🔰خانه سلطنت خانم
در خانه سلطنت خانم همه خانم ها مشغول کمک کردن برای افطاری شب عید و صبحانه روز عید بودند. تماما با نذورات مردم و اهل محل. بیچاره ها تا حالا آن همه دور هم بودن و قشنگی ماه رمضان را درک نکرده بودند. وگرنه زن جماعت هر جا دور هم باشد و انگیزه داشته باشد و بداند که قدردان زحماتش هستند، کم نمیگذارد.
با این که روزهای آخر ماه رمضان معمولا برای عده ای دیر میگذرد و خسته هستند و حال ندارند، اما در خانه سلطنت و مملکت از این خبرها نبود. یعنی کسی نمیتوانست بیاید آنجا و فقط بنشیند و حرف بزند و لَم بدهد و هر وقت هم حوصله اش سر رفت برود. دست همه به چند تا کار بند بود. حتی دست خود سلطنت و مملکت.
سلطنت: «آش رشته خوبه. آش شُله قلمکار به مزاج و معده بعضیا نمیخوره. آش رشته بهتره.»
مملکت: «گل فرمایش کردی خواهر. شاید حلوای تخم مرغی هم کنارش خوب باشه. نظرت؟»
سلطنت: «خوبه. هر چند آخرین بار که خوردم، یه کم سرِ معدم سوز میزد. اما بنظرم خوبه.»
مملکت: «خودمون تصمیم بگیریم بهتر از اینه که حاج آقا بیاد و بگه چیکار کنین.»
همه میدانستند که مملکت از قصد اسم داود را جلوی سلطنت می آورد. میخواهد او را تحریک کند که شروع کند به سلسله جلیله روحانیت تیکه بیندازد. و خانم ها عاشق لحظاتی بودند که سلطنت میخواست غیبت داود را بکند و مملکت هم با دو کلمه، به زغالِ کلماتش فوت بدهد.
سلطنت: «این که همش مسجده. پس کی میره پیش نامزدش؟ اونم نامزد به اون خوشکلی و مهربونی.»
مملکت: «مامانش... مامانش...»
سلطنت: «مامانش که از خودشم ماه تره. یکی نیست به این پسره بگه مسجد و این چیزا همیشه هست. وقتی پیر شدی، خواه ناخواه میذارنت تو مسجد و میرن. لازم نکرده از حالا اینقدر حرص و جوش مسجد و آخوندی و این چیزا بخوری.»
مملکت: «جوونن ... نادونن...»
سلطنت: «بله که نادونن. بله که جوونن. اگه جوون و نادون نبود که صبح و ظهر و شب خودش امام جماعت نمیشد. دو تا دیگه هم باهاش اومدن. خب بده اونا بخونن و خودت پاشو برو سر وقتِ دختره. به قرآن دو رکعت نماز پیش اون بخونی، ثوابش از نماز خوندن جلوی من و مملکت بیشتره.»
مملکت: «دختره ... دختره...»
سلطنت: «دختره بیچاره هنوز دو هفته نیست با این آخونده عقد کرده، دیگه چیزی که به چشم خودش ندیده باشه نیست. عکس و بی آبرویی و چاقو خوردن و بیمارستان و ... هنوزم که دستش بسته است و آویزونه گردنشه. من جای مادر این دختره باشم، دست این پسره رو میگیرم و میگم دیگه هیچ جا نرو. فقط بچسب به زندگیت و زن عقد کردهات. بابای دختره هم که وضعش ماشالله خوبه.»
مملکت: «من از قصد هر روز صبح نماز میرم مسجد ببینم میشه یه روزی این پسره نیاد و یکی دیگه جاش نماز بخونه و بفهمیم که خونه مادرزنش بوده؟ والا. چقدر بی خیالن مردم!»
گوهر و شادی داشتند از خنده روده بُر میشدند. گوهر گفت: «بابا ولشون کنین. با دهان روزه چقدر غیبت بچه مردم میکنین! بیچاره فقط دو هفته است که عقد کرده. با کلی مصیبت روبرو شده. هر روز روزه بوده بنده خدا. دیگه حالی واسش نمیمونه. حالا کلش کن. صلوات بفرستین.»
سلطنت: «ما دلمون میسوزه. وگرنه اگه از منه که اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم. والا. من میگم اگه زن عقد کردی، دیگه این همه تو مسجد موندنت چیه؟» و همین طور نیم ساعت دیگر به آن حرفها ادامه داد.
🔰مسجد صفا
شب عید فطر بود. بعد از نماز و دعای یا علی و یا عظیم، مردم در حال افطار بودند و صالح برنامه روز عید فطر را از بلندگوی مسجد اعلام میکرد. در بخش بانوان، عاطفه و الهام نشسته بودند و با هم حرف میزدند. الهام آن شب آمده بود مسجد تا با داود برای افطار به منزل عمویشان بروند.
عاطفه: «خوش میگذره دوران عقد؟»
الهام: «خدا را شکر. خیلی مراعات میکنه و زیاد نمیاد خونمون. وقتی میاد، زیاد نمیمونه. ولی آره. همین که ته دلم قرصه که دیگه مال خودمه، آرومم میکنه.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-آخی. الهی بگردم. معلومه خیلی دوسش داری. الهی خوشبخت بشین.
-عاطفه تو مثل خواهر نداشتمی. خیلی مدیونتم. مخصوصا به خاطر اون شب که خیلی این ور و اون ور کشوندمت تا از جلوی در بری کنار، خیلی شرمندتم.
-حتی فکرشم نکن. راستی خوب شد دیدمت. میخواستم زنگ بزنم و بهت بگم ما دو سه روز نیستیم. داریم میریم شهرستان. خانواده آقافرشاد دعوت کردن. ما هم یه مرخصی گرفتیم و زدیمش به عید فطر و شد دو سه روز.
-ایشالله به سلامتی برین و برگردین. خیلی هم عالی. خوش بگذره.
-قربانت. میخواستم این کلیدو بهت بدم. کلید خونمونه. اگه امشب عید فطر اعلام کردن که به احتمال قوی عید فطر میشه، ما بعد از نماز صبح حرکت میکنیم و میریم.
-وای عاطفه! این چه کاریه؟ خجالت میکشم که بگیرم.
-اصلا خجالت نکش. روحیه حاج آقا رو هممون میدونیم. میدونیم که چقدر حیا و مناعت طبع داره. حق داره که خیلی خونه شما راحت نباشه. این کلید باشه دستت. اگه بتونی مخشو بزنی، کلا این سه روز با همین.
-چقدر تو مهربونی عاطفه؟ دستت درد نکنه. ولی بذار از آقاداود اجازه بگیرم.
-هر طور صلاح میدونی اما من میگم کلیدو بگیر. وقتی بدونه کلید دستته، راحتتر تصمیم میگیره. اینجوری شاید قبول نکنه.
-دستت درد نکنه.
-راستی چرا دیروز رفته بودی دکتر؟
-هیس. فقط به تو گفتم. فعلا معلوم نیست.
-چی معلوم نیست؟
عاطفه سرش را به گوش الهام نزدیک کرد و با لبخند دو سه کلمه حرف زد.
الهام: «خدای من! راس میگی؟»
عاطفه: «خیلی دعا کن.»
-الهی... تبریک میگم عزیزدلم.
-ایشالله روزی و قسمت خودت بشه.
-عاطی! به خاطر اون شب، خدایی نکرده آسیبی به خودت و جنین وارد نشده باشه.
-نگران همین بودم. اما دیروز که رفتم دکتر، گفت مشکلی نیست. خیالم راحت شد.
-عاطفه خیلی خوشحال شدم. خیلی. میدونم که به مامانمم بگم، خیلی خوشحال میشه. از تو باید کلی تکثیر بشه. ما کلی عاطفه میخوایم.
عاطفه خندید و گفت: «بذار اولیش بیاد. بعدا بگو کلی عاطفه میخوایم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
یه چیزی بگم اگه ناراحت نمیشید
اینکه نیروی انتظامی داره به وظیفه عمل میکنه
درست
اینکه الحق داره جهاد میکنه در بحث حجاب درست
اینکه در اوج بی مسئولیتی و نامردی برخی اقایون ، اینها دوباره علم به دست گرفتن
درست
اینکه باید کسی که داره عمدا لجن در جامعه گسترش میده رو ادب کرد هم
درست
اما به خدا میشه این حضور میدانی و تذکر و پیگیری و جریمه و تادیب بدون اون ون سبز وحشتناک و برخورد فیزیکی در ملا عام باشه
بابا جان من ، تذکر بده ، رسیدگی کن ، اگه اصلاح نکرد ، شناسایی کن و حتما بعدا حتی دستگیر کن و از خدمات اجتماعی محروم کن اما نه وسط بازار جلوی جمع که از توش مهسا امینی در بیاد
حتما حضور لازمه
حتما تذکر لازمه
حتما نیروی انتظامی لازمه
حتما تادیب و محرومیت های اجتماعی لازمه
اما راه رفته رو دوباره نرید
تو رو خدا نیاید بگید سید کمیل با نیروی انتظامی و برخورد سلبی مخالفه
خیلی هم موافقم
و اتفاقا به شدت مخالفم با کسایی که میگن فقط با کار فرهنگی درست میشه
کار سلبی میخواد ، نیروی انتظامی میخواد اما روشش ون نیست ، میشه با کارهایی مثل محرومیت های اجتماعی شدید و حتی برخورد قضایی و.. کار رو درست کرد
✍️سیدکمیل
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🔰روز عید فطر
اکثر بچه ها پا به پای احمد و صالح تا صبح کار کردند تا فضای مسجد و کوچه جلوی مسجد و کوچه منزل سلطنت خانم برای مراسم نماز عید فطر آمده بشود. از آنجایی که مشکل سیستم صوتی در جمهوری اسلامی از جمله مسائل لاینجل است و معمولا خیلی در آن لَنگ میزنیم، اما آقافرشاد مردانگی کرد و از سر شب تا قبل از نمازصبح به نصب و تنظیم آن پرداخت و با یکی دو نفر از دوستانش خیلی زحمت کشید. پس از آن دست عاطفه را گرفت و ماشین را آتیش کرد و رفت ولایتشان.
داود چند تا کار مهم داشت. هم مطالعه برای خطبه های نمازعید. هم کمک کردن به صالح برای انقلابی تر کردن شعری که برای هم خوانی عمومی درنظر گرفته بودند. هم با کمک مهربان و چند از بچه های دیگر، تمیزکردن صحن مسجد و ...
از وقتی صالح پشت بلندگو رفت و شروع کرد و «الصلاه ... الصلاه ... ایها المومنون ... الصلاه ...» گفت و مردم محله را برای نمازعید دعوت کرد، داود شیک و پیک، با عمامه و قبای سفید و عبای قهوه ای دم در مسجد ایستاد و همین طور که مردم به مسجد می آمدند، به آنها خوش آمد میگفت.
قسمت خانم ها خیلی زودتر پر شد و اولین جماعتی که از صحن به حیاط سرریز کردند، خانم ها بودند. جمع مردان هم خیلی شلوغ شده بود اما با پیشنهاد نصرالله روغن کِش میشد شلوغ تر هم بشود. نصر الله گفت: «اگه دو دقیقه حاجی اجازه بده که من میکروفن رو دست بگیرم، محله رو میکنم صبح قیامت!»
داود جوابش داد و گفت: «ایشالله وقتی قیامت شد، میگیم بیا و میکروفن رو بهت میدیم. امروز روز عید هست و بعضیا دارن استراحت میکنن. برو بشن آقانصرالله. برو نذار شر بشه.»
سیروس خان و المیرا خانم و الهام هم آمدند. داود پدرزنش را در آغوش گرفت و به هم تبریک گفتند. از دور برای المیراخانم سر تکان داد و دست به سینه عرض ادب کرد و چشمک ریزی هم به الهامک زد. از آن چشمک ها که یعنی «قرارمون یادم هست. خاطر جمع.» و الهامک هم متقابلا چشمکی حواله کرد که یعنی «منتظرتم ... زود بیا.»
جمعیت زیاد شد و داود نماز را خواند. و چقدر قشنگ است نماز عید فطر.
«اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ خَیْرَ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحُونَ وَاَعُوذُ بکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْه ُعِبادُکَ الْصّالِحُونَ»
خدایا! بهترین چیزى را که بندگان شایسته ات درخواست کردهاند از تو میخواهم و از آنچه بندگان شایسهات به تو از آن پناه بردند، پناه میبرم.
وقتی نمازعید تمام شد، داود دو تا خطبه خواند. در هر دو خطبه، داود خودش و مردم را به رعایت تقوای الهی و دوری از معاصی و گناهان دعوت کرد. در خطبه دوم که حدودا بیست دقیقه طول کشید، خیلی قشنگ و شفاف، همه چیز را برای مردم تعریف کرد و آخرش هم گفت؛
[اینها خلاصه ای از اتفاقاتی بود که با هماهنگی دستگاه های انتظامی و امنیتی باید برای شما تعریف میکردم تا بدونید چقدر محله مهم و حساسی داریم و دشمن چقدر برای شما و بچه هامون برنامه ریزی کرده.
مردم! لطفا مسجدتون رو رها نکنید. حداقل یک وعده از نمازجماعت را حتما شرکت کنید. دست بچه هاتون بگیرید و بیارید مسجد. مسجدی که صدا و شلوغی بچه در اون نباشه، خیلی خطرناکه و خدا به داد اون محله و اهل محل برسه.
مردم! به فکر فُقرا باشید. فطریه که جمع شد، با هماهنگی که با دفتر امام جمعه و کمیته امداد شده، قراره بین مردم فقیر همین محله تقسیم کنیم. اگر کسی خمس نداده و سال خمسی نداره، امروز وقت خوبیه. مال و اموالتون رو پاک و طیّب و طاهر کنید...]
خطبه ها که تمام شد، همین طور که صالح مداحی میکرد، احمد و بقیه در مردان، گوهر و شادی و مملکت و سلطنت در بانوان پذیرایی میکردند. داود هم به سوالات شرعی و محاسبه فطریه و خمس مردم مشغول بود.
المیرا و سیروس میخواستند به عیادت کسی بروند. به خاطر همین، از دور با داود خدافظی کردند. الهام از صندوق عقب ماشین باباش، کیف و لوازمش را برداشت. سیروس سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد. المیرا لحظه آخر در گوش الهام گفت: «با بابات حرف زدم. اگه این دو سه روز خواستین پیش هم باشین، اشکال نداره.» الهام لبخندی زد و مادر و دختری همدیگر را در بغل گرفتند و رفتند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰خانه عاطفه
الهام کلید انداخت و بسم الله گفت و رفت داخل. دید هر چقدر از کدبانوگریِ عاطفه بگوید کم گفته. از بس همه جا تمیز و شیک و ساده و قشنگ.
رفت داخل. مانتو و شلوارش را درآورد و همان لباس نامزدی را که آن شب پوشید اما داود نیامد و ندیده بود، پوشید. به سر و وضعش رسید. موهایش را آرام شانه کرد و عطرافشان. و یک خط چشم و سایه ای هم در جوارش و سپس لب ها ...
حوالی ساعت 10 صبح شد و داود وقتی به امور همه رسیدگی کرد و مردم رفتند و فقط بچه های مسجد ماندند برای جمع کردن وسایل، دلش طاقت نیاورد و خدافظی کرد و به طرف معشوق حرکت کرد.
ندانست چطور به در خانه رسید. زنگ در را به صدا درآورد. در باز شد. داود هم بسم الله گفت و وارد شد و در را پشت سرش بست. تصور این که در آن خانه فقط خودش هست و معشوقش الهامک، دست و دلش را میلرزاند.
چند قدم برداشت که دید درِ هال باز شد و الهامکِ بلایِ شیطونِ زیبایِ عزیزدلِ داود با لبخندی دیوانه کننده، با آن سر و وضعش که به قصد به یغما بردن دل همسرش آراسته بود، از دو سه تا پله پایین آمد و دلبرانه به طرف داود رفت.
وسط حیاط به هم رسیدند.
داود مست ... مست از جمال و مِهر الهامکش ...
فقط به چشمانش زل زده بود و یک لبخند هم گوشه لبش...
به هم نزدیک و نزدیک تر شدند. داود دست راستش را به طرف الهام بُرد. الهام هم دست راستش را در دست داود گذاشت. داود وقتی دست لطیفِ الهام را به دست گرفت، به آرامی و تمام قد جلوی الهامش خم شد و لب به پشت دست الهام رساند. چشمانش را بست و بوسید و دوباره بوسید و باز هم بوسید و سپس بویید.
الهام ابدا فکرش را نمیکرد که داود با آن همه ادعا و حیا و حتی غرورش، اینقدر عاشق باشد که ابتدا جلوی او سر خم کند و دستش را ببوسد و ببوید و عاشقانه آن سه روز را با نهایت احترام شروع کند. لبخند خیلی خیلی خوشایندی به لب الهام نشست. اما باز هم دلش میخواست داود یک حرکت دیگر بزند و یک حرف به گوشش بخورد.
و داود هم که ثمره یک عمر چشم پاکی اش را داشت میدید، درسش را خوب بلد بود. وقتی سر از دستبوسی الهامش برداشت، به او نزدیک و نزدیک تر شد و آرام و در حالی که به او و شوخ چشمش زل زده بود با لبخندی بر لب گفت: «چال میاُفتد کنار گونهات وقتی تبسم میکنی ... نامسلمان، شهر را این چاله کافر کرده است...»
رمان #یکی_مثل_همه۳
🌷«و العاقبه للمتقین»🌷
پایان
@Mohamadrezahadadpour
یه چیزی بگم اگه ناراحت نمیشید
اینکه نیروی انتظامی داره به وظیفه عمل میکنه
درست
اینکه الحق داره جهاد میکنه در بحث حجاب درست
اینکه در اوج بی مسئولیتی و نامردی برخی اقایون ، اینها دوباره علم به دست گرفتن
درست
اینکه باید کسی که داره عمدا لجن در جامعه گسترش میده رو ادب کرد هم
درست
اما به خدا میشه این حضور میدانی و تذکر و پیگیری و جریمه و تادیب بدون اون ون سبز وحشتناک و برخورد فیزیکی در ملا عام باشه
بابا جان من ، تذکر بده ، رسیدگی کن ، اگه اصلاح نکرد ، شناسایی کن و حتما بعدا حتی دستگیر کن و از خدمات اجتماعی محروم کن اما نه وسط بازار جلوی جمع که از توش مهسا امینی در بیاد
حتما حضور لازمه
حتما تذکر لازمه
حتما نیروی انتظامی لازمه
حتما تادیب و محرومیت های اجتماعی لازمه
اما راه رفته رو دوباره نرید
تو رو خدا نیاید بگید سید کمیل با نیروی انتظامی و برخورد سلبی مخالفه
خیلی هم موافقم
و اتفاقا به شدت مخالفم با کسایی که میگن فقط با کار فرهنگی درست میشه
کار سلبی میخواد ، نیروی انتظامی میخواد اما روشش ون نیست ، میشه با کارهایی مثل محرومیت های اجتماعی شدید و حتی برخورد قضایی و.. کار رو درست کرد
✍️سیدکمیل
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدم امامزاده قاسم علیه السلام در محله دزاشیب تهران کمی پایین تر از دربند
عجیب امامزاده ی با صفا و با معنویتی
به قول بسیار مشهور اینجا محل دفن
سر مبارک و نورانی حضرت قاسم علیه السلام فرزند امام حسن مجتبی علیه السلام و شهید کربلاست
حقیقتا از نظر معنویت شگفت انگیز و بسیار آرام بخشه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۳۵ سـوره مـبـارکـه نساء هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 وَإِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَيْنِهِمَا فَابْعَثُوا حَكَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِّنْ أَهْلِهَا إِن يُرِيدَا إِصْلَاحًا يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُمَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا خَبِيرًا «۳۵»
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ [ﻧﺎﺳﺎﺯﮔﺎﺭﻱ ﻭ] ﺟﺪﺍﻳﻲ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ [ﻫﻤﺴﺮ] ﺑﻴﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ، ﺩﺍﻭﺭﻱ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻱ ﺷﻮﻫﺮ، ﻭ ﺩﺍﻭﺭﻱ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻱ ﺯﻥ ﺑﺮﮔﺰﻳﻨﻴﺪ [ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﻠﺎﻑ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺳﻴﺪﮔﻲ ﻛﻨﻨﺪ]. ﺍﮔﺮ ﺑﻨﺎﻱ ﺍﺻﻠﺎﺡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭﻱ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، [ﺍﺯ ﻧﻴّﺎﺕ ﻫﻤﻪ] ﺁﮔﺎﻩ ﻭ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ
#سلام_امام_زمانم
السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ...
▫️سلام بر آن خورشیدی که با ظهورش روحی تازه در کالبد اهل ایمان میدمد و بساط کفر را برای همیشه برمیچیند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#یا_مهدی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
تا خودِ صبح فقطخوابِ حرم مے دیدم
چہ شبے بود دلم راهمہ جا مے بردم
دلـهرہ داشتـم از لحظـہ ے بیـدار شدن
ڪاش درخواب میان حرمت مے مردم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#78روز_مانده_تا_ماه_عاشقی
#صبحتون_حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت
روایت شنیدنی رهبر انقلاب از نابودی رژیم صهیونیستی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil