چامه؛
تا بوَد بار ِغمت بر دل ِبیهوش مرا سوز ِعشقت ننشانَد ز جگر جوش مرا نگذرد یاد ِگُل و سُنبلم اندر خاطر
لااُبالی چه کند دفتر ِدانایی را؟
طاقت ِوعظ نباشد سر ِسودایی را
آب را قول ِتو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
وَر نبیند، چه بوَد فایده بینایی را؟!
عاشقان را چه غم از سرزنش ِدشمن و دوست؟
یا غم ِدوست خورَد یا غم ِرسوایی را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حَیَوان سبزه صحرایی را
من همان روز، دل و صبر به یغما دادم
که مقیّد شدم آن دلبر ِیَغمایی را
سرو بگذارد، که قدّی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن ِرعنایی را
گر برانی، نرود، وَر برود، باز آید
ناگزیر است مگس، دکّه حلوایی را
بر حدیث ِمن و حُسن ِتو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را
سعدیا! نوبتی امشب دُهُل ِصبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب ِتنهایی را
#غزل بیستم، حضرت سعدی
در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار
کان تحمّل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند
موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد
بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان میشنوم
شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد
ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما
حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد
دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند
دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد
زیرِ بارند درختان که تعلّق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان
تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد
#غزل صد و هفتاد و سوم، حضرت حافظ