eitaa logo
❤️کانال عشق ❤️
2.3هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
11.1هزار ویدیو
108 فایل
مطالب ناب وعالی وسرشار از عشق ادعانمیکنیم که بهترینیم اماخوشحالیم که بهترینهامارابرگزیده اند... درهمه حال خدارادرنظرداشته باشیم کپی برداری ازپست های کانال حلال است ❁﷽❁
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️ دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می‌کرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می‌پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.» برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می‌بخشی، آنچه کرده‌ام مایه رضای تو نیست؟!» ندا رسید: «آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولی مادرت از آنچه او می‌کند، بی‌نیاز نیست. تو خدمت بی‌نیاز می‌کنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.» @channel_eshgh
✏️ روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش‌آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که خیلی دوست دارند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه‌های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی یکی از دانش‌آموزان نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد. او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟ بچه‌های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه‌ها گفت: «من فکر می‌کنم این دست خداست که به ما غذا می‌رساند.» یکی دیگر گفت: «شاید این دست کشاورزی است که گندم می‌کارد و بوقلمون‌ها را پرورش می‌دهد.» هر کس نظری می‌داد تا این که معلم بالای سر پسر رفت و از او پرسید: «این دست چه کسی است؟» پسر در حالی که خجالت می‌کشید، آهسته جواب داد: «خانم معلم، این دست شماست.»معلم به یاد آورد از وقتی که این دانش‌آموز پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه‌های مختلف نزد او می‌آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد. @channel_eshgh
📚 استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می‌کند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که می‌گویم انجام بده و عکس العملش را ببین... قدرى پول درون آن قرار بده ..... شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی.... @channel_eshgh
📚 مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد! مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى، سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد. چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده 📚برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان @channel_eshgh
‌ 📚 می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. ⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.» @channel_eshgh
✨﷽✨ ❄️از كجا دانستند؟ ✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند. ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛ براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت ؟! @channel_eshgh
📚 روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است... فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود: مغازه ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است... فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد @channel_eshgh
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند : از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید : از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ گفت از پنج سبب: اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید . خدایا مارا یک لحظه به حال خود وامگذار @channel_eshgh
: نویسنده‌اے مشهور، در اتاقش نشسته بود تڪ و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتے دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سے سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتے سپرے کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگرے بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدے بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیڪ شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بے آن که واکنشے نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترڪ کرد. اندکے گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذے را روے میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهے به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روے آن دید؛ روے کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایے یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکے به کسے گردد، بے آن که در شرایط نامطلوبے قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگے دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بے آن که معلول شود زنده ماند. " و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبے و خوشے به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهاے زندگے در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. ✨در زندگے روزمرّه باید بدانیم که شادمانے نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد.،.. @channel_eshgh
📚 حکایت "باز" پادشاه و پیرزن جاهل روزي "باز" پادشاهي از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پيرزن فرتوتي که مشغول پختن نان بود روي آورد. پيرزن که آن باز زيبا را ديد فورا پاهاي حيوان را بست، بالهايش را کوتاه کرد، ناخنهايش را بريد و کاه را به عنوان غذا جلوي او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزي براي حيوان و گفت: اي حيوان بيچاره! تو در دست مردم ناشايست گرفتار بودي که ناخنهاي تو را رها کردند که تا اين اندازه دراز شده است؟ مهر جاهل را چنين دان اي رفيق کژ رود جاهل هميشه در طريق پادشاه تا آخر روز در جستجوي باز خويش ميگشت تا گذارش به خانه محقر پيرزن افتاد و باز زيبا را در ميان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با ديدن اين منظره شروع به ناله و گريستن کرد و گفت: اين است سزاي مثل تو حيواني که از قصر پادشاهي به خانه محقر پيرزني فرار کند. هست دنيا جاهل و جاهل پرست عاقل آن باشد که زين جاهل بِرَست @channel_eshgh
✍️پادشاه از وزیرش می‌پرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحال‌تر است در حالی که او هیچ‌چیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟ 🔸وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید! 🔹پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟ 🔸وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسه‌ای بگذار و شب آن را پشت درب‌ اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیه‌ایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ می‌دهد! 🔹پادشاه نقشه را آن‌طور که وزیر به او گفته بود، انجام داد. 🔸خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکه‌ها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد! 🔹پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانواده‌اش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند. 🔸خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن‌ همه سکه‌های دیگر را در اختیار داشت. 🔹روز دوم خدمتکار پریشان‌حال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود. 🔸وقتی که پیش پادشاه رسید چهره‌ای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود. 🔹پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست. 🔸آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است. 🔹و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده می‌گردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت می‌کنیم و فراموش کرده‌ایم که چه نعمت‌های دیگری را در اختیار داریم... @channel_eshgh
کفشش را برای تعمیر نزد کفاش  برد. کفاش گفت: این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک ده تومان! مشتری قبول کرد. کفاش دست به کار شد ... کوک اول کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام اما با یک نگاه عمیق دریافت اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود. از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نه؟ او میان نفع و اخلاق مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست. اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده است. اما اگر بزند به کرامت انسانی تعظیم کرده است. 🔹دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش های دو دل !! ان‌شاءالله که سر بلند از این دو دلی ها بیرون بیاییم. @channel_eshgh