💠🌸🍃🌺🍃🌸💠
💠 سال ۶۱ شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان.
🔸 درجهی این #جوان_حزباللهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم.
🔹آنوقت آخرین درجهی ما سرهنگ تمامی بود.
🔸مرحوم بابایی سرش را میتراشید و ریش میگذاشت.
🔹بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه میلرزید؛
🔺 دل خود من هم که اصرار داشتم، میلرزید، که آیا میتواند؟ اما توانست.
⛔️ وقتی #بنیصدر فرمانده بود، کار مشکلتر بود.
🔸افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت میکردند؛ حرف میزدند، اما کار نمیکردند؛
🔹اما او توانست همانها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونهای از این قضایا را نقل کرد:👇
♦️ خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم #شهید شد.
🔸 او جزو همان خلبانهایی بود که از اول با نظام #ناسازگاری داشت.
🔹شهید بابایی با او گرم گرفت و #محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛
🔸با اینکه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمامِ چند ساله بود؛
🔹 سن و سابقهی خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامیها این چیزها خیلی مهم است.
🔸 یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود.
🔹 شهید بابایی میگفت دیدم در دعای کمیل شانههایش از گریه میلرزد و اشک میریزد.
🔸 بعد رو کرد به من و گفت: عباس! #دعا_کن_من_شهید_بشوم!!
🔹 این را بابایی پس ازشهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. ۱۳۸۳/۱۰/۲۳