eitaa logo
چشمان منتظر
363 دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
133 فایل
ازافـتـــخـارات‌این‌نــــسل‌همیـن‌بـس‌کـه اســ✘ـرائیل‌قراره‌به‌دسـت‌مانــابودبـشه...!👊✌️🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_ای ارتباط با مدیر @admin_naein
مشاهده در ایتا
دانلود
دید نه خیر! کیف ندارد و اینجوری دلش خنک نمی‌شود. اندکی صدایش را بلندتر کرد و از پشت بلندگو با حالت داد و فریاد گفت: «چی می‌خواین مثل بختک ریختین تو حیاط مسجد؟ هان؟ گفتم چی میخواین؟ چرا راحتم نمیذارین؟ چرا اینقدر شلوغ شده؟ سر و صدا ندین ببینم. خودشون کم بودند، بچه‌هاشونم برداشتن آوردن!» داود نفهمید چطور خودش را به بلندگو و مش‌حسین رساند. به آرامی بلندگو را از دست او گرفت و پیشانی‌اش را ماچ کرد و آرام درِ گوشش گفت: «من باهاشون حرف میزنم. شما خودت ناراحت نکن. درست میشه.» مش‌حسین که نمی‌دانست از حالا باید خودش را برای رُنسانس با یک مَن روغن آماده کند و نمی‌دانست که از حالا وضع همین است و قطعا شلوغ‌تر از این می‌شود، به احترام آخوند بودن داود حرفی نزد و همان‌طور روی همان صندلی نشست و به لرزش دستان خود ادامه داد. در قسمت خانم‌ها قیامت بود. نرجس که همیشه از یکی دو ساعت قبل از اذان مغرب با تیمش در مسجد بود، آن روز اندکی دیر رسید. یعنی سرِ اذان رسید مسجد. وقتی وارد شد، چشمانش شد ده تا! با دیدن سر و وضع اغلب پدر و مادرانی که در حیاط مسجد ایستاده بودند هنگ کرد. سرش را چرخاند و دید یک عده هم در وضوخانه بودند. به آن طرف نگاه کرد و دید یک عده دیگر هم در حال پیوستن به صف‌های جماعت هستند. هنوز هنگ بود که سمانه و سمیه با سرعت خودشان را به نرجس رساندند. نرجس با تعجب و عصبانیت پرسید: «این جا چه خبره؟! چی شده؟» سمانه گفت: «سلام خانم. قبول باشه. خدا قوت. والا چی بگم. اول از همه نگاه کنین ببینین بالا سرِ حجره‌ای که علما قبلا اونجا بیتوته می‌کردند چی نوشته این حاج آقای جدید؟!» نرجس چشمش به عبارت«حجره دیوید» که خورد، چشم و دهانش با هم بازتر شد! سمانه که تخصص خاصی در جو دادن و شعله‌ور کردن آتش خشم نرجس داشت ادامه داد: «هر چی عکس شهید ابراهیم هادی و حاج همت و زین الدین و اینا چسبونده بودیم جمع کرده و حجره شده مثل... ببخشید... روم به دیوار... شده مثل کلوپِ بازی که تو پاساژا هست!» نرجس که انگار سوختن مدینه فاضله‌اش را در آتش مثلا تهاجم فرهنگی می‌دید، زیر لب گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه! هر چی رشته بودیم داره پنبه میکنه این... لا اله الا الله! از همون اول که دیدمش فهمیدم طلبه نچسبی هست و باعث دردسر میشه.» سمیه هم موتورش روشن شد و گفت: «خانم میشه امشب... خدایا چی بگم... میشه امشب تو صحن خواهران نیایید؟!» نرجس با تعجب نگاهی به سمیه کرد و گفت: «باز چی شده؟ نکنه اونجا هم...؟» سمیه سرش را به نشان افسوس تکان داد و گفت: «باید ببینید چه خانمایی سر و کلشون به مسجد پیدا شده! اصلا معلوم نیست وضو دارن... ندارن... اصلا اعتقادی به خدا دارن... ندارن... اصلا روزه بودن... نبودن...» نرجس گفت: «نه! بذار ببینم چی داره به سرمون میاد! برو کنار ببینم!» نرجس از وسط هفت هشت تا خانم شل حجابی که داشتند وارد صحن مسجد می‌شدند با بی‌احترامی رد شد و وارد بخش خواهران شد. دید خبری از دو سه ردیف خانم‌های همیشگی نیست. بلکه چیزی حدود شصت هفتاد تا خانم شل حجاب و یا بدون چادر در صف نماز جماعت نشسته بودند. نرجس که داشت کم‌کم فشارش می‌افتاد و از طرف دیگر، داود داشت نماز را شروع میکرد، دید جای همیشگی‌اش که ردیف اول و نزدیک ترین نقطه به پرده بود، یک خانم تپل با چادر رنگی کوتاه ایستاده! قشنگ مشخص بود که آن چادر رنگی کوتاه را به احترام مسجد با خودش آورده و اصلا تو این باغ‌ها نیست. جانمازش را همان ردیف یکی مانده به آخر پهن کرد و چادرنمازش را پوشید و با سمانه و سمیه به جماعت پیوستند. نماز مغرب تمام شد. تصور بفرمایید که اینقدر صدای سر و صدای بچه‌پسرها در حجره بغلی و حیاط مسجد زیاد بود، که انسان ناخودآگاه یادِ هلهله و سر و صدای ارتش یونان در پشتِ دروازه‌های تروآ برای تصاحب شهر می‌افتاد. همینقدر پر هیجان و شلوغ! داود فورا بلندگو را برداشت و بسم الله گفت و چشم در چشم حضار گفت: «عباداتتون قبول! خیر مقدم میگم خدمت عزیزانی که تازه تشریف آوردند. کلا به طولانی صحبت کردن عادت ندارم. عزیزان! من تازه به این مسجد اومدم و قراره تا حال دوست عزیزم خوب میشه، در خدمتتون باشم. یک نکته به پدر و مادرها و یک نکته هم به رفقای قدیمی مسجد و یک نکته هم به خودم میگم و نماز دوم را میخونم تا عزیزان به افطارشون برسند.» همه ساکت شدند. حتی قسمت خواهران که معمولا سر و صداست، ساکت شدند. ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾ ‌ ادامه👇👇
داود گفت: «نکته‌ای که به پدر و مادر بچه‌ها باید بگم اینه که اگر میخواید فردا روز نخوایید دنبال بچه‌تون در جاهای بد باشید، باید اهل مسجد بشن. چاره دیگری نداریم. من کلی فسفر سوزوندم تا به عقلم خطور کرد که بهانه ایجاد کنم. و شد همین که دارین می‌بینین. حداقل صد و پنجاه یا دویست تا بچه در حال ثبت نام در مسابقه هستند. کِی؟ روز دوازده و سیزدهم ماه رمضون! بچه‌هایی که میشد از قبل از ماه رمضون براشون مسابقه گذاشت. من دست گذاشتم رو هوشِ هیجانی بچه‌پسرها. چاره دیگری نداشتم. با توصیه به ایمان و تقوا و عمل صالح نمیشد جذبشون کرد. اما با ps4 و ps5 دارن در و دیوار حجره منو می‌خورن! این تازه ثبت نامشون هست. وقتی مسابقه شروع بشه، دیگه به این راحتی قابل کنترل نیستند. اما من از وسط همین غیرقابل کنترل نبودن‌ها بهترین دوستام را پیدا می‌کنم.» حضار حتی پلک نمی‌زدند. فقط لبخند کوچکی در کُنج لبشان نقش بسته بود و گوش می‌دادند. داود ادامه داد: «یک نکته هم به سرورانی که یک عمر در مسجد و عبادت پروردگار، روزگار سپری کردند. از امشب مسجد ما شبانه‌روز باز هست. 24 ساعته خودم اینجام و مسئولیت همه چیز رو به عهده می‌گیرم. چون قراره شبهایی که بچه‌ها فرداش تعطیلند، تا سحر بازی کنند. من نه تنها توقع همکاری دارم، بلکه خواهش میکنم اگر کسی بانی برای سحری بچه‌ها میشه، لطفا به من مراجعه کنه تا ردیف کنیم. ضمنا این چیزی که میخوام بگم، به خدای احد و واحد بدون تعارف و این چیزاست. اونم اینه که اگر از دست بچه‌ای عصبانی شدید و یا آرامش شما را به هم ریخت، به جای نهیب زدن سر اون بچه، بیایید سر من خالی کنید.» عینکش را برداشت و دست راستش را روی صورتش گذاشت و گفت: «بزنین تو صورت من! به خدا خیلی می‌چسبه. لپ ندارم اما همین که دارم آمادش کردم واسه چَک و توگوشی! اینا... نگا... چه صدای قشنگی داره...» این را گفت و آرام آرام به صورتش زد. مردم خنده‌شان گرفته بود و از صدای تلق‌تلقِ لپهای داود می‌خندیدند. داود با لبخند گفت: «یه جمله هم در جمع به خودم میگم. شاید بتونم اعتماد از دست رفته شما و عدم جذاب نبودن حرفهای ما به دهه‌نودی ها و دهه‌هشتادی‌ها رو تا حدودی درست کنم. اما اگرم نشد، قول میدم بعدا در خلوت خودم و پیشِ رفیقام نگم مردم این دوره زمونه بی‌بصیرت شدند و اشکال مردم در نطفه و لقمه‌هاشون نذاشت کسی با من دوست بشه. نه. اگه نشد، لابد اشتباه از من بوده. همین. میخواستم بدونین چقدر آدم خوبیَم!» تا این حرف را زد، صدای خنده حضار بلند شد. داود نماز دوم را شروع کرد اما ناگهان وسط نماز، صدایِ مهیبِ شکستنِ شیشه و بیشتر شدن سر و صدای پسرها، شوک بزرگی در دل همه ایجاد کرد. تا نماز تمام شد، همهمه و ولوله‌ خاصی در بین حضار راه افتاد. یک عده از پدر و مادرها بلند شدند تا بروند در حیاط و ببینند چه خبر است؟ یک عده هم چشمشان به داود بود تا ببینند چه میخواهد بکند؟ که حاجی محمودی(رییس هیئت امنای مسجد) دید داود خیلی بی‌تفاوت نشسته رو به قبله و دارد تسبیحات حضرت زهرا می‌گوید. محمودی داشت حرص می‌خورد که نمی‌توانست سر و صدا بدهد. پشت سرِ داود نشسته بود و ذاکر هم بغل دستش بود. خم شد رو به جلو و نزدیک کمر داود شد و گفت: «حاجی بچه‌ها دارن در و دیوار مسجد رو خراب میکنن!» داود هیچ نگفت. خیلی عادی به تسبیحاتش ادامه داد. وقتی تسبیحاتش تمام شد، سجده شکر رفت و با خیال راحت سجده‌اش را انجام داد. وقتی از سجده بلند شد، خیلی عادی و با لبخند معمولی رو به محمودی و ذاکر کرد و گفت: «در اوج جنگ، به امام گفتند امام! فلان شهر را زدند... فلان جا سقوط کرد... فلان تعداد جوون از دست دادیم. امام خیلی عادی و با همان حالتِ آرامشِ خاصِ خودشون فرمودند جنگ است! طبیعت جنگ هم همین است.» این را گفت و از سر جایش بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾ ‌ ادامه👇👇
وقتی داود رفت، محمودی رو به ذاکر کرد و گفت: «تو نمی‌خوای چیزی بگی؟ دو روز دیگه جای من و تو دیگه تو این مسجد نیستا!» ذاکر که معلوم بود بخاطر مسئله‌ای که عصر اتفاق افتاده بود و حاج عبدالمطلب بدجور در کاسه‌ همشان گذاشته بود، دمغ است، رو به محمودی کرد و گفت: «حالا زوده. بذار پرونده خودشو سنگین‌تر کنه تا بعد. این بچه طلبه نمیتونه جلوی این تخمه و ترکه‌های آل‌ابوسفیان بایسته. چه برسه بخواد آدمشون کنه. بابای نصفِ بیشتر این بچه‌ها پیشِ خودمون پرونده دارن. مگه اینا اصلاح بشو هستن؟!» محمودی وقتی زیرکی را در رفتار و حرفهای ذاکر دید، لبخندی زد و بلندگو را برداشت و شروع به خواندن دعای«یا علی و یا عظیم...» کرد. اما در قسمت خواهران قرار نبود آن شب به راحتی بگذرد. نرجس داشت با دندان‌های روی هم فشرده تسبیحات میگفت که دو تا خانم تازه‌وارد که معلوم بود مامان بچه‌ها هستند، هنگام رد شدن، پا روی جانماز نرجس گذاشتند. و حتی یک نفر از آنها حواسش نبود و پایش کاملا گذاشت روی دو تا مُهرِ تربتی که نرجس وسط جانمازش گذاشته بود. نرجس دیگر تحمل نکرد و مثل بمب اتم ناگهان منفجر شد. -ینی چی؟ پا میذارن رو مُهر و جانماز و ترتب کربلا و انگار نه انگار! کجا داریم ما؟ این چه دین و ایمونی هست؟ خیرِ سرت نماز جماعت بودی! آن خانم که اتفاقا چادری هم بود و خیلی عادی بنظر می‌رسید، با حالت شرمندگی رو به نرجس کرد و گفت: «ببخشید. نگران بودم که نکنه بچه من زده باشه شیشه مسجد شکونده باشه. خواستم زودتر برسم بهش. که حواسم نبود و پا گذاشتم رو مُهر شما. ببخشید.» نرجس دست بردار نبود. دید سه چهار تا خانم دارند به آنها نگاه می‌کنند اما وسط آن خانم‌ها یک خانم جوان‌تر نشسته که کاملا روسری و چادرش را درآورده و یک کِش را با دندانش نگه داشته و می‌خواهد موهایش را از پشت سر ‌ببندد. نرجس با حالت تمسخر گفت: «اینو باش! کم مونده سرخاب و سفیداب هم بیاره و وسط مسجد بماله به خودش! از کجا آزاد شدین شماها؟!» نرجس تا این بی‌حرمتی را کرد، صدایی از پشت سرش شنید که با حالت جدیت به او گفت: «مودب باشید خانم ایزدی!» نرجس که اصلا اننظار شنیدن چنین حرفی در مقرّ حکومتش را نداشت، رو کرد به پشت سرش تا ببیند چه کسی این حرف را زد که ناگهان چشمش به زینب خورد که کنار حاج خانم مهدوی نشسته بود. زینب که دخترهای دوقلویش دو طرفش بودند، سرش را جلوتر آورد و به نرجس گفت: «اگه فکر کردی که بازم میتونی همون بلاهایی سر اینا بیاری که قبلا سر مردم و بچه‌هاشون آوردی تا از اطراف شوهرم پراکنده بشن، باید بگم سخت در اشتباهی. اینبار جلوت می‌ایستم.» نرجس رو به حاج خانم مهدوی کرد و گفت: «خوشم باشه حاج خانم! خوشم باشه با همچین عروسی! هرچقدر حلواش شیرینه، اما زبونش تلخه. من باعث شدم مردم و بچه‌ها دیگه مسجد نیان؟» ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾ ‌ ادامه👇👇
حاج خانم مهدوی رو به بقیه خانم‌ها کرد و گفت: «شما بفرمایید. خوش اومدید. قدمتون بالای سرم. بفرمایید دمِ در افطار کنین. بفرمایید.» وقتی خانم‌ها پراکنده شدند رو به نرجس کرد و گفت: «به روح رسول الله که این مسجد به اسم خودش هست قسم اگر بخوای با تندروی و بداخلاقی با این مردم برخورد کنی، نفرینت می‌کنم. من هفتاد سالمه. عمر خودمو کردم. پنجاه ساله که تو این مسجدم. تا امشب جمعیتی به این زیادی ندیده بودم. حتی شب عاشورا و شبهای قدر هم اینقدر مردم با تیپ و قیافه‌های مختلف نیومده بودند تو این مسجد! نرجس ازت خواهش میکنم. تورو به روح پدرت اذیت نکن و به بچه‌هاتم بگو نزنن تو سر مردم.» نرجس افسوسی به حال آن مادر و عروس خورد و گفت: «شما مومنینِ بی‌عار و بی‌درد هستین. به قولِ یه بزرگی، درد دین ندارین. فقط دلتون میخواد یه مسجدی باشه و هوا هم خوب باشه و همه کنار هم باشن و نه امر نه نهی از منکری. شماها غیرت دینی ندارین. این که مثلا زن آخونده و عروس شماست اما یه کلمه به این همه زنک بدحجاب تذکر نمیده و اسم خودشم گذاشته مسلمون! اینم از شما که بعد از هفتاد سال عمری که از خدا گرفتی، وا دادی و جا زدی.» زینب با جدیت هر چه تمامتر گفت: «درست با حاج خانم حرف بزن. اصلا ما بی‌عار. ما بی‌درد. ولی دل کسی نمی‌شکونیم. شخصیت کسی خُرد نمی‌کنیم. یه کم به طلبه تازه وارد فرصت میدیم. به بچه‌های مردم که همشون تو خونشون بازی‌های بهتر از این دارن اما دلشون هیجانِ با هم بودن میخواد، فرصت میدیم که این هیجان تو مسجد و تحت مدیریت یکی که عُرضه و حوصله و ایده داره تخلیه کنند. نرجس! من این طلبه رو من می‌شناسم. اینو شوهرم خوب می‌شناسه. اینقدر نقش پلیس بد از خودت درنیار و بذار ببینیم چیکار میکنه این بنده خدا! من و حاج خانم و چند تا از خانمای دیگه، پایِ کارِ این حاج آقا می‌ایستیم. اگه شوهر خودم موفق نبود و یا بهتره بگم شماها نذاشتین، بخاطر سکوت ما بوده. ما به موقع ازش حمایت نکردیم. اما دیگه ساکت و بی‌تفاوت نمی‌شینیم. من آدمی نیستم که یه اشتباه رو دو بار مرتکب بشم.» بعدش زینب و دختراش با خانم مهدوی بلند شدند و به آبدارخانه رفتند و به خانم‌های آبدار خانه کمک کردند. جوِ قشنگ و شلوغی در آبدارخانه راه افتاده بود. خانم‌ها ابتدا سه چهار تا تُنگِ بزرگِ شربت برای بچه‌ها آماده کردند. بعدش با کلی لیوان یکبار مصرف فرستادند قسمت مردانه. تا هم آقایان گلویی تر کنند و هم بچه‌ها شربت بخورند. بعلاوه دو تا سینی بزرگِ حلوای تخم‌مرغی. بچه‌ها هم با کمال میل و کِیف می‌خوردند و بازی و شوخی می‌کردند و دور هم خوش بودند و درباره مسابقه حرف می‌زدند. اینگونه بود که جبهه جدیدی از خانم‌های مومن و پایِ کار و فعال در مسجد، از همان شب دوم سومِ ورود داود به آنجا شکل گرفتند و با محوریت زینب و خانم مهدوی، در پشت پرده و آبدارخانه مسجد مشغول خدمت شدند. ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾ ‌ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هشتم 🔶حوزه علمیه🔶 کم‌کم داشت خورشید روز سیزدهم ماه رمضان طلوع میکرد. احمد با حالت استرس در وضوخانه حوزه ایستاده بود و برای بار هجدهم وضو می‌گرفت و محکم دستهایش را به هم می‌کشید. جوری که پوست دست‌هایش قرمز کرده بود. مرتب شک میکرد و وضو را از نو شروع می‌کرد. تا این که بالاخره خودش را به زور راضی کرد و به طرف حجره‌اش دوید و الله اکبر گفت و نمازش را در آخرین دقایقِ قضاشدن بست. وقتی نمازش تمام شد، بی‌حال کنار مُهرش دراز کشید. سراغ گوشی‌اش رفت. دید داود در ایتا به او پیام داده. 🔷[خدمت دوست عزیزم احمدآقا. سلام برادرجان. الان که دارم این چند خط را می‌نوسیم حال ایستادن روی دو پایم را ندارم. از بس دست تنها خسته شدم. ماشالله بچه که نیستند. هرکدامشان معادل یک بمب اتم، انرژی و شیطنت در خودش دارد. کار من خنثی کردن بمب نیست. اما بلدم چطوری و کجا تخلیه‌اش کنم که کمترین آسیب را داشته باشد. تعداد دویست و پنجاه و سه نفر ثبت نام داشتیم. باورم نمی‌شود. حتی پیش‌بینی می‌کنم این تعداد در طول دو سه شب آینده، به چهارصد و یا پانصد نفر برسد. چون شک ندارم که میروند در مدرسه و خانه و کوچه و محله و نَقل لیگِ رمضان، دهان به دهان می‌شود. راستی بنا شد برای متوسطه دوم مسابقه فوتبال داشته باشیم. مکانش هم همین پارکینگ بغلِ مسجد. اینطور که پیش می‌رود احتمالا دوازده سیزده تا تیم بشوند. هیکل و قامت بعضی از آنها از من بلندتر است. فرهان که سرگروه آنها شده، خودش و پدرش باشگاه ورزشی دارند. ماشاءالله چنان هیکل درشتی دارد که اگر دهانش را پر از باد کند و مرا فوت بدهد، دو متر آن طرف‌تر به زمین خواهم خورد. ثبت‌نام متوسطه اول را به موجودی به نام فرید سپردم. شیشه مسجد در موقع نماز عشا خرد و خاکشیر شد. وقتی آمدم دیدم فرید متعهدانه دنبال مقصرش می‌گردد و حتی هفت هشت نفر مظنون پیدا کرده. اما شوربختانه نمی‌دانست که ناسلامتی من آخوندم و بالاخره ته و توی ماجرا را درمی‌آورم. چون بعد از دو سه ساعت از وقوع جرم متوجه شدم که شکستن شیشه کارِ خودِ فریدِ نابکار بوده است. برایت نگویم از هیولای بددهنی به نام آرمان. خودم شِمُردم که بالای چهارصد پانصد تا فحش داد. خدا شاهد است که شمردم و متوجه شدم که فقط در یک شب، سرِ یک ثبت نام ساده، چنان بچه‌های مردم را فُحش‌کِش می‌کرد که عرق شرم و شرمساری از جبین روزگار می‌ریخت. آنجا بود که ناخودآگاه من با اسامی پدر و مادر و حتی بعضا خواهرِ بعضی از بچه‌ها در لابلای کلام آرمان آشنا شدم. همین‌قدر وروجک بددهانی است و اشراف قابل توجهی بر جمعیتِ خواهرمادر بچه‌های اهل محل دارد! اصلا یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوی! الغرض. به کمکت نیاز دارم. هم کمک تو و هم کمک صالح عینکی. منظورم صالح درازِ پایه ششم نیستا. حواست باشد. همین صالحِ عینکیِ پایه سوم که حجره‌اش طبقه پایینِ خودمان است و هر از گاهی میزند زیر آواز و مداحی. من به تنهایی حریف این بچه‌ها نیستم. می‌دانم که شرایطت چطوری است و اصلا روحیه شلوغی و بچه و طهارت نجاست و این چیزها نداری. اما همین قدر که بخاطر هنر تو و وقتی که گذاشتی، توانستم این همه پسر در مسجد جمع کنم و چراغ مسجد را شبانه‌روز روشن نگه دارم، معلوم می‌شود که در ادامه این راه هم می‌توانی کمکم کنی و روی توانمندی‌های تو حساب می‌کنم. خواهش می‌کنم مرا تنها نگذار. همین الان بلندشو و برو صالح عینکی را بیدارش کن و توجیهش کن و وسایلتان را بردارید و بیایید اینجا. افطاری و سحری شما با من. هنوز از باقیمانده پول لب‌تاپم چیزی اضاف مانده و می‌توانید در حد هر شب نان و پنیر و خرما مهمان من باشید. البته این جمله آخری را از عمد گفتم تا کمی دلتان به حالم بسوزد و با جیب پُر بیایید اینجا. نگو که شهریه‌ات را تماما خرج کرده ای که همین‌جا خودم را آتش می‌زنم. دیگر نمی‌توانم درست ببینم. به استراحت نیاز دارم. تحت هر شرایطی منتظرتان هستم. هر چه زودتر بهتر. یاعلی.]🔷 ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾ ‌ ادامه👇👇
🔶محل کار ذاکر🔶 حاج عبدالمطلب اصلا نمی‌توانست کوتاه بیاید. صحنه برایش روشن نبود. همه چیز غیرطبیعی بود. باید سر از کار آنها درمی‌آورد. به خاطر همین فورا رفت کارگزینی. تا وارد شد، همه جلوی پایش بلند شدند. مستقیم به دفتر مسئول کارگزینی رفت. بعد از حال و احوال با مدیر کارگزینی، گفت: «برای بازنشستگی من جدیدا به شما نامه دادند؟» -بله. یه نامه از طرف ایثارگران اومد و مطابق سابقه جبهه و درصد جانبازیتون درباره شما پشنهاد بازنشستگی داده بودند. -خب این کار رو که خودم چند سال پیش کردم. مقامات هم نامه زدند که از هیچ کس پذیرفته نیست و فعلا نیرو کم داریم و نمی‌خوایم سازمان از افراد باتجربه خالی بشه و از این حرفا! چی شد یهو نامه منو زدند؟ -درسته. منم تعجب کردم. ولی همون‌طور که عرض کردم، از دایره ایثارگران نامه شما تایید شد و اومد. -آهان. پس کاری به شما نداشت و جدیدا از دایره ایثارگران نامه من اومده. حله. ممنون. یاعلی. داشت داستان برایش جالب‌تر میشد. بلند شد و سوار ماشین شد و به راننده گفت: «برو دایره ایثارگران!» همان لحظه گوشی همراهش زنگ خورد. ذاکر بود. گوشی را برداشت و گفت: «جانم ذاکر!» -سلام علیکم حاج آقا. طاعات و عبادات قبول! -ممنون. جایی هستم. کاری داری؟ -نه. نگران شدم نیومدید! یه ربع دیگه جلسه شروع میشه. -آره. حواسم هست. ممنون که یادآوری کردی. اگه دیر شد، تو شروع کن تا من خودمو برسونم. -دست بوسم. امری ندارین؟ -نه. یاعلی. مستقیم رفت پیشِ مدیر دایره ایثارگران. مدیر آنجا که قبلا نیروی خودش بود گفت: «حاجی این نامه خودتونه. مال چهار سال پیش. درسته؟» حاج عبدالمطلب گفت: «خب! آره. جدیدا چرا افتاد تو دستور و گردش خورده؟» -چون خودتون درخواست دادین! -من؟ جدیدا؟ -بله. یک هفته قبل. یادمه که چند روز بود که از اول ماه رمضون می‌گذشت که نامه شخصا مفتوح خودتون اومد و منم اطاعت امر کردم و دوباره درخواست شما را... -میشه نامه‌ای که میگی من زدم رو ببینم؟ -بله حاجی. بله. چند لحظه اجازه بدید. بلند شد و نامه را از پرونده ایثارگری حاج عبدالمطلب برداشت و آورد. گفت: «اینا. بفرما. امضای اتوماسیون خودتونه!» ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾ ‌ ادامه👇👇
حاجی که داشت شاخ درمی‌آورد، اصلا از متن نامه خبر نداشت! نگاه به تاریخ نامه کرد. فورا گوشی همراهش را بیرون آورد و در تقویم بادصبا نگاه کرد. با تعجب گفت: «من اصلا در این تاریخ اینجا نبودم. ماموریت داشتم و رفته بودم جایی.» مسئول دایره ایثارگران با تعجب گفت: «اما... امضای خودتون... البته امضای اتوماسیونی هست... امضای دستی نیست... نمیدونم والا... چی بگم!» حاجی از سر جاش بلند شد و به طرف در رفت. ذهنش خیلی بیشتر از صبح مشغول شده بود. لحظه خدافظی، برگشت رو به بنده خدا و گفت: «نگفتی این نامه رو کی آورد؟» بنده خدا فهمیده بود که حاجی میخواهد آوار بشود روی سر کسی که این نامه را آورده، به مِن‌مِن افتاد. اما چشمان نافذ و خشم پنهان حاجی اجازه کتمان به آن بنده خدا نداد. کم‌کم لب باز کرد و فقط دو کلمه گفت: «برادر ذاکر!» حاج عبدالمطلب که تازه فهمیده بود دارد از کجا میخورَد، نفس عمیقی مانند نَفَسِ ترسناکِ شیر در بیشه‌اش قبل از حمله به طعمه‌اش کشید و این جمله را گفت و رفت: «این دیدار، به امانت بین خودمون بمونه!» 🔶کتابخانه مسجد🔶 نرجس تشکیل جلسه اضطراری داده بود و نشسته بود روی صندلی وسطی. سمیه و سمانه و سه چهار نفر دیگر هم بودند. الهه(مسئول غرفه فروش) هم حضور داشت. سمیه پرسید: «خانم ایزدی! تکلیف چیه حالا؟» سمانه فورا گفت: «نظر من اینه که ما بشیم مسئول انتظامات. چفیه بندازیم و با پَر در حیاط و صحن مسجد بایستیم و به خانمای بدحجاب تذکر بدیم.» سمیه گفت: «آره. عالیه. هر خانمی هم مقاومت کرد و یا خیلی پُررو بود، خودِ خانم ایزدی حسابش برسند.» یکی دیگر از دخترها گفت: «بنظرم بهشون پیکسل بدیم. پیکسل شهید هادی و دیگر شهدا. روش بنویسیم شهدا شرمنده‌ایم!» این پیشنهاد هم توسط جمع پذیرفته شد. حتی یکی دیگر از دخترها گفت: «این کمه. بنظرم باید یه چیزی بنویسیم که بی‌حجاب‌سوز باشه. قشنگ تا مغز استخونشون بسوزه.» نرجس که انگار خیلی از این حرف خوشش آمده بود گفت: «آفرین. وقتی در جنگ تحمیلی، رزمنده‌ها با هجوم عراقی‌ها روبرو می‌شدند، حالتشون هم تهاجمی‌تر میشد. باید فکرِ یه چیز تهاجمی‌تر باشیم.» همه به فکر فرو رفتند. سمانه که کاش لب‌هایش را یک نفر با سوزن جوالدوز می‌دوخت، بدون این که حرف را در دهانش مزمزه کند گفت: «مرگ بر بی‌حجاب!» همه نگاه‌ها به طرف سمانه رفت. سمانه گفت: «تا کِی مماشات؟ تا کِی خون دل خوردن اُمت حزب‌الله؟ تا کی مظلومیت آقامون امام زمان؟ تا کِی خیانت کردن به دلِ مادران شهدا؟» همین جملات را که می‌گفت، انگار داشتند بنزین و نفت می‌ریختند روی ذهن و روان نرجس! نرجس به نقطه‌ای خیره شده بود. وقتی سمانه دهانش را گِل گرفت و منتظر تایید از سوی نرجس بود، نرجس واکنشی از خود نشان داد که آن جمعیت مغر فندقی به وجد آمدند! نرجس دهان باز کرد و گفت: «مرگ بر بی‌حجاب! باید بشه شعار آخرِ نمازمون! آخرِ شعاری که میگیم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما... آخرش باید سه مرتبه همه هم‌صدا بگن مرگ بر بی‌حجاب!» اشک شوق و هیجان در چشمان آنها مخصوصا سمانه و سمیه حلقه زد. قرار شد فراخوان بدهند و همه نیروهای خودی‌شان را جمع کنند برای نماز مغرب. تا این شعار هر چه باشکوه‌تر در فضای مسجد و محله طنین‌انداز بشود. فورا همه گوشی‌ها را درآوردند و شروع کردند به ارسال پیامک! که ناگهان الهه رو به نرجس گفت: «خانم ایزدی! تکلیف من چی میشه؟ من هنوز باید بشینم غرفه کتاب؟!» نرجس که داشت فورا وضعیت واتساپ می‌گذاشت و سفارش بنر برای شب می‌داد و بقیه کارها را همانگ می‌کرد، به الهه گفت: «آقای ذاکر گفته سازمانشون همشو میخره واسه مساجد سطح شهر. در عوض از بودجه فرهنگی مساجد و پایگاه‌های بسیج کم می‌کنه. چی بهتر از این؟ نگران نباش!» الهه گفت: «خب خدا را شکر. چون دیشب که کلی خانم و مرد و بچه جدید وارد مسجد شده بودند، حتی کسی به طرف غرفه کتاب ما نگاه نکرد. چه برسه به این که... خانم میشه یه پیشنهاد بدم؟» نرجس همین طور که سرش روی گوشی بود گفت: «بگو! فقط زود!» الهه گفت: «خب به همین حاج آقای تازه وارد بگین یه پیشنهاد واسه بخش غرفه کتاب ما بدن! شاید از این تکرار و انزوا ...» نرجس چنان نگاهی به الهه کرد که الهه بقیه حرفش را خورد. سرش را به الهه نزدیک‌تر کرد و جوری که مثلا فقط خودِ الهه بشنود، گفت: «این آخوندِ نفوذی اگه چیزی بارِش بود، خودش رو پشتِ ps4 و ps5 مخفی نمی‌کرد الهه خانم! هنوز مونده که سِره از ناسِره و دوغ از دوشاب تشخیص بدی! بشین سر جات و حرف نزن!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶حجره داود🔶 نزدیک اذان ظهر بود. قرار اولیه این شده بود که از ساعت 14 به مدت سه ساعت، بچه‌های ابتدایی و از ساعت 17 تا ساعت 21 بچه‌‌های متوسطه اول در حجره دیوید باشند. از ساعت 21 تا نیمه‌شب، بچه های متوسطه دوم در پارکینگ متروکِ مسجد، مسابقه فوتبال جام رمضان برگزار کنند. داود سرحال و قبراق داشت حجره‍‌اش را مرتب می‌کرد که ناگهان دید هفت هشت دَه تا بچه‌پسر وارد مسجد شدند. داود نگاهی به ساعتِ گوشی‌اش انداخت و با تعجب از آنها پرسید: «زود نیومدین؟!» بچه‌ها گفتند: «از امروز تا بعد از شبهای قدر تعطیلیم.» داود با تعجب پرسید: «چرا اون وقت؟ چی شده؟» بچه‌ها باهم و درهم گفتند: «آخه دارن مدرسه‌مون رنگ میزنن. کف مدرسه‌مون هم آسفالت می‌کنن. گفتن هر کی در طول این هفته بیاد مدرسه و جای کفشش رو آسفالت مدرسه بمونه، پاهاشو قلم می‌کنن!» داود گفت: «خب حالا اینجا ... هیچی... ولش کن... راستی بقیه...» هنوز حرفش تمام نشده بود که دید نخیر! سی چهل تا بچه، سَرِ خر کج کرده و مستقیم با همون کیف و لباس و کفش و جوراب معطر و دل‌انگیزشون مستقیم از مدرسه آمدند مسجد! رو به بچه‌ها کرد و گفت: «بچه‌ها اینطوری درست نیست. برین خونه‌هاتون و یه خبر به والدینتون بدین و سرِ ساعتی که گفتم بیایید!» دید حرفش خریدار ندارد. مگر می‌شد جلوی آن لشکری که لحظه‌لحظه به تعداش افزوده می‌شد، گرفت؟ فکری کرد و گفت: «آهان. یادم اومد. اگر رفتین و به والدینتون خبر دادین و سر ساعت برگشتین، شاید بتونم به هر تیم، دو سه ساعت بیشتر زمان بدم که بازی کنه! مثلا اگر نوبت شما ساعتِ 14 تا 17 باشه، میزنم ساعت 14 تا 19 مثلا!» بچه‌ها به شور و هیجان افتادند و با همان بار اول، نصف بچه‌ها از مسجد رفتند. نصف دیگر نرفتند و ماندند. باز هم بچه‌های دیگر سر و کله‌شان پیدا شد. بچه‌هایی که چهره‌های جدید بودند و از کاروانِ ثبتِ نامِ دیشب جامانده بودند. خلاصه در همان نیم ساعت، لیست داود از مرز پانصد و بیست و یک نفر تجاوز کرد و چاره‌ای نداشت مگر این که فکری به حال جای جدید و دستگاه‌های جدید کند. چرا که آموزش‌و‌پرورش منطقه در حرکتی جهادی، به کمک تعطیلات رسمی موجود در تقویم و تعطیل کردن چند روز درسی، تصمیم گرفته بود همه مدارس را نو نوار کند. بخاطر همین، آن محله و مسجد، با هجوم غافل‌گیرانه بچه‌ها مواجه شده بود. داود همان‌طور که حواسش به بچه‌ها بود، می‌دید که بچه‌های گروه نرجس دارند به در و دیوار مسجد، بنر و پوستر و کاغذهای ریز و درشتِ شعار علیه بی‌حجابی و بدحجابی و تیکه انداختن به مردان و بی‌غیرت معرفی کردن آنان می‌چسبانند. به طرف دیوار منتهی به درب بانوان رفت و داشت کاغذ روی دیوار که نوشته بود«حجاب، وصیت نامه همه شهداست» را می‌خواند که از پشت سر، صدای سلام شنید. برگشت و چشمانش روشن شد. دید احمد و صالح عینکی با یه ساک دستی کوچک روبرویش ایستاده‌اند. با دیدن آنها اینقدر خوشحال شد که حد نداشت. انگار خداوند مانند جنگ بدر، ملائکی را در قالب احمد و صالح عینکی برایش فرستاده بود. دو نفری که منهای برخی اخلاق فردی‌شان، بچه‌های باظرفیت و هنرمندی بودند. ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾ ‌ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌امام‌زمانم 💚السلام علیک یا اباصالح المهدی عجل الله ای عشق ندیده ی من، ای یار سلام ای ماه بلند در شبـــــِ تار سلام از من به تو ای عزیز در هر شبـــــ و روز یڪ بار نه، صد بار نه، بسیار سلام! اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دعای روز بیست و ششم ماه رمضان 🔹 اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْکوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین. 🔺 خدایا قرار بده کوشش مرا در این ماه قدردانـى شده و گناه مرا در این ماه آمرزیده و کردارم را در آن مورد قبول وعیب مرا در آن پوشیده اى شنواترین شنوایان. ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
✳️ تغییر دینداری ✍ گفتم تصاویر شب های احیا را دیدی؟ گفت بله. مردم ما دیندارند. ولی دوران طاغوت هم همین بودند. گفتم درست است اما دینداری داریم تا دینداری. مردم ما مومن اند اما ایمان شان هم تغییر کرده است. گفت چطور؟ گفتم: 1⃣یکم اینکه دینداری مردم جمعی شده است. ماجرا تنها شب احیا نیست. تهران از ابتدای شب های رمضان دیدنی است. هرکوچه و خیابان یک هیات. تا نیمه سحر و آنهم مملو از جوان ها و نوجوان هاست. بقیه کشور هم همین است. باقی سال نیز. از اعتکاف ها تا مجالس روضه هفتگی. اما دینداری فراتر از این تغییر کرده است. 2⃣دوم اینکه دینداری ها به غیر جمعی، اجتماعی شده است. دینی که تنها سرسجاده بود امروز به منصه بروز و ظهور اجتماعی رسیده است. اهل دینداری اهل دستگیری اند و مواسات. اهل ایثار و فداکاری؛ آنهم با گرایش ها و ظواهر مختلف. اما باز هم فراتر است. 3⃣سوم اینکه دینداری امروز عمق یافته است. یک مثال روشن همین راه پیمایی روز قدس است. ظلم ستیزی در فطرت مردم ماست. قبل انقلاب هم مردم ظلم ستیز بودند. اما سطح ظلم ستیزی چه بود؟ مقابله با اوباش محله. برای همین قصه ها داریم از لوتی های شهر که مقابل لات ها و مزاحمین نوامیس مردم می ایستادند. اما با انقلاب مقابله با ظلم عمق یافته است. امروز ایستادگی نه تنها مقابل اوباش محله که مقابل اوباش عالم است. یک نمونه اش روز قدس. 4⃣و چهارم اینکه باز هم تغییرات فراتر است. امروز دینداری جهت یافته است. اصل و اساس دینداری در حب و بغض نسبت به حق است و امروز سمت و سوی دینداری ها مبارزه با دشمن حق است. یک نمونه اش حجاب. گذشت روزگاری که حجاب تنها مصونیت بود. تنها نشانه حجب و حیا بود. امروز بسیار فراتر است؛ حجاب ابزار مبارزه و نماد تقابل با دشمنی هاست. امروز حجاب نماد وطن پرستی و دفاع از کشور است. جالب نیست؟ 5⃣همه اینها به کنار. اما پنجم مهمترست. مردم امروز برای دینداری هزینه می دهند. هزینه مقاومت. مردم برای نگه داشتن دینشان مقابل خناسان و شیادان داخلی و خارجی ایستادگی می کنند. سالهاست تحت طوفان و بمباران هجمه های ترکیبی اند و البته تاب می آورند. طبیعی است که ایمانی که در دل مقاومت بدست بیاید قابل مقایسه با ایمان از سر عافیت نیست. ✅مردم ما سالهاست دیندارند. اما با انقلاب دین شان جمعی و اجتماعی و عمیق و راهبردی شد و در این چهار دهه با مقاومت و ایستادگی ایمان شان آب دیده شده است و مستحکم. و البته اینهمه از صدقه سر آن پیر روشن ضمیر است که همه را پای سفره انقلاب نشاند؛ خمینی عزیز. روحش شاد. 📌 فرصتی برای بیان حقایق ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
🔴 بعد از توافق ایران و عربستان امام جمعه مدینه در اقدامی بی سابقه حدیثی از حضرت رسول (ص) در مورد امام علی (ع) میخواند! 🔹️ آن هم چه روایتی! اینکه «هیچکس علی علیه‌السلام را دوست ندارد مگر مومن، و هیچکس او را دشمن نمی‌دارد مگر منافق.» 🔹️ این کار بازتاب گسترده ای در فضای رسانه ای عربستان سعودی داشته است. ✍ معلوم نیست ایران چه ضربه مهلکی به عربستان زده..!! 😂 ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣📣همه‌دعوتیم دعوتی‌ازطرف‌امام‌جمعه.محترم‌ حجاب‌من‌_تمدن‌من باحضوربرادران‌وخواهران‌متدین‌ شهرستان نایین
📝 1⃣ توجّه به محدودیّت دنیا و ناپایداری نعمت‌ها، زمینه حق گرایی و دل نبستن به دنیا و هشداری برای انسان است. 2⃣ پیامبر، در سخن جز وحی نمی‌گوید، و در عمل جز از وحی پیروی نمی‌کند، بنابراین کلام و سیره پیامبر برای مردم حجّت و الگو است. 3⃣ احسان به والدین و تشکر از خداوند، زمینه قبولی اعمال است. 4⃣ بهترین راه دعوت، تذکر به پیامد اعمال و آینده نگری است. 5⃣ راه حق، راه مستقیم است. راهی بر اساس اعتدال و دور از هرگونه افراط و تفریط. 6⃣ هر راهی که در مقابل حقّ قرار گیرد، باطل است و میان حق و باطل، راه سومی وجود ندارد. 7⃣ خودمحوری، نقطه مقابل خدامحوری است. کسی که در برابر دلیل و استدلال تواضع نکند، پیرو هوس‌های خود و دیگران خواهد شد. 8⃣ قرآن، تنها برای تلاوت نیست، کتاب اندیشه و تدبّر است و تلاوت باید مقدّمه تدبّر گردد. 9⃣ نه فقط اصل سخن، بلکه لحن سخن نیز باید مؤدّبانه باشد. بی‌ادبی منافقان در سخن گفتن، نفاق درونی آنان را آشکار می‌سازد. 🔟 مؤمن به خاطر ایمانش، در سکینه و آرامش است، ولی مشرک و منافق به دلیل انحراف و سوء ظنّ به خدا، گرفتار اضطراب و ناآرامی هستند. 1⃣1⃣ رهبر باید آینده نگر بوده و سخنان و تحرّکات مخالفان و منافقان را پیش‌ بینی کرده و جوابی آماده داشته باشد. 2⃣1⃣ دین از سیاست جدا نیست. رضایت خداوند از مؤمنانی است که در مسائل اجتماعی و سیاسی با پیامبرشان بیعت نمایند. 3⃣1⃣ در مقابل رفتار جاهلانه نباید مقابله به مثل کرد. 4⃣1⃣ مسلمانان باید در برابر دشمن؛ قاطعیّت، صلابت و شدّت داشته و در برابر مؤمنان؛ رأفت، مودّت، رحمت و عطوفت، داشته باشند. 5⃣1⃣ تولّی و تبرّی باید در کنار هم باشد، اگر اهل ایمان را دوست داریم باید از اهل کفر، فسق و عصیان نیز بیزار باشیم. 6⃣1⃣ تفاوت‌هایی که در شکل و قیافه و نژاد انسان‌ها دیده می‌شود، حکیمانه و برای شناسائی یکدیگر است، نه برای تفاخر. 7⃣1⃣ طبیعت، کلاس خداشناسی است. 8⃣1⃣ به جای جدال و مخاصمه با شیطان در قیامت که سودی ندارد، در دنیا به ستیز با او برخیزیم. 9⃣1⃣ محور تبلیغات دینی باید قرآن باشد، زیرا بهترین وسیله تذکّر است. 0⃣2⃣ کمکی که به سائل و محروم می‌کنید، حق خودشان را می‌دهید، زیرا خداوند در اموال مردم حقی برای آنان قرار داده است، پس بر آنان منّت نگذارید. 📔 برگزیده تفسیر نور. ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لج جمهوری اسلامی نرید تو بغل ابلیس٬ ارتباطتون با خدا نباید ربطی به مسائل سیاسی داشته باشه 🎙استاد دانشمند ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹این نیم دقیقه حداقل چهل ساعت است حتما دقت کنید ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 متلکی که به آقای قرائتی گفتند و جواب جالب ایشون... ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
هدایت شده از چشمان منتظر
قرائت‌دعای‌ابوحمزه‌ثمالی📿📖 باحضور ســرکارخانـــم‌کبــــیرزاده زمان ✅دوشنــبه1402/01/28ساعــت20:45 مکان ✅پایگاه‌بسیج‌حضرت‌خدیجه‌کبری(س) || ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾‌
🔴بدهی دولت ایران کمتر از ۱۵۱ دولت جهان شد صندوق بین‌المللی پول: 🔹جایگاه ایران در رده‌بندی جهانی کشورهای جهان از نظر بدهی دولت در سال میلادی گذشته ۱۱ پله بهبود یافته و ۱۵۱ دولت جهان بدهی بیشتری نسبت به دولت ایران در این سال داشته‌اند. 🔹کل بدهی ناخالص دولت ایران در سال ۲۰۲۲ معادل ۳۴ درصد تولید ناخالص داخلی بوده است. بدهی دولت ایران در این سال نسبت به سال قبل از آن ۱۹ درصد کاهش داشته است. 🔹صندوق بین‌المللی پول انتظار دارد روند کاهشی بدهی ناخالص دولت ایران در سال ۲۰۲۳ نیز ادامه یابد و بدهی ناخالص دولت ایران در این سال به معادل ۳۲ درصد تولید ناخالص داخلی کاهش یابد. 🔹ژاپن بدهکارترین کشور جهان در سال ۲۰۲۲ بوده است. یونان با بدهی ۱۷۷ درصدی و اریتره با بدهی ۱۶۳ درصدی به ترتیب در رتبه‌های دوم و سوم از این نظر قرار گرفته‌اند. آمریکا هم به عنوان دومین اقتصاد بزرگ دنیا دوازدهمین دولت بدهکار جهان را دارد. ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
☘️امروز از بین فیش های واریزی این یکی توجهم رو به خودش جلب کرد.. طرف رو میشناختم اوضاع مالی خیلی خوبی نداشت... واریزی ۲۵ هزار تومان آره درسته ۲۵هزار تومان از دار دنیا یک موتور داشت و یه خونه فرسوده.. اما در حد وسعش در این امر خیر و نیک شرکت کرده بود و خودش را در ماه ضیافت الهی در آزاد سازی زندانیان جرائم غیر عمد سهیم کرده بود. 🍃گفتم چرا حالا فیش واریزی رو دستی آوردی تحویل بدی. از طریق پیام رسان ایتا ارسال می کردی داداش... گفت اصلا موبایل ندارم... 🌱جالب بود.. بعضی ها چقدر دل بزرگی دارند... به حال خودم افسوس خوردم... تا ساعت ۲۴ امشب مهلت دارید... 🪴🪴🪴🪴 🟤 کمک به آزادی زندانیان جرائم غیر عمد (محکومین مالی)به نیابت از شهدای شهرمان 🟢 شماره شبا🔻🔻 ir 860170000000105506370007 🔵 شماره کارت🔻🔻 6037991899854321 🔴 شماره حساب🔻🔻 0105506370007 شماره ی مجازی درپیام رسان ایتا جهت ارسال تصویر فیش واریزی🔻🔻 09226085622 حتما پس از واریز تصویر فیش واریزی رو ارسال کنید ☘️ناحیه مقاومت بسیج نایین 🌹🌹🌹
⭕️ دسترسی کامل دولت آمریکا به اطلاعات کاربران توئیتر 🔸ایلان ماسک: 🔻از فهمیدن توانایی دولت برای خواندن پیام‌های مستقیم کاربران در پلتفرم توئیتر شوکه شده‎ام. 🔻پ ن : بعد اینجا برای تخریب پلتفرم های داخلی میگفتن پیامها سه تا تیک میخوره!! اما همون آدم مشکلی نداره پیامهاش اونور ده تا تیک بخوره!! ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
23.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 نماهنگ 🎤 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ میشه آسمونها رو تسخیر کرد اگه عاشقی بال پرواز شه محاله که از مرز این سرزمین بدون اجازه‌ش کسی بگذره ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆اینجا ایران یا عراق نیست اینجا ملبورن استرالیا است 🇦🇺 با حضور جمع زیادی از شیعیان و محبان امیرالمومنین سلام الله علیه، مراسم سوگواری شهادت حضرتش در انجمن پنج تن ویکتوریا در ملبورن استرالیا برگزار شد. ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾
🔴 نماز شب بیست و هفتم رمضان برای آمرزش گناهان خودتان و والدین تان 🔵 از امام علی علیه السلام روایت شده است: 🌕 که از فضایل ماه رمضان فضایل نماز در آن از ایشان سوال شد. ایشان فرمودند هر کس در شب بیست و هفتم ماه رمضان چهار رکعت نماز بخواند "سوره حمد و ملک هر کدام یکبار، و اگر سوره تبارک را حفظ نیست و نمی تواند سوره توحید را بیست و پنج مرتبه بخواند"، خداوند او و والدینش را می آمرزد. 📚 منبع: کتاب وسائل الشیعه ✾•🌿🌺🌿•✾ http://eitaa.com/chashman_montazer1379 ✾•🌿🌺🌿•✾