
🍋مواد لازم
🍏1 ق س به خشک
🍏1 لیوان آب جوش
🍏1 ق چ زعفران آب کرده
🍏2 عدد هل سبز درسته
🍏1 عدد چوب دارچین
🍏به میزان لازم نبات یا شکر
😍طرز تهیه:
🌻1. به را خوب بشویید تا پرزهایش برود و با رنده درشت فلزی رنده کنید، سپس روی وسیله گرمازا با حرارت ملایم مثل شوفاژ خشک کنید. پسازاینکه کاملا خشک و شکننده شد، در یک تابه چدنی داغ شده آن را بو دهید تا رنگ به قهوهای شود، سپس بگذارید خنک شود و درون ظرف شیشهای در یخچال نگهداری کنید.🌻
🌸2. یک قاشق غذاخوری از به خشک را به همراه هل و دارچین در یک لیوان آب جوش درون قوری چینی بریزید و بگذارید به مدت 20 دقیقه روی بخار آب دم بکشد، سپس آن را صاف کرده و یک قاشق چایخوری زعفران آب کرده اضافه کنید. اگر به شیرین باشد، نیازی به اضافه کردن نبات یا شکر نیست. در صورت تمایل شیرین کنید.🌸
#پارت 136
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کردو گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.