eitaa logo
چادر خاکی🦋( بسیج خواهران دیوکلا🌿)
123 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
ارتباط با مدیر @S_a_aghaei ادمین چله ها و ختم ها @shirin_nmz
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه _ •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. بازهم سر درد. بدنم خیس عرق شده بود. مثل شب های دیگر. نگاهی به گوشی انداختم، فؤاد بود. پتو را کنار کشیدم. دنبال لیوان آب بودم. مامان مثل همیشه پارچ آب و قرص ها را کنار میزم گذاشته بود. فکر کردم اگرنخورم چه می شود؟ چه بهتر؟ زودتر کارم تمام میشود. راحت میشوم از شر تمام دردهای عالم . رویم را برگرداندم. کاش میشد همه شان را باهم فرو میدادم تا زودتر تمام شود کابوس تلخ زندگی پوچم. برای چندین بار فؤاد زنگ زد. به سختی جوابش را دادم _چیه؟ چته هی پشت سر هم زنگ میزنی. ول کن نیستی ها _سلام فرهاد. مزاحمت شدم؟ اه خواب بودی؟ ببخشید شرمنده داداش. _بگو چی کارم داری؟ _اوه اوه از اون حالت هاست که جرات نمیکنم حرف بزنم. هیچی هدف اذیت کردنت بود و بس. از جایم نیم‌ خیز شدم _یعنی اگر برای مزاحمت زنگ زدی که میام پوستتو میکنم. فؤاد از آن طرف خط صدایش را بلند کرد و گفت: نه بخدا ...شوخی کردم داداش. ببین ما امشب با بچه ها دورهم جمع شدیم گفتم به تو هم بگم بیای. با بیحالی گفتم: حوصله ندارم. حالم خوب نیست. با لحن کش داری گفت: ببین تو بیا من حالتو میسازم. پوزخند زدم و گفتم: لابد با اون دوستای عتیقه ات. حق به جانب صدایش را بالا برد و گفت: هی! گفته باشم پشت سر دوستای من حرف نزن ها. خندید و گفت: فرهاد یه عتیقه ی دیگه به جمع مون اضافه شده فقط باید بیای ببینیش. سرم را به تأسف تکان دادم. _حالا کجا هستید؟ _تو کاریت نباشه من میام دنبالت. فقط لطفا میخوای ترک موتور بشینی یه لباس بیشتر تنت کن. آ قربونت بشم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم: مثلا تابستونه ها _نه تو رو خدا من حوصله ی تلفن های مادرت رو ندارم. بنده خدا حق داره نگرانت میشه. اگرچه بادمجون بم آفت نداره تا اسم مادر آمد گفتم: باشه باشه _بعد مغرب طرفای ساعت ۹ آماده باش. میام دنبالت. نگاهم به داروهایم بود. یکی از قرص ها را به دهان گذاشتم و رویش آب. نمیدانم چرا آن ها میخورم؟ دارم ادامه میدهم به امید چه؟ به امید بهبودی؟ هه ! چه خیال باطلی. نگاهم به کتاب روی میز بود. نمی دانم آن کتاب چه داشت که مرا به سمت خودش جذب میکرد. شاید هم عکسی که میان آن کتاب به من چشمک میزد و باورهایم را به بازی گرفته بود. دوباره به عکس نگاه میکنم. دختری با پرچم یاحسین کنار بستر جوانی که دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا آورده. حجاب دختر برایم عجیب است. او باید نارنینه باشد. تا اینجا فهمیده بودم نارینه مسیحی است اما در این‌ عکس حجابش به مسیحی ها نمیخورد. شاید هم یک مسیحی معتقد بود. قطعا کاتولیک ! جوان که سیم های زیادی بالای سرش وصل بودند با سرمی‌در دست و پیشانی باندپیچی شده به عکس لبخند میزد. پشت عکس را نگاه کردم. "معجزه وجود دارد. من مسیح را در حسین دیدم. حسین علیه السلام، برادر عزیزم سروژ را به ما برگرداند. در شب عاشورا " معجزه ؟ پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: ما که چیزی ندیدیم. کتاب را بستم اما نمی دانم چرا سرنوشت این قافله برایم جالب آمد. من که شیعه زاده بودم چرا از این ماجرای هرساله خبر نداشتم. سوال های زیادی در ذهنم میچرخید. به یک باره آن را گشودم. برگشتم به ابتدا، به اولِ ماجرای حسین! •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• "امام حسین به خاطر یک مشکل سیاسی(امر به معروف و نهی از منکر و درحقیقت سروسامان دادن به امت جدشان) شب یکشنبه 28رجب60هجری باتمام خانواده ازمدینه به طرف مکه حرکت کردندوشب جمعه سوم شعبان واردمکه شدند. درهمین روزها اهل کوفه به خاطرمرگ معاویه خوشحال بوده وبه خاطرنداشتن علاقه بابیعت بافرزندش یزید درخانه سلیمان بن صردخزاعی جمع بودند. آنها (سلیمان بن صرد،مسبب بن نجبه،رفاعه بن شداد وحبیب بن مظاهر واهل مسلمین کوفه)به امام نامه نوشتند: "مارهبری نداریم چه خوب است که بسوی ماتشریف بیاورید". نامه توسط عبدالله بن مسمع همدانی عبدالله وال یتیمی دهمین روز رمضان خدمت امام آورده شد. پس از دو روز دیگرنیز، قیس بن مسهرصیداوی وعبدالرحمن بن عبدالله و عبدا... سلولی رابا 150 نامه دیگرخدمت امام فرستادندکه : "بیاکه مردم کوفه چشم براه تواند وبه غیر تونظری ندارند، بشتاب ...بشتاب ....بشتاب ...." تمام فرستادگان اهل کوفه نزد امام جمع شدند و نامه ها را خواندند. حضرت ازآن ها حال مردم راپرسید و سپس برخاست و دورکعت نمازبین رکن ومقام خواندو ازخداوندمتعال خیرطلبید. سپس مسلم بن عقیل(برادروپسرعم خود) راخواست وجوابهای آنهارانوشت. به روایتی دریک روز600 نامه وبه روایت دیگر به طورمتفرق 1200 ازطرف کوفیان خدمت امام رسیده بود...!!!! جواب هارا به مسلم دادند که به کوفه ببرد، اگر مردم کوفه را یک دل ویک زبان دید به امام خبردهند که ایشان هم بروند. مسلم بن عقیل وقیس بن مسهرصیداوی وعماربن عبدا... ارحبی رهسپار کوفه شدند... ***** اهل کوفه ازنائب امام استقبال گرمی کردند وحدود 18000 نفر با وی بیعت کردند و ایشان هم مشتاقانه به امام پیام فرستادند که به کوفه بیایند. آخرسر حدود بیعت کنندگان به40هزارتن رسید....!!!" چهل هزار تن؟ مگر میشد؟ یعنی چه؟ چیزی که من شنیده بودم این نبود که ... مگر در عاشورا ۷۲ تن بیشتر نبودند؟ با کنجکاوی ادامه ی ماجرا را می خوانم؟ " رفت و آمدهای مردم کوفه نزد مسلم موجب شد، "نعمان بن بشیر" فرماندار کوفه مردم را به خونریزی و به تاراج رفتن اموالشان بترساند تا اینکه این جریان به گوش یزید رسید. یزید با مشورت جمعی از درباریان خود عبیدا... بن زیاد را به عنوان فرماندار کوفه و بصره فرستاد. ابن زیاد نیز با 500 نفر از اهل بصره به کوفه رفت. مسلم باشنيدن ورود ابن زیاد به کوفه بطور پنهانی و پراکنده بامردم بیعت میکرد. ابن زیاد غلام خود که "معقل" نام داشت، مامور پیداکردن مسلم کرد. معقل به مسجد آمد. مسلم بن عوسجه را دید که مشغول نماز است پس از اتمام نمازش به اوگفت: ای بنده خدا من اهل شام هستم خدا را شکرکه بر سایه دوستی با اهل بیت پیامبر سه هزار درهم دارم و میخواهم آن را نزد شخصی که به کوفه آمده ببرم. این سه هزار درهم را شما بگیرید و اگر مصلحت میدانی پیش از رفتن به حضور آن آقا شما از من بیعت بگیر. مسلم بن عوسجه گفت: ازدیدن شما خوشحالم که میخواهی به مطلوب خود برسی دوست ندارم مردم از این کار آگاه شوند. من از شما بیعت میگیرم و عهد گرفت که مکتوم بماند و پس از چند روز وی را نزد مسلم ببرد.. بهرحال مسلم بن عقیل بر ابن زیاد قیام کرد و با شیعیان به سوی دارالاماره رفتند و قصر را تصرف کردند. ابن زیاد از ترس درِقصر را بروی خود بست. کار او به جایی رسید که بیش از 30 نفر برایش نمانده بود. اوچاره ای جز این ندید که، ازچندنفر خواست تا مردم را بترسانند. آن ها هم چنان ترساندند که مردم پراکنده شدند وحضرت مسلم با 30 نفرماند و کم کم آنه اهم رفتندو ایشان تنها ماند... آن همه آدم پس کجا رفتند؟ مگر میشد؟ مگر چگونه مردم را ترسانده بودند؟ سوال های زیادی توی ذهنم میچرخید. سرگردان درکوچه های کوفه راه افتاد. آن قدر رفت تابه درخانه زنی بنام "طوعه" رسید. طوعه پس از شناختن مسلم بن عقیل ایشان را به داخل خانه برد و پذیرائی کرد. ولی فرداصبح جریان توسط بلال پسرطوعه فاش شد.. به دستور ابن زیاد محمدبن اشعث 300نفر بسوی خانه طوعه رفتند. مسلم زره برتن کرد و از طوعه تشکر کرد و گفت: درخواب عم خود حضرت علی علیه السلام را دیدم که فرمود فردا نزد مایی! در این هنگام لشگر به در خانه طوعه رسیدند و مسلم برای اینکه مبادا آنهاخانه را بسوزانند، شروع به قتال با آنان کردو 42 نفر از آنان را کشت. 👇👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت کرده بودند اکنون همان مردم..) وقتی چنین شجاعتی از ایشان دیدند برفراز بامها آمده به آن حضرت سنگ میزدند. و بعضی هم دسته های نی را آتش زده روی نائب امام میریختند..." مگر میشد؟ همان آدم ها ... خدای من. باورش برایم سخت بود. چطور میشد؟ به خواندن ادامه دادم. " مسلم مثل شیر میجنگید درکتاب ناسخ التواریخ آمده او 180 نفر را کشت. ابن زیاد500 تن دیگر را فرستاد که باز گروه زیادی بدست توانای جناب مسلم کشته شدند و عده ای هم فرار کردند وقتی باز هم اشعث از ابن زیاد استمداد کردند او به خشم آمد و گفت: یک نفر،یک تنه جماعتی ازشما را به خاک وخون آغشته کرده است؟! محمدبن اشعث پاسخ داد : گمان میکنی مرا به جنگ بقالی ازبقال های کوفه یا زارعی از زارعین فرستاده ای؟ مگرنمیدانی مرا به جنگ شیری فرستاده ای که شمشیرش برنده است؟ بار دیگر 500تن فرستاد و دستور داد که چاره ای جز این نیست به مسلم امان بده،. آن ها به حضرت حمله کردند جناب مسلم این بار نیز باحمله خود آنها را فراری داد. اشعث فریاد زد: ای مسلم امیر تورا امان داد. حضرت فرمود: ازشما نزدمن امان نیست.. بعضی ها نوشته اند : درچنین حالتی هم که ازفراز بامها برسرش سنگ وآتش میریختند، خود را به کناری کشید و فرمود: _چراسنگم میزنید؟من نه کافرم درحالی که من از خانواده پیامبران و نیکانم، آیاحق رسول خدا را در مورد فرزندانش رعایت نمیکنید؟؟ درهمین اثنا مردی گودالی کند و روی آن راپوشاند و برمسلم حمله کردند. مسلم در پی حمله به او ناگهان به گودال افتاد که در این زمان به دورگودال حلقه زده و با نیش نیزه ها به آزار و اذیت وی پرداختند. محمدبن اشعث، شمشیری برچهره اش فرودآورد که برخی از دندانهای حضرت ریخت. سپس اورا به اسارت بردند. وقتی به قصر رسیدند آن حضرت آب خواست پس از مدتی که برایش آب آوردند، حضرت وقتی خواست از آب بیاشامد جام ازخون دهانش خونین شد. دفعه دوم آب خواست همچنان شد و دفعه سوم دندانش درقدح افتاد و گفت : "خداراشکر اگر از این آب نصیبی داشتم، مینوشیدم. آنگاه نشست وتکیه به دیوار داد و گریه کرد. شخصی بنام عبیدا...بن عباس گفت: کاری که توکی نتیجه اش همین است. حضرت فرمود: سوگند به خدا برخویشتن گریه نمیکنم. برای جماعتی گریه میکنم که به اینجامی آیند. من برحسین و فرزندان حسین علیه السلام گریه میکنم... آنگاه ابن زیاد به "بکر بن حمران احمری" دستورداد که مسلم رابکشد. اوجناب مسلم را برفراز قصر برد حضرت در بین راه تسبیح تهلیل میگفت و استغفارمیکرد. برفراز بام که رسیدند : فرمود مرا واگذارید تادو رکعت نماز بخوانم . پس از نماز قدری اشک ریخت و دربی وفائی کوفی ها اشعاری خواند وخطاب به خدا گفت: خدایاحکم کن درمیان ما وجماعتی که ما را فریب دادند وبه ما دروغ گفتند و خوارمان کردند و کشتند.. "بکربن حمران" شمشیر کشید و حضرت رابه شهادت رساند..." •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• سرم را روی میز گذاشتم. پس ماجرای آمدن حسین به کربلا از این قرار بود. من فکر میکردم حسین خودش خواسته که بیاید بدون توجه به مقبولیت مردم . یعنی حسین با نامردی و فریب و مکر دشمنانش وارد کربلا شد؟ این که نهایت نامردی است. ساعت را نگاه کردم. کم کم داشت دیر میشد. کتاب را بستم و از اتاق بیرون رفتم.
قلم داستانی: چه جمله ی سنگین و دردآوری! مخاطبش که بود؟ میشد بگویم من بودم؟ منی که تا وقت ازمون و سختی رسید این طور کم آوردم و از دین دور شدم. کاش فقط دین بود، از زندگی و لذت های دنیا هم دور شدم. درهمین زمان شترسواری کمان بردوش ازکوفه آمد و نامه ای به حر داد، که در آن نامه آمده بود حسین را جز در بیابان بی سنگر و بی پناهگاه و بی آب فرود نیاور. فرستاده را نیز دستور داده ام از توجدا نشود. تا خبر انجام فرمان مرا بیاورد. وقتی حر، مضمون نامه را برای حضرت بیان کرد، همان جا فرود آمدند. سوم محرم، عمر بن سعد با چهار هزار سرباز وارد سرزمین کربلا شد . آمده است اهل کوفه با جنگ با امام حسین سرباز میزدند، ابن زیاد با شنیدن این خبر دستور داد هر که منع دستور عمل کند گردنش رابزنند. آن وقت دیگر کسی جرات نکرد شرکت نکند. ابن زیاد 25 هزار نفر را به جنگ با حضرت به کربلا فرستاد. درحالی که تمام اصحاب حضرت 82 نفر بودند که فقط 32 نفر آن ها سواره بودند و از سلاح جنگی جز شمشیر و نیزه چیز دیگری نداشتند. اولین دستور ابن زیاد (قطع آب بود که روز هفتم محرم) اجرا شد. لذا پانصد نفر اسب سوار به فرماندهی "عمر بن حجاج" متصرف شدند و نگذاشتند اصحاب امام قطره ای از آب استفاده کنند. دراین حال عبیدا..بن حصین ازدی فریاد زد: "ای حسین! این آب را که همرنگ آسمان است قطره ای از آن را نخواهی چشید تا از تشنگی جان دهی." حضرت فرمود: خدایا او را با تشنگی بمیران و هرگز وی را نیامرز. در این باره حمید بن مسلم می گوید: "به خدا قسم وقتی او بیمار شد به عیادتش رفتم دیدم آب می آشامد و شکمش بالا میاید و آب را برمیگرداند. باز فریاد میزند تشنه ام...تشنه ام... باز آب می خورد، آن قدر آب خورد که شکمش آماس کرد و آخر کار هم تشنه از دنیا رفت. وقتی که دشمن آب را برآن ها بست. حضرت با کلنگ چاهی به فاصله 9 تا 10 گام پشت خیمه کند و آبی گوارا از آن بیرون آمد و همگی از آن نوشیدند. در تاریخ آمده است: "چون این خبر به عبیدالله زیاد رسید در ضمن نامه ای به عمرسعد، از او خواست که نگذارند اهل بیت امام حسین (ع) به آبی دست پیدا کنند و در نامه اش نوشت: به من چنان رسانیده اند که حسین (ع) و یاران او چاه ها حفر کرده و آب بر می دارند، به همین جهت امکان هیچ شکستی برای ایشان نیست، چون بر مضمون نامه مطلع شوی باید که حسین بن علی (ع) و یاران او را از کندن چاه منع کنی و نگذاری که دنبال آب بگردند." ابروهایم در هم رفت. مگر میشد؟ اگر در کربلا اب بوده پس چرا می گویند حسین و یارانش تشنه بودند؟ همه ی تصوراتم ناگهان به هم ریخت. کتاب را عقب تر گذاشتم. چطور ممکن بود؟ چرا به ذهن خودم نرسید. وقتی چاه کندن این قدر راحت بوده، خب میتوانستند از تشنگی جلوگیری کنند. ذهنم کاملا بهم ریخته بود. لحظه ای با خودم گفتم شاید هم از این روایت های من دراوردی است. از آن دسته روایت های جعل. یا شاید طبق این نامه نگذاشتند آب چاه را بخورند. فکر کردم کاش حمید بود، آن وقت قطعا جوابم را میداد. گوشیم را برداشتم و در گروه بچه ها پیام دادم. _کی بیداره؟!!! چند دقیقه ای نگذشته بود که فؤاد را در حال تایپ کردن دیدم. _ من که خواب هفت پادشاه رو میدیدم تو زدی بیدارم کردی‌. _جون خودت. از کی تا حالا با گوشی میخوابن. برات ضرر داره ها _نه حواسم هست. گفتم اگر جوابت ندهم گناه داری، غمباد میکنی. ها چیه داداش بیداری؟ نکنه بَلال ها و سیب زمینی بهت نساخته، اصلا نگران نباش خرجش یه توکِ پا مستراح هست. از دست فواد نزدیک بود سرم را محکم به میز بکوبم. هم خنده ام میگرفت و هم حرص میخوردم. _بیا برو این قدر شیرین بازی در نیار. احتمالا خودت بلایی سرت اومده که داری با جزییات توضیح میدی. استیکر زبان گاز گرفتن و هیس گفتن فرستاد. زمانی نگذشته بود که حمید پیام داد: _سلام من بیدارم. چی کار کردی آقا فؤاد!؟ فواد نوشت: اوه اوه استاد اومد. همه دست به سینه بشینید که اوضاع خیطه. هیچی من هیچ خطایی نکردم. استغفرالله ربی و اتوب الیه. اقا من برم شب بخیر اگر فردا جواب ندادم بدونید دیگه مهمون حلوای ننه ام هستید. دلم میخواست اینجا کنارم بود تا میشد کتکش میزدم. نوشتم: برو، خدابیامرزدت . فؤاد بوسی فرستاد و رفت. فکرمیکنم اگر فواد نباشد چطور میخواهم ادامه بدهم. او که رفت حمید نوشت: نخوابیدی؟ _نه، داشتم همون کتاب رو میخوندم ذهنم یه کم درگیر شد. _چطور؟ _میدونی برام سوال شد: میگن امام حسین تشنه بوده کل خانواده اش هم همین طور. بعد یه جای اون کتاب نوشته که چاه حفر کردند. اگر چاه حفر شده پس نباید تشنه باشن. حمید نوشت: میدونی که در نقل تاریخ خیلی مستندات ثابتی نداریم. البته اتفاق نظر وجود داره. مثلا راجع به این قضیه ی تشنگی تا شب هفتم امام حسین آب داشتند. 👇👇👇
بُریر در آب خنک ناگهان اندیشه ی نوشیدن کرد. اما به یاد آورد تشنگی مرا[سکینه] آب نخورد. و با یاران گفت:" تا جگر تشنه ی فرزندان حسین را سیراب نکنم اب نمی نوشیم. وقتی محافظان شریعه متوجه شدند که قصد بردن آب دارند محاصره شان کردند. بریر با یاران به سختی جنگیدند . و از ان جابیرون امدند. همین که ندا دادند ای دخترکان رسول خدا آب اوردیم همگی به سوی مشک امدند. برخی گونه بر اشک می گذاشتند و برخی می کوشیدند دست خود را به مشک برسانند. ناگهان در مشک گشوده شد و به خاطر هجوم بچه ها آب ریخته شد. همگی بریر را صدا زدند که اب ریخت. بریر گریه کنان گفت: آه آه از جگر شعله ور فرزندان رسول خدا. ((معالی البسطین:ج۱، صص ۳۲۱_۳۱۹)، اسرارالشهادة :صص ۳۹۵_۳۹۴) **** با خود گفتم عجب یارانی داشت حسین. حق داشت که بگوید یارانی مثل و مانند یاران خود ندارم. ** _"آن شب، حضرت ابا عبدالله برای ساختن نهضتی پاک و پالایش یافته و سرمشقی بی نقص و روشن اعلام کرد هر کس دِینی بر گردن دارد و بدهکار است و نپرداخته است با من در جهاد شرکت نکند [برود]. پس از اعلام امام یکی از یاران گفت: من بدهکارم، اما همسرم تضمین کرده است که بدهکاریم را بپردازد. امام فرمود: چه اعتمادی به این ضمانت است؟ این نکات ظریف و لطیف جایگاه و پایگاه یاران امام را روشن میکند. آیا در آخرین عاشورای عالم _ظهور حضرت موعود عج الله_ آن حضرت نیز این گونه تسویه نخواهد کرد ؟ وارستگی اخلاقی، روحی حُسن معامله با مردم و قطع همه تعلقات و وابستگی ها و داشتن جانی آزاد و غیر مدیون لازمه مجاهدت فی سبیل الله است." **** من کجای این کاروان بودم؟ تماما به خوابم فکر میکنم. آیا من هم میتوانم خودم را به قافله ی حسین برسانم؟ من دم رفتن باید چه کار میکردم؟ دم رفتن؟ هنوز باور نمیکردم که می خواهم بروم. مگر میشد؟ باید مثل این آدم ها تصفیه حساب میکردم. با همه! دفترچه ای از کشوی میزم بیرون کشیدم و بدهکاری هایم را روی آن قید کردم. موتور فواد را خراب کردم. باید درستش کنم . لیست نمازها و روزه هایی که نگرفتم. وای مگر میشد نوشت؟ این همه. سرم را با پشیمانی پایین انداختم. کاش فرصت داشتم و همه را جبران میکردم. لحظه ای به خودم آمدم مگر من از آن دختر ارمنی کمترم؟ با این فکر حس خوبی پیدا کردم. احساس کردم قطعا حال جسمیم بهتر میشود. با کنجکاوی ادامه ی کتاب را ورق زدم: *** " امام سجاد که بیمار بودند، روایت میکنند که شب عاشورا عمه ام زینب(س) ازمن پرستاری میکردند، دراین هنگام پدرم برخاست و به خیمه دیگر رفت زمزمه هایی میرد با این مضمون که : ای روزگار تو چقدر پستی... چگونه دوستان را از انسان جدا میکنی... چه مصیبتی..کاش امروز زنده نبودم... قطعا اسارت اهل حرم برای امام سخت بود. سپس رو به خواهر فرمود: خواهر جان مراقب باش بردباریت را شیطان نرباید. خواهرم تو را سوگند میدهم به خاطر من گریبان چاک نزنی و صورت نخراشی و با مرگ من نفرین نکنی. حر وقتی از تصمیم مردم درباره جنگ با امام باخبر شد به عمربن سعد گفت: آیا واقعا میخواهی با این شخصیت بجنگی..؟ عمر گفت: بله آن چنان جنگی که سرها و دست ها بر زمین بیفتند. حر گفت: نمیشود از این کار دست برداری؟عمر گفت: امیرت اجازه نمیدهد! حر با شنیدن این سخن ازجمع دور شد و به کناری رفت و به قر بن قیس گفت: آیا اسبت را آب داده ای؟گفت نه... حر گفت: قصد نداری که آبش دهی؟ قره پنداشت که حر میخواهد کناری بایستد و درگیر جنگ نشود و دوست ندارد کسی از وضعش باخبر شود، لذاگفت: من خودم میروم و اسبم را آب میدهم. قره میگوید:حر از من دور شد، بخدا قسم اگر او از اراده خویش آگاهم میکرد، من هم با او خدمت امام حسین شرفیاب میشدم. 👇👇👇
حرّ اندک اندک خود را به خیمه گاه امام حسین نزدیک میکرد، شخصی به نام مهاجر بن اوس به اوگفت : میخواهی حمله کنی؟ حرّ جوابی نداد اما بدنش به لرزه افتاد. آن مرد ادامه داد: به خدا من آنچه اکنون میبینم در تو ندیده ام و اگر از من بپرسند شجاع ترین فرد کوفه کیست از نام شما نمی گذرم.این چه حالت است.؟ حر گفت: به خدا قسم خود را بین بهشت و جهنم مخیر می بینم ولی به خداوند قسم چیزی را بر بهشت ترجیح نمیدهم اگرچه قطعه قطعه و سوزانده شوم. سپس اسبش را به قصد رسیدن به امام حرکت داد درحالی که دستش بر سرش بود و میگفت:خدایا به سوی تومی آیم توبه ام رابپذیر. من دل های دوستان تو و فرزندان دختر پیغمبر تو را به وحشت انداختم. وقتی به امام واصحابش نزدیک شد سپر خود را وارونه کرد و به ایشان سلام داد و گفت: من همانم که مانع مراجعت شما شدم و شما را به اینجا آوردم. هرگز گمان نمی کردم این ها با شما چنین کنند که اکنون می بینم. قسم به خدا اگر میدانستم کار را به این جا می کشانند، مرتکب چنین عملی نمیشدم. من به درگاه خداوند توبه میکنم، آیا برای من امکان توبه هست؟ حضرت‌ فرمود : آری خداوند توبه ات رامیپذیرد، ازمرکب فرودآی. حر عرض کرد: سواره در رکاب شما باشم بهتراست از پیاده بودن. مدتی بر فراز اسب می جنگم و سرانجامم پیاده شدن است. سپس گفت: چون اول کسی بودم که بر شما خروج کردم، پس اجازه بدهید اول کسی باشم که در پیش روی شما کشته میشود. شاید در قیامت از افرادی باشم که با جدت محمد(ص) مصافحه می کنند. گویند نبرد را با بهترین شکل آغاز کرد تا جمعی از پهلوانان و قهرمانان را کشت و سپس خود به شهادت رسید. بدن او را خدمت امام آوردند، حضرت درحالی که خاک از چهره او میزدود، میفرمود:" تو آزاد مردی هستی در دنیا و آخرت، همان طور که نامت را حر و آزاد مرد نهادند. _ظهر عاشورا حبیب بن مظاهر نزد امام آمد و گفت: ظهر است و دوست دارم نماز ظهر را با شما بخوانم حضرت فرمود : بیاد نماز بودی خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد. سپس فرمود : به این مردم بگوئيد دست ازجنگ بردارند تا ‌‌‌ما نماز بخوانیم. حصین بن تمیم گفت : نماز شما قبول نیست. حبیب بن مظاهر با شنیدن این سخن فریاد زد : ای خمار غدار، نماز پسر رسول خدا قبول نیست اما نماز تو قبول است؟! حصین به حبیب هجوم آورد و در جواب با ضربه شمشیرِ حبیب از اسب به زیرافتاد. یارانش او را از دست حبیب نجات دادند. در این گیر و دار تعداد زیادی از سپاه دشمن به هلاکت رسیدند و سرانجام بدیل بن صریم وحصین بن تمیم و شخص دیگری از بنی تمیم، حبیب را شهید کردند. مرد تمیمی سر حبیب را از بدن جدا کرد. اصحاب یکی یکی خالصانه عاشقانه به شهادت رسیدند که در اینجا مجال نوشتن نیست. با به شهادت رسیدن جوانان بنی هاشم و یاران حضرت، امام خود با تمام وجود برای رزم با دشمن میرفتند که در این هنگام از میان بانوان در خیمه شیونی برخاست. پس امام علیه السلام به کنار خیمه رفت و خطاب به زینب فرمود: کودکم (علی اصغر)را بیاور تا با او خداحافظی کنم. حضرت کودک راگرفت، ام کلثوم به امام عرض کرد: مقداری آب برایش تهیه کن. حضرت طفل را به سوی مردم برد و بالا گرفت وفرمود: شما برادر و فرزندان و یارانم را کشتید وغیر از این طفل کسی برایم نمانده (البته منظور امام از مردان بود)، او مثل ماهی از آب جدا شده میماند، قدری به او آب بدهید.. ناگهان تیری ازطرف ظالمی(حرمله بن کاهل اسدی لعنت ا...) به جانب گلوی طفل نشست و آن را برید. پس حضرت به زینب فرمود او را بگیر. سپس خون را در هردو دست خود جمع کردو به سوی آسمان پاشید و فرمود: "آن چه بر من وارد آمد برایم آسان است چون در محضر خدا است... امام محمدباقر فرمودند: قطره ای از خون طفل شش ماهه بر زمین نیفتاد....! در پی شهادت یاران، برادران و فرزندان امام حضرت متوجه تک تک خیمه ها شد و آن هارا ازیاران و برادران و فرزندانش خالی یافت. دراین حال پیوسته میفرمود:لاحول ولا قوه الابالله العلی العظیم.... **** به اینجای کتاب که رسیدم قلبم فشرده شد. قطره های اشک مانند سیلاب از چشم هایم فرو میچیکد.‌ باور نمیکردم. مگر میشد این قدر پلیدی؟ این قدر نامردی؟ 👇👇👇👇
_حضرت این بار به خیمه زین العابدين(امام سجاد) رفت که در بستر بیماری بود و حضرت زینب از وی پرستاری میکرد. حضرت با دیدن پدر میخواست برخیزد که از شدت بیماری نتوانست، ازعمه اش خواست تا وی را در نشستن یاری کند، امام از حال فرزند خود پرسید: امام زین العابدين علیه السلام در جواب پدر گفت: الحمدلله رب العالمین... و از آن چه رخ داده بود پرسید، امام فرمود: شیطان بر اینها غلبه کرد، و خدا را از یادشان برد و بین ما و آن ها جنگ در گرفت تا جائی که زمین از خون ما و آنها پر شد. در این جا زین العابدين به یاد عموی خود افتاد و پرسید: پدرجان عمویم عباس چه شد؟ حضرت‌ زینب نگران از این بود که امام دراین باره چه خواهدگفت. حضرت فرمود : پسرم عمویت کشته شد درحالی که دو دستش را کنار فرات بریدند.. حضرت زین العابدين آن چنان گریست که از شدت گریه بیهوش شد. وقتی که به هوش آمد از یکایک عموهای خود پرسید. امام فرمود:کشته شدند . سپس ازحال برادر خود علی و حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و زهیر بن قین پرسید. حضرت فرمود : پسرم بدان در میان خیمه ها جز من و تو مردی وجود ندارد و اینها را که تو نام میبری همگی بر روی خاک افتاده اند... حضرت زین العابدين دراینجا به عمه اش زینب گفت:عمه جان برایم شمشیر و عصا بیاور. امام فرمود:شمشیر و عصا برای چه میخواهی؟؟عرض کرد:به عصا تکیه میدهم و با شمشیر از فرزند پیغمبر(ص) دفاع میکنم. زیرا که بعد از این خیری در زندگی نیست..! حضرت او را ازاین کار بازداشت و وی را به سینه خود چسباندو فرمود: پسرم تو بهترین فرزند و برترین عترت منی و تو جانشین من در میان این بانوان وکودکان هستی. آن هاغریبند و گرفتار شماتت دشمنان می باشند، وقتی که می نالند آن ها راساکت کن. به هنگام وحشت مونس آنها باش و با سخنان ملایم خود آنها را تسلی ده، چرا که فردی جز تو در میانشان باقی نمانده است. سپس دست او را گرفت و با صدای بلند فرمود: "ای زینب ای کلثوم ای سکینه ای رقیه و ای فاطمه سخنم رابشنوید و بدانید این فرزندم درمیان شما جانشین من است و او امامی است که اطاعتش واجب میباشد. سپس حضرت یک یک بانوان خیمه را به قصد خداحافظی نام برده و فرمود: این آخرین باری است که با هم هستیم. ناگواری و مصیبت به شما نزدیک شده است، صدای بانوان به گریه برخاست.درحالی که هر کدام از امام خداحافظی و ازجدایی شکایت میکردند. در این هنگام سکینه گفت: پدرم آیا تسلیم مرگ شدید؟ فرمود : ای نور دیده ام چگونه تسلیم مرگ نشود کسی که یار و یاوری ندارد.رحمت و یاری خدا در دنیا وآخرت از شما جدا نیست بنابراین به آنچه خدا حکم فرموده صبرکن و شکایت نداشته باش. زیرا که دنیا فانی و آخرت باقی است. سکینه گفت: ما را به حرم جدمان رسول خدا(مدینه)برگردان. حضرت فرمود : اگر میگذاشتند مرغ شب آرام میگرفت و میخوابید. (کنایه ازاینکه خصم مجالی برای اینکار به ما میداد.) سکینه گریه کرد. حضرت او را به سینه خود چسبانید و اشک ازدیدگانش پاک نمود و فرمود : بعد از این گریه ای طولانی خواهی داشت چرا که مرگ مرا در برگرفته است. تا زنده ام قلبم رابا اشکت آتش مزن. وقتی کشته شدم تو برترین کسی هستی که به نزدم می آیی ای بهترین بانوان. وفرمود : طولی نمیکشد که اسیر میشوید..بدانید که خدا شمارا نجات میدهد واز ذلت حفظ میکند ای اهل بیت من! شما اسیر خواهید شد ولی حقیر و ذلیل نخواهید شد.. وقتی که امام میخواست از خیمه خارج شود،حضرت زینب (س)گفت : برادرم کمی صبر کن که از نگاهم توشه ای بردارم. چرا که بعد از این دیگر تو را نمی بینم. زنان دور حضرت جمع شدندو می گریستند، حضرت آن ها را آرام کرد و آن گاه فرمود : خواهرم پیراهن کهنه ای برایم بیاورکه کسی از آن قوم به آن چشم طمعی نداشته باشد و آن را زیر لباسهایم بپوشم تا برهنه نباشم، زیرا که من کشته میشوم وحتی لباس هایم را به غارت میبرند....! *** ادامه دادن برایم دشوار بود. کتاب را بستم و سرم را روی میز گذاشتم. _________________________ ۱_فرهنگ جامع سخنان امام حسین (ع): صص ۴۴۵_۴۴۷، معالی البسطین : ج ۱، صص ۳۳۸_۳۴۰_ الدّمعة الساكبه : ج٤، صص ٢٧١_٢٧٢. منبع بعضی مطالب امشب: کتاب آینه در کربلاست، نوشته دکتر سنگری لهوف سید بن طاووس(مقتل) کتاب از مدینه تا مدینه نوشته ی محمد مهدی تاج لنگرودی(واعظ) (مقتل)
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• به گوشی موبایلم نگاه میکنم. حمید برایم پیامی فرستاده . _ " الماس اگر چه از همه جوهرها شفاف تر است ، سخت تر نیز هست . ماندن در صف اصحاب عاشورایی امامِ عشق تنها با یقین مطلق ممكن است ... و ای دل! تو را نیز از این سنت لا یتغیر خلقت گریزی نیست . نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است. صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یك یا لیتنی کنت معكم ختم نمی شود . اگر مرد میدان صداقتی ، نیك در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! اگر هست که هیچ ، تو نیز از قبله داران دایره طوافی ، و اگر نه ... دیگر به جای آن كه با زبان « زیارت عاشورا » بخوانی ، در خیل اصحاب آخرالزمانی حسین با دل به زیارت عاشورا برو " جملات سنگینی بود. چطور می توانستم در اصحاب عاشورایی امام حسین باشم؟ جوابش را دادم و ماجرای آن خواب را برایش گفتم. _حمید چطور این قدر راحت از مرگ میگی؟ این قدر راحت از مردن دم میزنی؟ در جوابم نوشت: رفتن سخته اما وقتی خودت و با حسین علیه السلام سنخیت بدی و یاد بگیری تسلیم خدا باشی. این هم با حسین بودن میشه. مگر امام حسین چه کار کرد؟ دم آخر حتی آن جا که در گودال بود هم فرمود: الهی رضا برضاک ... خدایا راضیم به رضای تو. تشکر کرد، شکر گفت بخاطر این بلا . و من و تو چه میدونیم که اون بلا چی بود؟ من و تو میتونیم درک کنیم اون ساعات رو؟ تا همین جا هم که خوانده بودم تصورش برایم دشوار بود چه برسد به این که با چشم ببینم. حمید نوشت: برات سخت بود بخونی. اما ببین چطور امام زمان عج الله میفرماید: بر مصیبت تو(حسین) هر صبح و شب به جای اشک خون گریه میکنم. تنها کسی که آن وقایع را دیده و می بیند امام هست. امام زمان ان لحظه ها را دیده. خب فرهاد! چطور از امری که خدا دستور داده سرپیچی کنم؟ اگر تقدیر من به رفتن باشه و خواست خدا این باشه باید تسلیمش باشم. درجوابش نوشتم. _پس هیچ تلاشی نباید برای درمانت کنی. فقط باید منتظر مرگ باشی! نوشت: نه این طور نیست. اهل بیت هم به وقت بیماری پزشک نزدشون می آمد. اینجوری نیست که هیچ تلاشی نکرد. تا آخرین لحظه ای که ما فرصت داریم باید تلاش کنیم. اما نتیجه دست خداست. دست روی دست گذاشتن در سیره ی اهل بیت نیست باید تلاش کرد اما بقیه اش را باید تسلیم بود. نمیتوانستم بپذیرم. آماده رفتن نبودم و مرگ را در حق خودم ظلم میدانستم. حمید اما عجیب بود. روحیه ی خاصی داشت. تسلیم محض بود و حال خوشی داشت. در آخرِ پیامم نوشت: فرهاد! امشب شب اول محرمه ، دلتو به کشتی امام حسین وصل کن. دلت قرص باشه در هر حال و موقعیتی که باشی. چه زنده یا ... ببخشید این قدر راحت باهات حرف میزنم. وقتی آدم مرگ رو نزدیک ببینه خیلی شکل و شمایل زندگیش تغییر میکنه. میدونی فرهاد. دلم میخواد دم رفتن امام حسین بیاد بالای سرم. میدونم لیاقت ندارم اما یه آرزوئه. برام دعا کن فرهاد چه حرف سنگینی میزد. من برایش دعا کنم؟ من برای حمید دعا کنم؟ این پسر چه میگفت؟ به کلی مرا به هم ریخت. امشب اول محرم بود و در من حسی تازه به وجود آمده بود. کتاب را گشودم و خواستم لحظه های سخت و سنگینی که حمید میگفت امام حسین در آن موقعیت دشوار باز هم شاکر خدا بوده را بخوانم. 👇👇👇
حضرت پس از آخرین وداع سوار بر اسب شدو برای کار زار مقابل دشمنان قرار گرفت بعد از موعظه و نصیحت و اتمام حجت شمشیر به دست گرفته این اشعار را خواند: "من پسرعلی پرهیزگار و پاکدامن از خاندان هاشمم.... و همین برای مباهاتم کافیست.... جدم رسول خدا بزرگوار ترین مردم است...... مادرم فاطمه از فرزندان احمد است....... و عمویم جعفر است که او راصاحب دو بال طیار میخوانند.... و کتاب خدا به جا در میان ما نازل شد و هدایت و وحی آن گونه که شایسته هست در میان ما یاداوری میشود... ما مایه امان الهی برای همه مردم هستیم به همین خاطر در میان مردم خرسندیم و اعلام میکنیم... و ما عهده دار حوضیم و دوستانمان را می نوشانیم..با جام رسول خدا که هیچکس آن را انکار نمیکند.... و پیروان ما در میان مردم بهترین پیروانند...و دشمنان ما در قیامت زیانکارانند.... وقتی که موعظه ها اثرنکرد و معرفی هم سودی نبخشید، امام علیه السلام آماده جنگ شد هر کس به وی نزدیک میشد کشته میشد به همین خاطر تعداد زیادی از دشمن هلاک شدند. در این زمان عمربن سعد خطاب به لشگرخود گفت : آیا میدانید با چه کسی میجنگید، او فرزند علی کُشنده ی عرب است. از همه طرف بر او بتازید. تیر اندازان به سوی آن حضرت تیر انداختند و بین او و اهل حرمش حائل شدند. گروهی خواستند به سمت خیمه ها بروند. در این حال حضرت فریاد زد : "وای برشما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمیترسید پس در این دنیای خود آزاد مرد باشید و به نیاکان خود توجه کنید اگرعرب هستید آن گونه که ادعا میکنید. شمر گفت : پسرفاطمه چه می گویی؟ امام فرمود : من با شما جنگ دارم و شما با من، و زنان را جرمی نیست، این جاهلان و سرکشان و یاغیان خود را نگذارید به حرم من وارد شوند...! شمرگفت : پسر فاطمه راست میگوید . سپس فریاد زد: از حرم این مرد دور شوید و به سوی خودش بروید، به جان خودم قسم که او همتای با ارزشی است. مردم بار دیگر به سوی او هجوم بردند، هرگاه حضرت اسبش رابه طرف فرات می برد، به اوحمله کرده و ایشان را از این کار باز میداشتند. دراین حال مالک بن نسرکندی شمشیر بر سر حضرت وارد آورد و خون از سرشان جاری شد حضرت به خیمه بازگشت و پارچه ای خواست وسرخود را با آن بست و عرقچین بر سر گذاشت و عمامه بر آن نهاد. برای بار دوم با اهل بیتش وداع کرد درحالی که آنها را سفارش به صبر نمود و وعده ثواب و پاداش داد و فرمود: خداوند دشمنان شما را به انواع بلا عذاب خواهد کرد و در مقابل این مصائب، شما را به انواع نعمت ها عوض خواهد داد. زبان به شکایت باز نکنید و چیزی که از قدر و مقام شما بکاهد بر زبان نیاورید..!! برای لحظه ای به خود آمدم. یعنی من از حسین فاطمه بیشترم یا از خانواده و اهل و بیت او که با این همه ظلم میفرماید: زبان به شکایت باز نکنید. چرا همچون این عزیزان زبان به شکایت از درد و رنج و بیماری باز میکنم؟ به خودم جواب دادم: سرطان دارد تمام وجودم را میگیرد چطور شکایت نکنم؟ چطور وقتی درد دارم شاکی نباشم؟ اما حمید این طور بود . حمید راضی بود و تسلیم. هیچ شکایتی نمیکرد. کاش من هم میتوانستم این طور باشم. یعنی میشد؟ " حضرت دوباره عازم میدان کار زارشد. نگاهی به اطراف کرد و سپس ندا داد: ای مسلم بن عقیل و ای هانی بن عروه و ای حبیب بن مظاهر و ای زهیر بن قین.....و ای پهلوانان وفادار و ای اسب سواران کار زار چه شده شما را ندا میدهم جوابم را نمیدهید وشما را میخوانم، نمیشنوید، شماخوابید انتظار دارم بیدارشوید، آیا دوستی تان را از امامتان باز داشتید که او را یاری نمیکنید. اینان بانوان رسولند، برخیزید ای بزرگواران و در برابر این سرکشان پست از حریم رسول دفاع کنید. آن گاه دلیرانه به دشمن حمله کرد، درحالی که بسوی شان از هر طرف تیر می آمد و زخم های فراوانی را بر بدن حضرت وارد میکرد، ضعف ناشی از جراحات و جنگ سبب شد تا امام از حمله باز ایستاده و استراحتی کند . در همین حال سنگی بر پیشانی مبارکشان نشست وپیشانی شان شکست. خون چهره امام را فراگرفت، حضرت لباسش را بالا اورد و مشغول پاک کردن خون چهره شدند که تیری زهر آگین و سه پر (سه شعبه) برقلب مبارک امام علیه السلام فرود آمد . خون مثل ناودان بیرون می تراوید. امام سر برداشت و به آسمان نگریست و زمزمه کرد : "بسم الله و بالله و علی ملةِ رسول الله" _به نام الله و به اعتماد به او و براساس آئین رسول خدا آغاز نمودم و به پایان میبرم. آن گاه گفت: الهی تعلمُ انّهُم یقتلون رَجُلاً لیس علی وجه الارض ابن نبیٌّ غيره. خدایا میدانی آنان کسی را می کشند که بر زمین جز او فرزند پیامبری نیست. 👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• شب سوم محرم بود با اینکه حال مساعدی نداشتم خودم را به مراسم رساندم. بعد از مراسم با فواد برگشتیم. فواد گفت: ازحمید خبر داری؟ _نه، چطور؟ _شنیدم بیمارستانه. بیمارستان! واژه ای آشنا و قابل درک. حمید اوضاع خوبی نداشت. _کاش میشد بریم ببینیمش. فواد گفت: فردا میام دنبالت تا باهم بریم. در یکی از خیابان ها بودیم که گفتم: فواد کاش میشد یه سر میرفتیم سمت کلیسای سرکیس. با حیرت گفت: کجا؟ تو هنوز از مسجد امام حسین بیرون نیومدی مسیحی شدی!؟ لبخندم را به سختی قورت دادم. _خوبه مامانت فکر میکنه میری هیئت. نری یک باره بگی مسیحی شدی ها. اصلا بهشون نگو، تو دل خودت نگه دار. اصلا چه معنی میده جار بزنی. راستی تو الان مرتد حساب میشی نکنه اعدامت کنن. راستی الان اعدامت میکنن؟ کی به کیه من الان مسیحی شدم. الان کی میفهمه که اعدامم کنن. _نمیدونم میگن. _نه بابا اینجوری که الان از بچه ها هر ۴۰ نفری یکیش نماز نمیخونه. پس مسلمون نیستن اعدام میشن؟ این حرف ها الکیه. جدیدا من متوجه شدم هرکی فقط میخواد گیر بده، نق بزنه. از جایی که هستن راضی نیستن میندازن گردن دین و بعد هم ... _ولش کن حوصله این چیزها رو ندارم . بریم خونه، حالم خوب نیست. _به پا سرما نخوری وقتی به خانه رسیدم آخر شب بود و مادر تازه از مراسم خانگی برگشته بود. روی تخت دراز کشیدم و کتاب را از روی پاتختی کنارم برداشتم و شروع کردم به خواندن : ** " آمده است امام وقتی شهید شدند، اسب شان آمد و خود را به خون حضرت آغشته کرد و شیهه کنان به سوی خیمه راه افتاد. بانوان با شنيدن شیهه او از خیام خارج شدند و با دیدن اسب بدون سوار دانستند که امام به شهادت رسیده اند... حضرت ولی عصر (عج)در زیارت ناحیه خطاب به جد خود چنین فرموده است.. "اسبت به قصد خیمه هایت شیهه کشان و گریان و شتابان راه افتاد، هنگامی که بانوان و کودکان اسب را سر به زیر و زینت را بر آن واژگون دیدند. پریشان و نالان برای آمدن به قتلگاه تو از خیمه ها بیرون آمدند و وقتی مشغول نوحه سرائی و عزاداری بودند، دشمنان برای غارت اموال آمدند. دختران آل رسول و سایر بانوان برای عزیزانشان نوحه سرایی و گریه میکردند و همچنان دشمن مشغول غارت بودند و از هم سبقت میگرفتند. گردنبند از دست زنان می کشیدند و گوش ها را برای ربودن گوشواره ها میدریدند. حمید بن مسلم میگوید: به همراه شمر وارد خیمه امام زین العابدين که بیمار و ناتوان در بستر خوابیده بود، شدیم.. جمعی گفتند: آیا او را زنده بگذاریم؟ من گفتم: با این بیمار چه کار دارید؟ و بالاخره آن ها را از کشتن امام منصرف کردم، ولی آن ها زیراندازی را که از پوست گوسفند بود از زیر پای حضرت کشیدند و آن حضرت را روی زمین افکندند. پس از غارت خیمه ها زنان را بیرون کرده و خیمه ها را آتش زدند آن هنگام حضرت زینب کبری نزد امام زین العابدين رفت وگفت: ای یادگار گذشتگان خیمه ها را آتش زدند، چه کار کنیم؟حضرت‌ فرمود : خیمه ها را ترک کنید. علیکن بالفرار ... زنان گریه کنان بیرون آمدند و گفتند: برای خدا ما را به قتلگاه حسین علیه السلام ببرید، وقتی زنان کشته ها رادیدند شیون کرده وبه عزاداری پرداختند. راوی میگوید به خدا قسم من زینب(س) را از یاد نمی برم که برای حسین نوحه سرایی میکرد: "یا محمدا... درود ملائکه بر تو، این حسین است که به خون آغشته و اعضایش جدا شده ودخترانت اسیرند... به خدا شکایت می برم و از محمد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سیدالشهدا داد خواهی میکنم. این حسین است که سرش از قفا بریده شده و عمامه و ردایش غارت شده است. سپس لب خود را بر گلوی بریده برادر نهاد و جایی را بوسید که پیامبر(ص) و علی(ع) و مادرش زهرا سلام الله علیه نبوسیدند. سپس سکینه جسد پدر را در آغوش کشید که عده ای از بادیه نشینان او را از جسد امام جدا کردند. سپس عمر سعد نداد : چه کسی داوطلب می شود که با اسب روی جسد حسین بتازد؟ ده نفر دواطلب شدند. خدا همگی آن ها را لعنت کند. اینان روی کمر امام با اسب آن قدر رد شدند که سینه و کمر امام نرم شد. راوی می گوید: ولی این ده تن پیش ابن زیاد رسیدند ‌یکی از آن ها گفت: ما سینه را بعد از کنر نرم کردیم با اسب های قوی هیکل" ابن زیاد گفت: شما که هستید؟ گفتند : ما کسانی هستیم که با اسب هایمان آن قدر روی کمر حسین رفتیم تا استخوان های سینه اش نرم شد. ابوعمر زاهد می گوید: ما به عشیره ی این ده نفر دقت کردیم؛ دیدم همه ی آن ها زنازاده هستند. بعد ها مختار آن ها را دستگیر کرده و دست و پای آن ها را به میله های آهنی بست و بر آن ها اسب تاخت تا مردند. 👇👇👇👇
غروب روز دهم محرم(عاشورا) پس از آتش زدن خیمه ها کودکان هر کدام به سویی رفته بودند حضرت زینب پس از جمع کردن شان متوجه شد که دو نفراز آن ها نیستند، نگران به هرسو میرفت تا این که آن دو را درگوشه ای درحالی که پیش هم خوابیده بودند یافت. وقتی حرکت شان داد ناگهان متوجه شد آن ها از تشنگی و گشنگی و ترس جان داده اند. دشمن وقتی از این امر آگاه شدند، از ابن سعد خواستند به باقیمانده افراد امام آب بدهند. وقتی که اجازه داده شد، آب آوردند اما کودکان از نوشیدن آب سر باز میزدند و میگفتند چگونه بنوشیم حال آن که فرزند رسول خدا تشنه به شهادت رسید... حضرت زینب کودکان پا برهنه و گرسنه و تشنه را در اطراف خود دید که همه به او پناه آورده و می نالند. برخی نیز از نداشتن پرده و پوششی ناراحتند حضرت زینب با همفکری ام کلثوم تصمیم گرفتند همه را جمع کرده وامام زین العابدين را درمیان شان جای دهند. سپس هردو به نگهبانی بپردازند. این جمع مصیبت دیده ودرسوگ عزیزان نشسته جز اشک و آه چیزی نداشتند. وضعیت بازماندگان به گونه ای بود که آن شب خواب به چشم ها نیامد. حضرت زینب آن شب علی رغم همه ی رنج ها و سختی ها، زخم ها ( زینب سلام الله سپر تازیانه بچه ها بود، بدن و صورتش کبود شده بود. با پای برهنه دنبال بچه ها در بیابان میگشت.) آن شب نماز شب را نشسته خواندند. به نقل از امام سجاد امام حسین در اخرین لحظه های وداع به وی گفته بود: خواهرم در نافله ی شب مرا یاد کن. می گویند در آن شب سخت، همسر وفادار امام حسین علیه السلام که کودک شیرخوارش را هم از دست داده بودک در آن شب غریب و غم بار _شاید در کنار خیمه ی سوخته_این گونه می سرود: ان الذی کان نورا یستضاء به بکربلا قتیل غیر مدفون سبط النبی جزاک الله صالحه عنا جئت خسران الموازین و ... الی اخر معنی: آن که خود نور بود و سرچشمه ی روشنایی، کشته شده و پیکرش بر زمین مانده است. تو همچون کوهی بودی که با ما با مهرورزی و دین ورزی رفتار می کردی. پس از تو چه کسی یار یتیمان و نیازمندان و درماندگان خواهد بود! پس از تو تنها خواهم ماند تا آن گاه که در میان ریگزار و خاک دفن شوم. حضرت رباب، این عاشق سوخته دل در فراق همسرش یک سال بر سر قبر حسین سکنی گزید. زیر سایه نمیرفت. کدام عاشق این چنین بر سر مزار معشوقش می نشیند. آن هم یک سال؟ و آن قدر زیر آفتاب سوزان ماند تا به حسین رسید. یک سال بیشتر از حسین دوام نیاورد و به او ملحق شد. رباب بیش از آن که برای فرزندش بگرید برای حسینش، همسرش ، امامش میگریست. شام غریبان خانواده ی پیامبر و شکیبایان عاشورا ، با آه و درد و سوز و ساز ونماز و زمزمه به صبح رسید. گویا اندک آبی نیز به آنان رساندند. حتی نوشته اند که دختر کوچک حسین، با دیدن آب گریست و ظرف را در دست گرفت تا به گودال قتلگاه برساند. امام سجاد علیه السلام در این لحظه ها در تب می سوخت. حضرت زینب تمام شب در کنار او به عبادت و پرستاری مشغول بود. شب یازدهم، شب آمدگی برای رنج های بزرگ تر بود. کربلا پایان نیافته بود. اکنون آغازی در پایان بود و بدایت رسالت سنگین زینبی. ...
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• . با فواد به بیمارستان رفتیم. با پرس و جو فهمیدیم حمید در آی سیو است. از فضا وبوی بیمارستان حالم بد میشد. به راهرو مربوطه که رسیدیم صدای گریه و یاحسین یاحسین گفتن هایی بلند شد. جلوتر رفتیم. دیدم دو خانم در آغوش هم گریه میکنند. مردی دست به دیوار گرفته و شانه هایش میلرزد. اما زنی را دیدم که چادر بر صورتش افکنده بود و تسبیحش را میچرخاند. ازهمه آرامتر او بود. گاهی شانه هایش می لرزید. فواد جلو رفت و با پسر جوانی که اشک چشم هایش را پاک میکرد نگاه کرد. نگاه فواد به طرف من برگشت. آب دهانش را قورت داد و خیره ی من بود. حساب کار دستم آمد. حالت تهوع داشتم. سقف بیمارستان دور سرم می چرخید. حمید رفته بود . چقدر زیبا رفت. چهارم محرم به عشقش رسید. خواهرش که فهمید ما دوستان حمید هستیم در حالی که گریه میکرد گفت: حمید عاشق امام حسین بود. همش میگفت من تو محرم میرم. پرستارش میگفت تا لحظه ی آخری که زبونش میچرخید ذکر یاحسین رو داشت. بعدش هم که بیهوش شد. میدونم الان پیش اربابشه. خودم را بین زمین و آسمان معلق میدیدم. حالت تهوعم بیشتر شده بود. فواد که حالم را دید زیر بغلم را گرفت و مرا از بیمارستان بیرون برد. با چه حالی خودم را به خانه رساندم. مادر سرمی به دستم وصل کرد و فقط پلک بستم. خواب دیدم حمید را که با لبخند نگاهم میکند. لباس سرتا پا سپیدی پوشیده بود. گفت: دیدی گفتم فرهاد اصلا درد نداشت. ارباب اومد بالای سرم. دستش را گرفتم و در حالی که گریه میکردم گفتم: حمید من کی قرار بیام؟ گفت: خیلی زود... سرش را پایین انداخت. لبخندش را جمع کرد و با قیافه ای جدی گفت: فقط نمازت رو یادت نره. اینجا اولین چیز از نماز میپرسن. رویش را برگرداند و به سمتی اشاره کرد : سلام کن. یه سلام به امام حسین ... مثل او دست به سینه بردم و گفتم السلام علیک یا اباعبدالله *** چشم هایم را باز کردم. بدنم سبک شده بود. انگار تمام دردهایم رفته بود. نمیدانم چه حالی بودم. هم ترسیده بودم و هم انگار روحم گشاد شده بود. لیوان آب را به سختی به دهان بردم. کتاب را از کنارم برداشتم و از جایم نیمخیز شدم. نمی خواستم این ثانیه ها را ازدست بدهم. میخواستم این کتاب را تماما بخوانم. ورق زدم رسیدم به ... " 👇👇👇👇