eitaa logo
چَمروش
420 دنبال‌کننده
43 عکس
11 ویدیو
0 فایل
چَمروش؛ پرنده‌ای اساطیری است که در قله البرز زندگی می‌کند. او مسئول نابودی دشمنان ایران است. این‌جا خرده‌روایت‌های مستندی از قهرمانان هوافضای ایران می‌خوانید.
مشاهده در ایتا
دانلود
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا با اینکه پسر بود اما بلد بود. تا مادر یا پدرم وارد خانه می‌شدند،‌ بلند می‌شد می‌رفت جلو دست و پایشان را می‌بوسید. من و برادرم به او می گفتیم:« علیرضا! تو چرا با ما فرق داری؟چه خوب بلدی محبتت رو ابراز کنی » چیزی نمی گفت. فقط می خندید.  رفیقش علی بهاروند که شهید شد نمی دانم چرا چیزی ته دلم فروریخت. صدایش کردم و پرسیدم: «داداش! اگه تو هم یه روزی شهید بشی دوست داری کجا خاک بشی؟» شعف توی چشم‌هایش نشست: «گلزار شهدا». خیلی طول نکشید که به آرزویش رسید. هم شهادت در نبرد با اسرائیل و هم دفن شدن در گلزار شهدا.  اتفاقی که نیست. لابد بلد بوده برای خدا هم دلبری کند. شهید علیرضا سبزی‌پور راوی: خواهر شهید چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا سرباز سید علی فرقی نمی‌کرد آقا برای دانشجویان حرف زده باشد یا بانوان، ورزشکاران یا مسئولان. بعد از هر سخنرانیِ آقا، سردار جلسه می‌گذاشت و ما را جمع می‌کرد. جرأت داشتیم بگوییم سخنرانی را گوش نداده‌ایم! درباره دغدغه آقا حرف می‌زد و آن را برای اجرایی کردن در مجموعه هوافضا مناسب سازی می‌کرد. مثلا اگر آقا گفته بود ما باید از هشتاد میلیون ایرانی ده میلیون حافظ قرآن داشته باشیم،حساب می‌کرد که بین جمعیت هوافضا چقدر باید قرآنی داشته باشیم و برایش برنامه می‌ریخت‌. یا اگر آقا از اولویت فرزندآوری می‌گفت سردار طرح ساخت خانه‌های سازمانی را تصویب می‌کرد که مجردهای سازمان را تشویق به ازدواج کند. همسرش می‌گفت در زندگی بیشترین چیزی که حاجی را سر ذوق می آورد دیدار آقا بود. از یک هفته قبل برایش آماده می‌شد و تا یک هفته بعد حرفش را می‌زد. چه عنوان درستی را برای امضای وصیت‌نامه‌اش انتخاب کرده بود:  «امیرعلی حاجی‌زاده؛ سرباز سید علی» چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا شب که می‌شد تازه شیفت سیده زهرا شروع می‌شد. تا خود صبح پلک نمی‌زد. انگار کارمندی باشد که قرارداد بسته و‌‌حسابی متعهد است کارش را درست انجام دهد. هرچه فن بلد بودم رویش می زدم ولی کار‌ساز نبود. این وسط تنها چیزی که آرامم می‌کرد، همراهی محمود بود.نیمه‌های شب ‌خواب آلود کنارم بیدار بود و‌ تا صبح پا به پایم بچه را نگه‌ می‌داشت. صبح هم خسته و کوفته لباس می‌پوشید و‌ می‌رفت سرکار.  الان خیالم راحت است که بعد شهادت راحت می‌خوابد و خستگی‌اش در می‌رود. شهید سید محمود ظهرابی راوی:همسر شهید چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا کل هفته راجع به این که چه هدیه‌ای بگیریم و چه وسایلی برای پذیرایی تهیه کنیم، حرف زدیم. شب جمعه در حال آماده‌کردن پاورپوینت‌های پایان‌نامه ارشدش بودیم. سید محسن دل به کار نمی‌داد. چند بار بلندشد با سید عمار بازی کرد. صدایم که درآمد عمار را رها کرد و‌ رفت سر کمد. گردوهایی که توی کمد بود را آورد و شروع کرد به شکستن. شاکی شدم و گفتم:« آقا محسن. الان وقت این کارها نیست. فایل پایان‌نامه‌ات را آماده کن.» بدون این که نگاهم کند گفت:« لازمت میشه!» گردوها که تمام شد به خیال این بودم که‌ دیگر می‌رود سر پایان نامه. رفت سررسیدش را درآورد و روی مبل نشست. دل‌شوره‌ام بیشتر شد و گفتم:« باز چه‌کار می‌کنی که نمی‌نشینی سر سیستم؟» با حالت مخصوص خودش جواب داد:« عید غدیر سال خمسی منه مهدیه. دارم خمسم را حساب می‌کنم.» دسته پول نویی که برای عیدی غدیر گرفته بود روی میز بود. همانطور هم دست‌نخورده ماند تا شهادتش. مثل پایان نامه. الان با استاد راهنمایش کنار هم هستند، سه مزار بین شان فاصله است.  شهید سید محسن صابری راوی:همسر شهید چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا یک روز غیرمعمولی بعد از فوت پدر هر شب به مادرش زنگ می‌زد. شب آخر مادر خبر داد: «دست فرشید شکسته.» ناراحت شد و گفت: «فردا می‌آم برت می‌دارم می‌ریم عیادتش.»  حق هر کسی است برود مادرش را ببیند و با هم به عیادت برادرش بروند. اما برای حاجی که سالهای سال در لیست ترور بود، زندگی معمولی معنا نداشت. رعایت سفت و سخت مسائل امنیتی به اندازه ای مشکل است که آدم خود به خود برای خلاصی از آنها آرزوی شهادت بکند! حاجی هم در انتخاب نوع مردنش به چیزی جز شهادت فکر نمی کرد. ولی اهل ابراز آرزویش نبود. هر کس می‌آمد و می‌گفت: «کِی بشه ما هم شهید بشیم؟» می‌گفت: «این حرفا رو نزنید. این همه کار ریخته اینجا. همه بخوان شهید شند، پس کی کارا رو انجام بده؟»  حالا بعد از مدت‌ها می‌خواست یک نصف روز جمعه مثل آدم های معمولی زندگی کند. اما شهادت آمد و نگذاشت معمولی باشد. مادر به جای عیادت از فرشید بالای پیکر امیر حاضر شد. همیشه برادرها اعتراض داشتند که «امیر را بیشتر از ما دوست داری!» آن روز ولی همگی اعتراف کردند که امیر واقعا دوست داشتنی بود. این را مردم ایران هم روز تشییع به زبان آوردند. کسی که از همه چیزش برای قوی کردن ایران زد. از زندگی معمولی‌اش و حتی از آرزویش! شهید امیرعلی‌حاجی‌زاده چمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا به وساطت امامِ رئوف  اولین دلخوری‌مان بعد از عقد بود. وقتی خطبه را خواندند و رضا با چشم‌هایی که برق می‌زد آرام زیر گوشم‌ گفت: «من شهید می شم!»حرصم‌ گرفت. انگار نمی‌دانست چقدر دوستش دارم. با لج گفتم: «اگه می‌دونستی شهید می‌شی اصلا چرا ازدواج کردی؟!» حسابی خورد توی ذوقش: «مگه شهیدا حق زندگی ندارن؟» جنگ سوریه که شروع شد می‌خواست برود. کارهایش را هم‌ کرد. من اما راضی نبودم. به خودش هم گفتم : «خیالت راحت! تو پات به خاک سوریه نمی‌رسه.» همین هم‌ شد. شب اعزام که می‌شد زنگ می‌زدند و رفتنش کنسل می‌شد. تقصیر خودش بود. می خواست این‌قدر خوب نباشد. نمی‌شد از او دل‌ کند. دخترهایمان که بدتر از من وابسته‌اش بودند. اما بعد از حاج‌قاسم زندگی‌مان زیر و رو شد. من خادم امام رضا(ع) شده بودم. اصلا کار خود امام بود که دلم را راضی کرد. یک روز به زبانم آمد: «رضا! اگه میخوای شهید بشی باید اهل نماز شب بشی.» به گمانم خودش هم فهمیده بود که قفل شهادتش را امام رئوف باز کرد که توی وصیت‌نامه‌اش برایم نوشت: «به‌جز خادمی امام رضا(ع) از باقی کارهای متفرقه فاکتور بگیر و به خانواده رسیدگی کن» شهید رضا براتی راوی: همسر شهید چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا پارتی بی پارتی! پا سفت کرده بود هر جور شده وارد هوافضا شود. یک روز کشیدمش کنار و گفتم: «یادت نیست من نبودم چقدر سخت بود براتون؟ سپاهی شدن یعنی در‌به‌دری. از این‌ور به اون‌ور رفتن! بشین سر درس‌ت و معلم شو پسر.» سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. دوباره شروع کردم و از در دیگر وارد شدم: «مهدی تو‌ حافظ قرآنی! مدرک بین المللی سه زبانه داری! می دونی یعنی چی؟ مثل برگ برنده است برای استخدام. تا قوانین عوض نشده ازش استفاده کن.» اخمی روی صورتش آورد و گفت:«من قرآن را برای دل خودم حفظ کردم نه برای استخدام و استفاده.» خواستم گربه را دم حجله بکشم. گفتم :«باشه پس اگه تصمیمتو گرفتی، نباید روی من هیچ حسابی بکنی. فکر کن پدرت هیچ کاره است. از پارتی بازی خبری نیست، والسلام.» بدون این‌که سرش را بالا بیاورد گفت:«بله بابا، چشم » تا آخرش هم هیچ‌جا نمی‌گفت پسر من است و هیچ‌کس نفهمید حافظ قرآن است.  شهید مهدی شعبانی روای: پدر شهید چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
دیدار آخر از مدل زنگ زدنش فهمیدم پسرم مجتبی است. وقتی توی درگاهی که جلویم سبز شد، خوشحال شدم حدسم‌ درست بوده. در حالیکه دست فاطمه‌سادات و سید‌محمد‌صالحش را گرفته بود، با خنده و شوخی وارد خانه شدند. پنح شنبه بود و باید برای کاری می‌رفتم‌ بیرون. قبلش نگاهی به مجتبی کردم و به شوخی گفتم:« سید نکنه اومدی که فردا عید غدیر دیگر نیای اینجا؟» نگاهم کرد و با خنده گفت:«نه، گفتم شاید عمرم به دنیا نموند، بیام به بابای خوبم یه سری بزنم.!.» مجتبی همیشه هوای من و مادرش را داشت، قبل از شهادتش هم داشت آماده‌مان می‌کرد‌! شهید سید مجتبی حسینی نسب راوی:پدرشهید چمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا سکو مثل بچه عزیز است خدا نکند یکی از ما، مریض می‌شدیم، یک سرماخوردگی ساده مثلا. با آن همه مشغله که داشت، تند تند زنگ می‌زد:« آب میوه خوردی؟ دارو خوردی؟ حالت چطوره؟» بابا و مامان قبل از ما بچه‌ای را در هفت سالگی از دست داده بودند. برای همین به ما خیلی وابسته بودند‌.  وقتی توی کلیپی که ازشان پخش شد دیدم بابا می‌گوید:«اگر سکویتان خراب است، فکر کنید بچه‌تان مریض است‌.» تازه فهمیدم سکوها چه‌قدر برای بابا عزیز بودند، مثل بچه‌هایش! شهید محمد جعفری راوی: دختر شهید چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
510K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨صدای شهید شاهنظری هنگام شلیک موشک به سمت اسرائیل کانال رسمی سردار سرلشکر شهید محمود باقری @sardar_shahid_mahmood_bagheri
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا لیست خریدم با همیشه فرق داشت:«پرچم،پلاستیک،کفن» برای تشیع شهدا آماده می‌شدیم. بهترین آدم برای سفارش لیست قاسم بود؛ رفیقم که کارخانه‌ی پارچه داشت. زنگ زدم و با اولین بوق گوشی را برداشت‌.صدایش مثل همیشه گرم و‌ پرانرژی بود.گفتم پرچم لازم دارم. گفت:«سید اندازه بگو» مکثی کردم و گفتم:«اندازه یک تابوت.» با بغض گفت:«خط تولید رو همین الان تعطیل می‌کنم تا بیست دقیقه دیگه بیا ببر.» عجله نداشتیم و قرار شد چهار عصر بروم دنبال‌ پرچم‌ها. عصر‌ که شد، با پرچم‌های توی دستش آمد پیشم. بسته را گذاشت روی میز.نگاهم کرد و گفت:« سید من تو این مملکت تو‌ی هر اغتششات وسط میدون بودم. نه مثل این بچه مچه‌ها کنار وایسم و شعار بدم، دقیقا وسط میدون بودم. سه بار رفتم زندان. ولی به امام حسین الان جون و مال و زندگیم رو میدم که شما فقط این عوضی‌هارو بزنید.» حرفش را زد و رفت و من ماندم و پرچم‌های روی میز‌! چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran
ا┄┅═❁﷽❁═┅┄ا  از خاطرات جوانی‌اش می‌گفت که: « دلم می‌خواست پزشک‌ می‌شدم؛ چون پزشک‌ها هیچ وقت بازنشستگی ندارن و تا آخر عمر جون مردم رو‌ نجات می‌دن‌.» می‌پرسیدیم: « پس چرا پزشک نشدید؟» لبخند می‌زد و می‌گفت: «حسن آقا طهرانی مقدم مسیرم رو عوض کرد.بهم گفت بیا تو این راه جعفری، اینجا بیشتر می‌تونی به مردم کمک کنی.» می‌پرسیدیم:« راضی هستید؟» می خندید و می‌گفت: « من دو‌ مدال افتخار دارم؛ اول اینکه عضو سپاهم و دوم اینکه جزو خانواده هوا‌فضا هستم.» فکر می‌کنم، مدال افتخار بعدی پدرم شهادتش بود که همراه مادر نصیبش شد. شهید سردار محمد جعفری و شهیده فاطمه اکبری راوی: دخترشهید چَمروش🚀 راوی رشادت‌های هوافضا https://ble.ir/chamrosh_iran https://eitaa.com/chamrosh_iran