احساس میکنم یکی تو صدا و سیما هست
تمام هدفش دیده نشدن برنامه های خوب توسط مردمه
آخه مکه میشه به عقل هیچکسی اونجا نرسه که
دو برنامه به شدت جذاب و پر مخاطب محفل از شبکه سه و زندگی پس از زندگی
نباید همزمان و سر یه ساعت باشه که مخاطب حتما از یکی محروم بشه
یا اینکه چند ساله مردم میگن به سریال طنز سر افطار و در کانون گرم خانواده علاقه بیشتری دارن ولی باز هم سریال طنز و پرمخاطب زیرخاکی ساعت ده شب شروع میشه و بعد از افطار نیست
یا اینکه همه میدونن سریال های معمایی نیاز به دقت و تمرکز بسیار ویژه ای داره ولی بازهم سریال بسیار محشر
هفت سر اژدها رو گذاشتن تو شلوغی سر سفره افطار
یا اینکه مگه چند تا فیلم سینمایی شاخص در جبهه انقلاب دارید که دوتا از مهمترین هاش رو (سینمایی هناس که زندگی شهید رضایی نژاد و سینمایی ضد که روایت منافقین اوایل انقلابه)
گذاشتن اول فروردین سر ساعت دوازده از دو شبکهمختلف که حتما به دیدن یکیش نرسه مخاطب
قربونش برم تکرار برنامه ها هم انقدر کم و ساعات عجیب غریبه که کسی نمیرسه
بابا جان ، برادر جان ، عزیز جان ، تاج سر
به خدا ما دیگه انقدر حرص خوردیم داریم میمیریم از دست شما
کارهای به این خوبی تو اوج تحریم صداوسیما توسط سلبریتی ها تولید کردید و مخاطب رو میخکوب تلویزیونکردید،
خدا قوت ، دستتون رو هم میبوسیم
ولی خوب یه برنامه پخش درست بچینید دیگه
✍️سیدکمیل
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری آیه روز نهم
سوره اعراف آیه ۱۹۴
پویش #زندگی_با_آیه_ها
🔸۳۰ آیه منتخب قرآن را بخوانیم. بفهمیم. حفظ کنیم و زندگی کنیم
💎 همراه با مسابقات روزانه درماه مبارک رمضان
🔰جوایز:
🎁کمک هزینه سفر به عمره مفرده
🎁کمک هزینه سفر به کربلای معلی
🎁کمک هزینه سفر به مشهد مقدس
و ...
🔸برای شرکت در پویش و کسب اطلاعات بیشتر، عدد ۱ را به سامانه ۳۰۰۰۲۱۲ ارسال کنید.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیست تومن داری دستی بدی 😓
👈 از بی نیاز بخواه 😍
✅️ جز نهم
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
در آستانه سال جدید از خداوند منان برای شما و خانواده محترم سالی پر از؛
🌻✨ مهر علوی
🌺✨ رزق حسنی
💓✨ عاقبت حسینی
🌻✨ عبادت سجادی
🌺✨ علم باقری و جعفری
💓✨صبر کاظمی
🌻✨ضمانت رضوی
🌺✨جود و بخشش جوادی
💓✨هدایت هادی
🌻✨لطف عسگری
و در آخر
💓✨دیدار روی مهدی (عج) باشد.
سیدکمیل موسوی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزه با بدن ما چه میکند؟
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
💫نماز بسیار با فضیلت شب دهم ماه مبارک رمضان (امشب)
🌷امام علی علیه السلام:
هر كه در شب دهم ماه رمضان ۲۰ ركعت نماز (۱۰ تا نماز ۲رکعتی) در هر ركعت بعد از حمد، ۳۰ مرتبه قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را بخواند، خداوند روزىاش را توسعه دهد، و از رستگاران باشد.
📗چهل حدیث شهید اول، حدیث چهلم࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
شروع کنیم رمان جدید رو؟؟؟
اسم رمان امنیتی ما اینبار
یکی مثل همه است
داستان جذاب و پرکشش
از دقایقی دیگه قسمت اول رو بارگذاری میکنیم
🔸 نیت روزه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
14030101_43954_64k.mp3
24.7M
🔊صوت کامل سخنرانی نوروزی رهبر معظم انقلاب عصر امروز در اولین روز از سال ۱۴۰۳ در دیدار اقشار مختلف مردم در حسینیه امام خمینی(ره) تهران
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
همبازیهای دیروز ، شهدای امروز💔
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت اول»
خانه الهام
مادر و خواهر و خواهرزاده داود با یک جعبه دو کیلویی شیرینیِ تَر به خانه المیرا خانم برای دیدن الهام رفته بودند. المیرا که الحق و الانصاف در کدبانویی دومی نداشت، برای خانواده داود چنان عصرانهای فراهم کرده بود که آدم دلش میخواست هر روز عصرها حوالی ساعت چهارونیم پنج، زنگ خانه آنها را بزند و یک ساعت با آنها بنشیند و معاشرت کند و برود. بعلاوه آن که ماشاءالله از کمالات المیرا و الهام! مصداق بارز مادر را ببین و دختر را پسند کن بودند.
چون داود با آنها نیامده بود و آن جلسه صرفا یک جلسه آشنایی و دیدن دختر بود، بخاطر همین الهام آزادتر و بدون چادر، فقط با یک روسری صورتی خوشرنگ، از اولش آمد و به همراه مادرش از آنها استقبال کرد و با هم نشستند و گل گفتند و گل شِنُفتند.
مادر داود که مشخص بود الهام به دلش نشسته، با لبخند مستمری که روی چهره مادریاش داشت گفت: «پسرمو میشناسید. اما نه به اندازه منِ مادرش. همه دیدنش اما من بزرگش کردم. نه دروغ تو کارشه و نه بلده اذیت کنه. تا حالا از چشمام بدی دیدم اما از داود ندیدم. نه این که فقط داود... از هیچ کدوم از بچههام بدی ندیدم. پسر زحمتکشی هست. کم بنایی نرفته. کم باغبونی نکرده. کم کارگری نکرده. کم درس نخونده. کم با کتاب خوابش نبرده. تا این که طلبه شد. تا این که تقدیر خواهرش این شهر بود و خودشم دنبال خواهرش اومد و اینجا ماندگار شد. وقتی هستش، خاطرم جَمعه. وقتی نیستش، دلم آشوبه و فقط باید صلوات بفرستم تا آروم بشم. اینجا شهر ما نیست اما میدونم که دوستش خوبیش میخواد که آدرس شما و دخترتون رو به ما داده. لابد تقدیر ما اینجاست.»
المیرا و الهام داشتند از حرفهای ساده و خودمانی مادرداود کیف میکردند. به چهره اش زل زده بودند و لبخند مستمری روی لبهای آنان نشسته بود.
-تا این که الان دختر شما را دیدم. ماشالله به کمال و جمالش. لنگه خودته المیرا خانم. من هنوز دو کَلوم با خودت حرف نزده بودم که فهمیدم دوستت دارم. دخترتم که جای خود داره.
المیرا لبخندش بیشتر شد و گفت: «قوربونتون برم حاج خانم. شما اینقدر ماشالله با کمالات حرف میزنین که آدم شرمنده میشه.»
هاجر(خواهر داود) لب وا کرد و گفت: «داود خیلی زحمت ما رو کشیده. از خودش و جوونیش و احساسش و زندگیش خرج کرده که ما الان دور هم جمع باشیم. به خاطر همین از خدا خواستیم یه دختر بذاره سر راهش که خوشبختش کنه. که از دلش هر چی غم و غصه ما بوده، دربیاره...» هنوز جملهاش کامل نشده بود که اشک در چشمانش جمع شد. نیلوفر(دختر هاجر) دستش را گذاشت روی دست مامانش و او را به آرامی فشرد.
المیرا گفت: «قربون دل پر غصهتون برم هاجرجون! یه چیزایی از نمایش الهام و بچههای گروهش درباره زندگی شما دستگیرم شد. واقعا دل بزرگی دارین. خدا بزرگه. با نیت پاکی که حاج خانم دارن و دل و دعای خیر شما انشاءالله بهترینها برای این دو تا جوون رقم بخوره.»
مادرداود گفت: «ایشالله. خب... المیرا خانم... شما از دختر عزیزت بگو... یا بهتره بگم از دختر عزیزم بگو!»
المیرا لبخندی زد و به الهام نگاه کرد. الهام هم لبخند زد و سرش را پایین انداخت. المیرا خانم گفت: «والا الهام دختر مستقل و عاقلی هست. دوس داره جوونی کنه اما نه به هر قیمت. آزاده اما حواسش جَمعه. دلخوشی من و باباشه. از وقتی هنوز به دنیا نیومده بود، همدم همدیگه هستیم. تحصیل کرده است. هم دانشگاه خونده و هم حوزه. تا حالا دروغ ازش نشنیدم. تا حالا زیرآبی نرفته. تا حالا بهترین مشاور من و باباش و دوستاش بوده. خلاصه دلمون به الهامجون خوشه...»
مادر داود گفت: «ماشاءالله... میفهمم عزیزدلم... خدا دلخوشیتو حفظ کنه!»
اینقدر این جمله مادرداود به دل المیراخانم نشست که برای اولین بار، الهام دید که المیرا خانم اشک در چشمان مهربانش جمع شد و زیرلب گفت: «الهی آمین!»
هاجر رو به الهام کرد و با لبخند گفت: «کاش داداشمم اینجا بود. فکر کنم خجالت میکشید جلسه اول بیاد. یه لحظه خیلی دلم براش تنگ شد. فکر نمیکردم جلسه خواستگاریش و اولین جایی که برای داود بریم، اینقدر به دلم بشینه و با شماها اینقدر آدم احساس خوبی داشته باشه.»
الهام که لُپهایش از شنیدن اسم داود گل انداخته بود و داشت از محبتهای بی شیله پیله نیرهخانم و هاجر کیف میکرد، نمیدانست چه بگوید که ضایع نباشد. فقط لبخند بیشتری زد و سری تکان داد و...
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
خب بیچاره چه بگوید؟ بگوید کاش اومده بود؟ بگوید یه تک بزنین تا پاشه بیاد؟ بگوید چه؟
فقط ته دلش به قول شیخ بهایی داشت به داود میگفت: «تا کی به تمنای وصال تو یگانه... جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه...»
مغازه ساندویچی
یک ماه بعد...
شب بود. حدودا ساعت یک و نیم بعد از نصف شب. یک مغازه ساندویچیِ دو در سهِ چرک و کثیف که مشخص بود مشتری های زیادی داشته و اگر ساعت 12 شب، سروش با داد اعلام نکرده بود که«آقا نون نداریم. نونمون تموم شد. دیگه کسی نبینم ایستاده باشهها!» هنوز پسر و دختران جوان ایستاده بودند و نمیرفتند.
پشتِ یخچالِ پر از نوشابه و مواد فلافل و بندری و...، سروش با موهای فرفریِ پُرپُشتش با دو تا رفیقِ از خودش نااهلتر به نامهای غلامرضا و آرش نشسته بودند. هر سه نفرشان حدودا بیست و سه چهار ساله و مجرد و آسمان جُل بودند. البته میزان آسمان جُلیِ سروش نسبت به آن دو نابکارِ دیگر کمتر بود. آن هم مدیونِ پولِ خونِ داداشِ ناکامش بود که در تصادفِ پارسال از دنیا رفت و سروش موفق شد که پول خونش را از بابای پیر و علیلش بکَند و با آن همین مغازه ساندویچی را راه بیندازد.
غلامرضا که قدش بلندتر و استخوانیتر از آن دو بود، فقط سیبیل داشت. آقاجان و بابای آقاجانش هم فقط تو کارِ سیبیل بودند. کلا خانوادگی از تمام دار دنیا فقط سیبیلهای توچشمی داشتند. به قول آرش«سیبیلِ غلامرضا مثل شلوار کُردی روی بند میمونه!». در نامردی هم دومی نداشت. یعنی اصلا کسی راضی نمیشد که در مقام دومِ نامردی، کنارِ غلامرضا بایستد و با او رقابت کند. با همان صدای کلفتش و معمولا در جواب همه میگفت«لال بمیر!».
آرش که قدش از سروش و غلامرضا کوچکتر بود، لاغراندام و خیلی تَر و فرز بود. کم حرف میزد اما هر وقت حرف میزد، یا به سروش فحش میداد و یا به غلامرضا تیکه میانداخت. بیست و چهارساعت سیگار میکشید. اصلا بخاطر همین مصرف سیگار، سالها پیش از مدرسه اخراج شده بود و حتی سیکل هم نداشت. با این که به سروش قولِ ناموس داده بود که در ساندویچی سروش سیگار نکشد، اما چون موضوع آن شب حساس بود و فکر همشان آچمزیده بود، سیگار را با سیگار روشن میکرد.
اما آن شب...
سه نفرشان در آن فضایِ کوچک در هم لولیده بودند و در حالی که سروش فیلترشکنش را به زور روشن کرده بود، در واتساپ با یکی که کراوات داشت و از سر و کلهاش دود پیپ بلند میشد، تصویری گفتگو میکردند.
کسی که آن طرفِ خط بود، پیراهن رنگ مشکی با یک کراوات بلند داشت و نامش«هوشنگ» بود. مردی عوضی و حدودا پنجاه و سه چهار ساله و بسیار بددهان. یک پُک بزرگ از پیپش دود کرد و دودش را به طرف تصویرش فرستاد و گفت: «خوشحالم که شما سه تا رو میبینم. تامی خیلی از شما تعریف کرد. درباره مشکل شما و این که دلتون میخواد مهاجرت کنید، با من حرف زد. اما پسرا، باید بدونین که مهاجرت مالِ کسیه که یا دنبال تحصیل باشه و یا پول داشته باشه و بخواد بیزینس راه بندازه و یا دعوتنامه و نامه فدایت شوم از یه جایی داشته باشه. شماها کدومشو دارین؟»
سروش گفت: «هیچ کدومش آقاهوشنگ! نه سواد درستی داریم و نه پول درست و درمونی. اگه اینا را داشتیم که مهاجرت نمیکردیم.»
هوشنگ دوباره دودش را به طرف تصویرش در گوشی فرستاد و گفت: «پس دیگه زر مفت ممنوع! گزینه مهاجرت پَر. فقط میمونه یه گزینه!»
غلامرضا و آرش از دیدن دَک و پُز هوشنگ کفشان بریده بود و چشم از قاب گوشیِ سروش برنمیداشتند. سروش پرسید: «چه گزینهای هوشنگ خان؟!»
هوشنگ صورتش را به قاب گوشی نزدیکتر کرد و گفت: «پناهندگی!»
حوزه علمیه
داود که تا دیروقت داشت کتاب «تاریج جهان، اثر جواهر نعل نهرو» را میخواند، نگاهی به ساعت انداخت. دید حدودا ساعت دو هست. همه خواب بودند. آرام، طوری که صالح و احمد بیدار نشوند، کتابش را بست و چراغ مطالعه بالای سرش را خاموش کرد و دمپایی ابری را پوشید و به طرف سرویس بهداشتی رفت.
وقتی از سرویس برگشت، وضو گرفته بود. همانجا پایینِ پای صالح، مُهرش را گذاشت روی زمین و خیلی بی سر و صدا دو رکعت نماز درتاریکی حجره خواند. وقتی نمازش تمام شد، مُهرش را به چشمش کشید و سپس چهار دست و پا خودش را به بالشتش که پُشتِ میز مطالعه کوچک و کوتاهش بود رساند و سرش را روی بالشت گذاشت. قبل از این که خوابش ببرد، یادش آمد که ساعت برای نمازصبح کوک نکرده. گوشی همراهش را برداشت که ساعت کوک کند که دید برایش در بله پیام آمده. مهدوی پیام داده بود. همان رفیقِ معممش(شوهر زینب خانم) که ماه رمضان سال قبل، داود به جای او به مسجدالرسول رفته بود.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
مهدوی برایش نوشته بود: «سلام داود. خوبی؟ خانواده الهام خانم گفتند که هفته دیگه باباشون از مسافرت میاد و حدودا یک ماه میمونه. بنظرم بهترین فرصت هست که اگر بخواید با مادر و خانواده تشریف بیارید. هماهنگ کنیم؟»
داود دو سه بار خواست تایپ کند و جوابش را بدهد اما چشمانش اینقدر خسته بود که نتوانست. نِتش را خاموش کرد و گوشی را گذاشت روی میزمطالعه و خوابید.
مغازه ساندویچی
هوشنگ داشت با حرص و ولع خاص خودش حرف میزد و آن سه تا جوانِ جاهل هم محو حرفهای او شده بودند. تا جایی که علاوه بر آرش، سروش و غلامرضا هم داشتند سیگار میکشیدند و به حرفهای هوشنگ با دقت گوش میدادند.
-تو این شرایطِ گُه که زندگی همه رو به نابودیه، اگه به فکر خودتون نباشین، تباهین. لعنتیا میگیرین چی میگم؟ شما هیچ آیندهای تو اون مملکت ندارین. انتخاباتتون هم که تموم شد خدا را شکر و دیگه حتی دستتون به اون کت شلواریایی که اومدن به زور ازتون رای گرفتن نمیرسه. اونا که برای شما کاری نمیکنن. تا قبل از انتخابات همشون مهربونن. وقتی خرشون از پل گذشت، حاجی حاجی مکه! تو حرف و کلام اینا بعد از انتخابات، شماها به جای ملت غیور تبدیل میشین به یه مشت خس و خاشاکِ بیمصرف!
غلامرضا زیر لب فحش میداد: ............
سروش فقط زل زده بود به صفحه گوشی.
آرش هم زیر لب میگفت: «راس میگه به قرآن. سرکارمون گذاشتن.»
سروش لب وا کرد و گفت: «خب حالا میگین چیکار کنیم؟ چطوری میتونیم پناهندگی بگیریم؟»
هوشنگ قیافهاش جدیتر شد و به گوشیش زل زد و گفت: «تو اسمت چی بود؟»
سروش گفت: «نوکر شما سروش!»
هوشنگ با عصبانیت گفت: «سروش! وقتی من زر میزنم، تو گه نخور! بار آخرت باشه.»
سروش شرمنده شد و گفت: «ببخشید آقا. چشم.»
هوشنگ ادامه داد: «میگفتم... کجا بودم؟ آهان... سه تا کار باید بکنین. اما قبلش لازمه که حال یه کوچولو به خودتون بدین.»
این جملات را که گفت، سه نفرشان سرشان را نزدیکتر آوردند تا دقیقتر بشنوند. هوشنگ گفت: «صبح میگم نفری پنج میلیون به حسابتون بریزن. برین یه کم خوش باشین. بعدش سه تا کار باید انجام بدید تا نفرِ ما تو ایران بتونه کارای پناهندگی شما را اوکی کنه.»
با شنیدن واریز پول، آن هم پنج میلیون تومان، از چشمان غلامرضا و آرش داشت زرق و برق میریخت. سروش یادش رفت که قول داده حرف نزند! بخاطر همین دوباره لب وا کرد و گفت: «مثلا چه کارایی؟ منظورم اون سه تا کاری هست که گفتید.»
هوشنگ فقط به سروش زل زد. آرش محکم زد پسِ کله سروش و آرام به او گفت: «خفه شو دیگه! نشنفتی چی گفت؟»
غلامرضا هم با آرنج محکم به پهلویِ سروش زد و گفت: «گاوی تو؟! دو دقیقه لال بمیر ببینم چی میگه؟»
هوشنگ که دید آن دو نفر حساب سروش را رسیدند، دیگر حرفی نزد و فقط به قیافه سروش زل زد.
صبح شد. هر سه نفرشان در همان مغازه زپرتیِ دو در سه خوابیده بودند. حوالی ساعت هشت و نیم، با آمدن پیامک برای غلامرضا از خواب بیدار شد. گوشیش در دستش بود و چون قدش از آن دو بزرگتر بود، روی یخچالِ ساندویچی خوابیده بود و سروش و آرش هم پایین یخچال خوابیده بودند.
وقتی پیامک آمد، غلامرضا به زور چشمانش را باز کرد و نگاهی به گوشیش انداخت. دید پیامک از بانک است. دید یک پنج نوشته و جلویش چند تا صفر گذاشته. به زور خودش را جابجا کرد و رو به سروش و آرش گفت: «پاشین... اوووووی ... باشمام...»
آرش و سروش تکانی به خودشان دادند و به زور چشمشان را باز کردند. از بس فضا تنگ و ترش بود، نمیتوانستند قد بکشند. بدنشان خشک شده بود از بس بد خوابیده بودند. آرش هنوز صورتش پر از خواب بود که گفت: «از بوی نکبتِ خیارشور به زور خوابم برد. اَه. این دیگه چه بوی گندیه!»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
همان لحظه برای گوشی سروش هم پیامک آمد. داشت دنبال گوشیش میگشت که برای آرش هم پیامک آمد. وقتی همه به گوشیهایشان نگاه کردند، از تعجب شاخ درآوردند. دیدند برای همگی از بانک پیامک آمده. خب تا اینجا عادی بود و منتظرش بودند. اما آنچه باعث شده بود که چشمشان چهارتا شود، تعداد صفرهای جلوی پنج بود.
غلامرضا: «دارم درست میبینم؟»
آرش: «یکی دوتا سهتا چهارتا پنجتا ششتا هفتتا ... هشت تا؟»
غلامرضا: «خب یکیش بخاطر ریال میفته... میشه به عبارتی هفت تا صفر واقعی... یاابالفضل... ینی چقدر؟»
سروش گفت: «باورم نمیشه! ینی پنجاه میلیون تومن! به جای پنج میلیون تومن، پنجاه میلیون واریز کرده!»
وقتی مطمئن شدند که پنجاه میلیون برای هر کدام واریز شده، غلامرضا گفت: «شاید اشتباه کرده... بنظرم اگه زنگ زد، دیگه جوابش نده! غلط کرد که به جای پنج میلیون، پنجاه تا ریخته!»
آرش گفت: «اُسکل مُسکلی چیزی هستی؟ سه بار اشتباه کرده؟ چی داری میگی؟»
سروش که هنوز تو کف بود گفت: «آرش راست میگه. از عمد پنجاه تا برای هرکدوممون ریخته. این بابا کارمون داره.»
غلامرضا: «ای جونم. خب داشته باشه. یه شب باهاش لاس زدیم و الان به اندازه یه متخصص داخلی پول درآوردیم.»
آرش که معلوم بود دارد از خوشحالی میترکد رو به غلامرضا گفت: «میتونی با این پول، باباتو بخری و آزاد کنی!»
غلامرضا با خوشحالی جواب داد: «یه بابایی نشونش بدم که دیگه جلوی زن بابام بهم نگه دراز! نشونش میدم.»
این را گفت و از بالای یخچال پرید پایین. دقیقا رو سر آرش. آرش هم که حالش زیادی خوب بود، با غلامرضا گلاویز شد و مثل وقتایی که حالشان خوب است و به جان هم میافتند، شروع کردند همدیگر را زدند و بلندبلند خندیدند.
سروش که مشخص بود خوشحال است اما فکرش خیلی مشغول بود، چشمانش را ریز کرد و گفت: «وقتی این واسه کارِ نکرده پنچاه میلیون واریز کرده تو حساب هرکدوم از ما، ببین واسه کارِ کرده چیکار میکنه! پاشین جمع کنین که خیلی کار داریم. حق ندارین گورتون گم کنینا. اول اینجا را تمیز میکنیم. بعدش هم میریم بازار و نخود برای فلافل میخریم. بعدش هم هر جا شماها گفتین. پاشین.»
حوزه علمیه
مهدوی و داود در کنار حوض داشتند راه میرفتند و با هم حرف میزدند. فکر کنم از صفا و معماری حوزه علمیه آنجا قبلا گفتم. اصلا اَشکال و خطوط معماری به ذهن و روان انسان جهت میدهد. اینقدر معماری قدیمی و باصفایی داشت که هیچ وقت طلبههایش احساس ناخوشی و دمغ بودن نمیکردند.
مهدوی معمم بود و داود فقط یک عبا روی دوش انداخته بود و بخاطر سردی هوا، کلاهی که مادرش چند سال پیش برایش بافته بود به سر داشت.
-داود تصمیمت چیه؟!
-والا با خانوادهام مطرح کردم. الهام خانم را دیدند. خیلی هم پسندیدند خدا را شکر. اما من دارم یه تصمیم میگیرم که فکر کنم اول اون انجام بشه بهتره.
-چه تصمیمی؟ خیره انشاءالله!
-راستش... اگه خدا بخواد، میخوام تا مجردم معمم بشم.
-چقدر عالی. ترسیدم گفتم حالا چی میخوای بگی! این که خیلی عالیه.
-خب بله. برای من و شما عالیه. اما بنظرت برای دختر خانمی مثل الهام خانم با اون روحیات خاص خودش، این تصمیم قابل پذیرش هست؟ بالاخره الهام خانم با شناختی که این سه چهار ماهه مادر و خواهر و خواهرزادهام ازش پیدا کردند، نمیدونم ... شاید چندان نظر مثبتی درباره معمم شدن من نداشته باشن.
-چطور؟ مگه حرفی زده؟
-من و ایشون که تا حالا با هم حرف نزدیم. چون درگیر امتحانات شفاهیِ فقه و اصولِ پایه ده بودم و بعدش هم که انتخابات بود و رفتیم تبلیغ و این کارا. اصلا فرصت نشد حتی برم خونشون و از نزدیک حرف بزنیم. ولی تصمیم گرفتم با حاج آقا خلج مطرح کنم. اگه ایشون هم صلاح دونستند، با عمامه و...
-معمم بشینی پای سفره عقد. درسته؟
داود لبخندی زد و همین طور که سرش را پایین انداخته بود و راه میرفت، گفت: «همیشه آرزوم بوده که معمم بشینم پای سفره عقد!»
-باورم نمیشه. قبلا فکر میکردم مثل این طلبه روشنفکرا باشی که میگن ما با کت و شلوار تبلیغ اسلام میکنیم و حتما لازم نیست آخوند معمم بشه. هر روز که بگذره، بیشتر کَشفت میکنم.
-تو موقع ازدواجت معمم نبودی. درسته؟
-آره. خانمم تلاش کرد که معمم بشم. اگه یادت باشه یه مدت منم کلهام بوی قُرمه سبزی میداد.
-آره. یادمه. یاد اون روزا بخیر. چقدر اعصاب بابات و بقیه رو خُرد کردی!
-یادش بخیر. خلاصه... چند روز دیگه بابای الهام خانم میاد و حدودا یک ماه میمونه. اگه خواستی پا پیش بذاری، بسم الله. راستی کِی تصمیم داری معمم بشی؟
-هنوز با حاجی خلج مطرح نکردم. اگه ایشون صلاح بدونن، بنظرم ... نیمه شعبان... انشاءالله.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
قسمتهای رمان
یکی مثل همه
🔺قسمت ۱
https://eitaa.com/chanel_komeil/44108
🔺قسمت ۲
https://eitaa.com/chanel_komeil/44156
🔺قسمت ۳
https://eitaa.com/chanel_komeil/44264
🔺قسمت ۴
https://eitaa.com/chanel_komeil/44307
🔺قسمت ۵
https://eitaa.com/chanel_komeil/44356
🔺قسمت ۶
https://eitaa.com/chanel_komeil/44461
🔺قسمت ۷
https://eitaa.com/chanel_komeil/44465
🔺قسمت ۸
https://eitaa.com/chanel_komeil/44505
🔺قسمت ۹
https://eitaa.com/chanel_komeil/44779
🔺قسمت ۱۰
https://eitaa.com/chanel_komeil/44855
🔺قسمت ۱۱
https://eitaa.com/chanel_komeil/45007
🔺قسمت ۱۲
https://eitaa.com/chanel_komeil/45014
🔺قسمت ۱۳
https://eitaa.com/chanel_komeil/45057
🔺قسمت ۱۴
https://eitaa.com/chanel_komeil/45061
🔺قسمت ۱۵
https://eitaa.com/chanel_komeil/45127
🔺قسمت ۱۶
https://eitaa.com/chanel_komeil/45131
🔺قسمت ۱۷
https://eitaa.com/chanel_komeil/45169
🔺قسمت ۱۸
https://eitaa.com/chanel_komeil/45175
🔺قسمت ۱۹
https://eitaa.com/chanel_komeil/45351
🔺قسمت ۲۰
https://eitaa.com/chanel_komeil/45356
🔺قسمت ۲۱
https://eitaa.com/chanel_komeil/45391
🔺قسمت ۲۲
https://eitaa.com/chanel_komeil/45397
🔺قسمت ۲۳
https://eitaa.com/chanel_komeil/45472
🔺قسمت ۲۴
https://eitaa.com/chanel_komeil/45480
🔺قسمت ۲۵
https://eitaa.com/chanel_komeil/45518
🔺قسمت ۲۶
https://eitaa.com/chanel_komeil/45524
🔺قسمت ۲۷
https://eitaa.com/chanel_komeil/45612
🔺قسمت ۲۸
https://eitaa.com/chanel_komeil/45617
🔺قسمت ۲۹
https://eitaa.com/chanel_komeil/45667
👈 این لیست تکمیل میشود.
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۶ سـوره مـبـارکـه نساء هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 وَ ابْتَلُوا الْيَتامى حَتَّى إِذا بَلَغُوا النِّكاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ وَ لا تَأْكُلُوها إِسْرافاً وَ بِداراً أَنْ يَكْبَرُوا وَ مَنْ كانَ غَنِيًّا فَلْيَسْتَعْفِفْ وَ مَنْ كانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ فَإِذا دَفَعْتُمْ إِلَيْهِمْ أَمْوالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَيْهِمْ وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً «۶»
و يتيمان را بيازماييد، تا هنگامى كه به (سنّ بلوغ و ازدواج) برسند، پس اگر در آنان رشد (فكرى) يافتيد، اموالشان را به ايشان برگردانيد و آن را به اسراف و شتاب، از (بيم) اينكه بزرگ شوند (و اموالشان را از شما بگيرند) مصرف نكنيد.
وهر (قيّم وسرپرستى) كه بىنياز است، عفّت به خرج دهد (و از گرفتن
حقالزّحمهى امور يتيمان چشم بپوشد) وآن كه نيازمند است، به مقدار متعارف (در برابر نگهدارى از مال يتيم) مىتواند ارتزاق كند. پس هرگاه اموالشان را به آنان ردّ كرديد، (افرادى را) بر آنان گواه وشاهد بگيريد. (اين گواهى براى حفظ حقوق يتيمان است، وگرنه) خدا براى محاسبه كافى است
#امام_زمان 🧡
معنـای سحـر سلام بـر تو
غـایب ز نظـر سلام بـر تو
غم میرود از سینهی شیعه
با گفتن هر ســــــلام بر تو
#یاصاحب_صبر
#اللهمعجللولیکالفرج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
خوابدیدمکہشدمزائربینالحرمین
گفتمبہخودمهرچہصلاحاست...
حسینآرزویحرمتکردهمࢪادیوانہ
أنتَمَولاوأنَا…!
هرچہصلاحاستحسین♥️
#ڪربلا
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
این عزیز که میبینید نگذاشته یک لکه حتی خاکستری نه در زندگی خودش و نه فرزندانش باشد. اینطور شده که جلوی دنیا قد علم کرده
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil