eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
784 عکس
415 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ ۲۵۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) باید با نیما صحبت کنم تا این مرتیکه رو بفرسته بره و یکی دیگه رو جاش بیاره چه معنی داره یه پسر جوون سرایدارمون باشه نیما با کلافگی به طرف ساختمون رفت و‌ من هم پشت سرش در منبت‌کاری زیبای مقابل رو باز کرد و‌ وارد شد و من هم پشت سرش یهو برگشت و‌نگاهی به دستام کرد _پس پوشه کو؟ _ها؟ پوشه... اوم نمی‌دونم... حتما تو ماشبن از دستم افتاده زیر پام اخه... تا به اینجای حرفم رسیدم نعره‌ای زد _خاک بر... ادامه حرفشو خورد... از هواری که سرم کشید تو خودم جمع شدم هیچ وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش... دوسه تا دم و بازدم عمیق انجام داد و اخرین بازدم رو با صدا بیرون داد _نهال چرا گیج بازی در میاری؟ می‌دونی وجود اون قولنامه برای تنظیم سند ضروریه؟ سری تکون داد و گوشه ی لبهاش رو به سمت پایین کش آورد معنی این نگاه و حرکت سر رو من میشناسم یعنی تو چه می‌فهمی؟؟؟ به پشت سرم نگاهی انداخت و‌با حرکت دست بهم فهموند برم تو _تو برو تو خونه بعدهم با صدای بلند جوون پشت سرم رو مخاطب قرار داد _فرهاد... این دزدگیرو بگیر... برو در ماشینو باز کن و اطراف و زیر صندلی سمت شاگرد رو‌ بگرد یه پوشه اونجاست اونو برام بیار خوب چیکار کنم؟ توی ماشین خوابم برد لابد همون موقع از دستم افتاده... نمی‌دونم چرا موقع پیاده شدن اصلا یاد اون پوشه نبودم... زیر نگاه نیما کمی معذب شدم فریادی که جلوی این مرتیکه زد باعث شد خیلی بهم بربخوره... نگاهی به وسایل سالن انداختم و بی‌تفاوت به اخم نیما توی دلم سلام بلندی به خونه‌م کردم سلام خونه قشنگم، سلام وسایل زیبای خونه خودم، دلم براتون تنگ شده بود، سلام زندگی اعیونی... نیما بین در ایستاده و منتظر اون پسره‌ست دوباره توی سالن چشم چرخوندم تا وسایل شبک اینجا رو دید بزنم با صدای نیما از خیالات در اومدم داشت با اون پسره که حالا هردو در چند قدمی من قرار داشتندحرف می‌زد _آره همینه... و با اشاره دست میزی رو نشونش داد _بذارش همونجا بعدا برش می‌دارم گوشه لبهام،رو به پایین کش اومد خوب چه کاریه؟ چه اینجا روی میز باشه و چه توی ماشین ... همچین عربده کشید من فکر کردم الان با احترام از دست این پسره می‌گیره و می‌بره می‌ذاره تو گاوصندوق بعد هم کتش رو در آورد و روی دسته‌ی یکی از مبلها پرت کرد عادتشه هروقت با پدرش جایی میره کت و شلوار می‌پوشه ...بعدا باید دلیل این کارش رو ازش بپرسم هنوز نگاه زیر چشمیم به حرکات نیماست سرآستین لباسش رو‌تا زد یه لحظه دلم پرکشید و رفت تو خونه ی خودمون همیشه موقع اذان، بابام و‌ نریمان همین طوری آستین لباسشون رو تا می‌زدند و برای وضو گرفتن آماده می‌شدند. با حرفی که نیما زد از فکر خارج شدم _نهار آماده‌ست؟ میز رو‌بچین الان میام و بعد هم دری رو باز کرد و واردش شد اونجایی که رفت سرویس بهداشتیه... اما به کی گفت میز رو بچین؟ یعنی با من بود؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت85 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت86 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گفتم میثم من با خانواده‌م میرم شمال و برمیگردم برای عروسی آماده شم ... میریم مهمون دعوت کنیم و کارت بدیم و برگردیم ... منو بدرقه کرد ... داشتم با خودم فکر میکردم که این چند وقت که واسه پول مواد کم میاورد از من میگرفت این چند روز که من نیستم میخواد چیکار کنه ... خیلی بد بود ... میثم پدرش بالای سی سال سابقه اعتیاد وحشتناک داشت ... من همه چیو تجربه کردم ولی این خیلی وحشتناک بود خیلی ... سمیه از نزدیک ترین دوستام بود که با هم تو دفتر شرکت کار میکردیم و راضیه هم دوست خواهرم بود که با رفیق میثم دوست شده بود و بعدا همو شناختیم اونروز قبل از رفتن به شمال به راضیه گفتم حواست به میثم باشه من میرم و میام تو این مهمونی ها میترسم از دستش بدم 😔 من دوستش دارم راضیه گفت اولین و آخرین احمقی که با این آدم عرق خور، الوات و معتاد دوست میشه خودتی و بس خیالت راحت ... بشین درستش کنی واسه زندگی کردن، بعد کلی بهم خندیدن ولی من جز اون هیچی نمیدیدم خیلی باهاش بودن به من خوش میگذشت خیلی خوب بود ولی این بدیهارو هم داشت باید تحمل میکردم درست میکردم نه اینکه از هر کی خوشم نیاد یا نپسندمش بندازمش دور اینجوری نمیتونستم زندگی کنم ولی راه درست رو نمیدیدم و شاید بیشتر از هر چیز اگر یه خانواده گرم داشتم که به بچه‌شون بیتشر توجه و محبت میکرد شرایط م این نبود مادرم کارمند پدرم کارمند ... مادرم حتی فکر نمیکرد ما از بیرون میایم چی بخوریم، حتی زمان بچگی‌آمون اونا همه‌ش سرکار بودن و ما وقتی از مدرسه میومدیم نهایت بزرگترمون ده ساله‌ش بود و باید پخته و نپخته یه چی پیدا میکردیم خودمونو سیر میکردیم تا خانواده‌مون بیان و حتی نمیپرسیدن چی خوردید ... خیلی بد بود که من حتی یه راهنما نداشتم... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت86 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت87 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هشت ماه از رابطه مون میگذشت و لذت دنیا رو با خوشگذرونی با میثم و گروه رفیق ش میبردم، از بس آدم اتو کشیده دیدم بودم خسته شده بودم و داشتم رساله دکترامو مینوشتم ... همه چی عالی بود ... راهی شمال شدم با خانواده م که کارت عروسی خواهرمو بدم لب ساحل تو فانتزی های ذهن م خوشحال بودم و چند باری زنگ زدم بهش مرضیه زنگ زد بهم گفت الهام میثم و دوست پسر من و وحید رفیق میثم با دو تا دختر رفتن ساوه، یکیشون با میثم رفیق ه پای تلفن خشکم زدگفتم امکان نداره گفت بخدا من مطمینم زنگ زدم میثم گفتم کجایی گفت دارم میرم قزوین شک افتاد تو دلم حرفی نزدم و قطع کردم از شمال برگشتیم کلی سوغاتی براش خریده بودم رفتم بهش دادم، عجله داشت بره خیلی محل م نگذاشت، این رفتارش خیلی ناراحتم کرد، از شدت ناراحتی قفسه سینه‌م درد گرفت چند روزی رفتاراش عجیب شده بود به پیشنهاد دوستام یه کم سرسنگین رفتار کردم ببینم طرفم میاد، حتی دیگه پیام صبح بخیر و شب بخیرم نمیداد اینقدر بهش زنگ زدم تا گوشی رو برداشت گفت. الهام میشه ول کنی؟؟، گفتم چیو ... گفت الهام من با تو موذبم ... گفتم بعد از هشت ماه؟؟ گفت ببین اگه فکر کردی من تو رو میگیرم سخت در اشتباهی، دختر خیابون ماله خیابون ه من یکیو میخوام پا به پام سیگاری بکشه، تو اهل درس و مشقی چرا نمیفهمی منم کم میارم! صداش تو گوشم پیچید، و سرم گیج رفت، بعد از مکسی کوتاه،با صدایی بغض آلود گفتم من دوستت دارم، میثم صدای دوستت دارم های تو هر روز وشب توی گوش من مپیچه، دیگه نتوتستم بغضم رو نگه دارم زدم زیر گریه خیلی سرد گفت الهام من اگر گفتم دوستت دارم چون همه به هم میگن منم گفتم دوستت دارم _دختر پیدا کردی منو ول کردی؟؟ با تمام پررویی گفت آره یکی مثل خودم هم میتونه شب بیرون باشه هم پا به پایه من سیگاری بکشه تلفن و قطع کردم خودکارو پرت کردم زمین شروع کردم با صدای بلند بلند گریه کردن، تازه فهمیدم چرا کم محلی م میکرد، چند روزی گذشت ولی من مثل احمق ها منتظر بودم ترک کنه و پشیمون بشه بیاد باهم ازدواج کنیم. ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد زنگ زدم مرضیه گفتم مرضیه حق با توعه ... ____________________________ دوستم خداحافظی کرد و رفت شب سعید شوهرم از سر کار اومد باهاش صحبت کردم گفتم می‌خوام برم پیش مشاوره گفت مشاوره برای چی مگه چیزی شده گفتم ببین سعید ازنظر روحی خیلی به هم ریختم حتماً باید با یکی صحبت کنم تا کمکم کنه داشتم دعا دعا می‌کردم می‌گفتم الان می‌شینه باهام حرف می‌زنه https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت87 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا قسمت 88 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی یه خبر بهت بدم _توی این اشفته بازار روحی من جای یه خبر کمه، بگو ببینم چه خبری میثم با دوست دخترش سحر دعواش شده چقدر این خبر خوشحالم کرد، گفتم راست میگی? سرچی دعواشون شده آره راست میگم، این دختره لنگه خود میثم معتاد، قبلا صیغه حمید دو میثم بوده، فردا هم حمید و میثم قرار دعوا دارن. نمی دونم با این خبر الان خوشحال باشم یا ناراحت، یه لحظه حس مقایسه م گل کرد گفتم مرضیه سحر خوشگل تره یا من خوشگلیش که خوشگله ولی اعتیاد بهمش ریخته، والا الهام میثم انقدر ارزش نداره که تو بخوای بهش فکر کنی و بشینی براش گریه گریه کنی نفس عمیقی کشیدم مرضیه دست خودم نیست من خیلی دوستش دارم، بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم تماس رو قطع کردم نشستم به زار زار گریه کردن، خدایامن چیکار کنم زنگ زدم مهران، احساس کردم آه مهران منو گرفته، میخواستم بگم منو حلال کن که میثم برگرده، ولی گوشیش خاموش بود دوباره زنگ زد به مرضیه گفتم مهران گوشیش خاموشه کجاست میخوام بهش بگم منو حلال کنه، احساس میکنم اگر مهران منو ببخشه میثم برگرده _الهام بس کن این اراذل اوباش ه بدرد تو نمیخوره احمق، بعدم مهران نیست، یک ماه پیش قاچاقی رفته استرالیا، گفته بعد از حرکت میثم و الهام نمیتونم دیگه تو محل بمونم، پاشو بیا اینجا با هم حرف بزنیم باشه الان میام زنگ زدم به خواهرم و از نامردی میثم گفتم، خواهرم باور نمیکرد گفتم میخوام برم کافه پیش مرضیه خواهرم گفت بگو سمیه بیاد دنبالت منم از سرکار میام پیشتون همه اونجا همو ببینیم زنگ زدم به سمیه گفتم بیا دنبالم با هم بریم پیش مرضیه، اونم اومد، هر کاری کرد که منو از فکر میثم بیاره بیرون نتونست چون من صدای هیچ کسی رو نمیشنیدم و فقط میثم و میخواستم سمیه رو مجبور کردم از خیابون سر کار میثم دور بزنه، بیست بار دور زد نمایشگاه رو با چشمام سانت میزدم تا دیدیمش ... ______________________ وقتی ۷ ساله شدم و به کلاس اول میرفتم با اولین راز زندگیم روبرو شدم. اینکه من فرزند اون خونواده نبودم و درک این موضوع برای یه بچه در اون سن و سال که هیچ کسی رو توی دنیا بجز اونها نداشت خیلی سخت بود. خورد شدم،شکستم ،گریه کردم اما کسی نیومد حتی دلداریم بده. چون روم نمیشد پیش کسی احساساتم رو بروز بدم توی زیرزمین خونه عموم اونقدر گریه کردم تا کمی خالی شدم. وقتی برگشتم پیش بقیه اصلا کسی نپرسید کجا بودی و چرا صورتت این قدر ورم کرده و چشمهای بادکرده ‌و سرخت برای چیه؟ من مجبور به حفظ اون راز بودم تا اینکه...😰 https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی همونجا ایستادم، با تعارف اون آقا که به آشپزخونه می‌رفت به خودم اومدم با دست مبلهای سمت راست رو نشون می‌داد _بفرمایید خانم تا پنج دقیقه دیگه میز نهار آماده‌ست و تازه فهمیدم نیما با ایشون بود همین که خواستم بنشینم با صدای سلام گفتن خانمی دوباره ایستادم یه خانم با سینی شربت داشت به طرفم میومد دختری بزرگتر از خودم مقابلم قرار گرفت شباهت زیادی به همون جوون داره و معلومه هم سن وسال هم هستند حدس میزنم دوقلو باشن آخه شباهتشون خیلی خیلی زیاده ... نکنه دوقلو باشن؟ نگاهم روی صورتش زوم بود که شربت رو‌ تعارفم کرد، یه لیوان برداشتم و‌ روی میز جلومبلی گذاشتم و روی اولین مبل نشستم و دوباره نگاهش کردم قد متوسط و هیکل توپری داره، با پوست گندمگون و چشمان درشت قهوه‌ای و ابروهای کم پشت همرنگ موهای خرمایی رنگش که از زیر شال بیرون زده ، درست مثل موهای برادرش... با کمی لکنت گفت _خوش.ش اومدید.د خانوم.م... هر.ر امری بفر.ر مایید. در خدمت ش.ش شمام... کمی نگاهش کردم مدل حرف زدنش باعث شد دلم بحالش بسوزه برای همین بالحنی مهربون گفتم _اسمت چیه عزیزم؟ آب دهنش رو قورت داد _اسمم فِرِش.ته‌ست با شنیدن اسمش خنده‌م گرفت... "فرشته"... همنام مادرشوهرمه... اما این طفلک کجا و اون مادر فولاد زره کجا شما از کی اومدید اینجا؟ بار آخری که اومدم یه خانم و آقای دیگه اینجا بودند لب باز کرد جواب بده که همزمان نیما گفت فرشته برو میز غذا رو آماده کن مردیم از گشنگی با نگاه به نیما سری به نشانه چشم تکون داد و دوباره به نشانه عذرخواهی از من سرش رو بالا پایین کرد و رفت دلم براش میسوزه رو به نیما کردم تا چیزی بگم اما با چهره خسته و کلافه‌ مانتوم رو نشون داد _تو با همین مانتو می‌خوای توی خونه سر کنی؟ _نگاهی به مانتوی تنم انداختم همون لحظه فرشته و فرهاد با دیس برنج و مرغ از آشپزخونه خارج شدند با اشاره‌ چشم جوون روبروم رو به نیما نشون دادم و گفتم _این قراره مدام تو این خونه باشه؟ متوجه منظورم شد. نفسش رو حرصی بیرون فرستاد کمی چشمانش رو فشار داد همینطور که صورتش طرف منه داد زد _فرهاد تو می‌تونی بری... ولی فرشته بمونه فرهاد چشم بلندی گفت و‌ نگاهی به خواهرش کرد و همزمان دیس مرغ رو روی میز قرار داد و‌ به طرف در خروجی رفت تا خواست در رو ببنده نیما گفت _ریموت در حیاط رو بده به من و بعد برو غروب می‌ریم بیرون آخر شب برمی‌گردیم _چشم آقا براتون میارم، الان همراهم نیست... فعل با اجازتون و در رو پشت سرش بست مانتو و شالم رو در آوردم و همونجا روی مبل گذاشتم به سرویس رفتم و‌ آبی به دست و‌صورتم زدم وقتی برگشتم نیما سر میز مشغول غذا خوردن بود دلم گرفت نیما هیچوقت منتظر من نمی‌مونه تا باهم غذامون رو شروع کنیم اما در بین خونواد من همیشه زن و شوهرها منتظر هم می‌مونند تا هردو‌باهم غذا خوردنو شروع کنن خونواده؟ دوباره یادم اومد اونا دیگه خونواده من نیستند نمی‌دونم چرا یاداوری این موضوع هربار بغض رو به گلوم مهمون می‌کنه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنار میز غذا رفتم چه میزی چیده این فرشته... کمی بی نظم و شلخته‌ست اما رنگ و لعاب غذا که عالیه... اگه مزه‌شونم مثل ظاهرشون عالی باشه محاله نیما ردش کنه سلیقه‌ش رو هم کم‌کم راه می‌ندازم یهو یاد فرهاد افتادم من که می‌خواستم به نیما بگم اونو ردش کنه... خوب اگه اون بره که فرشته هم باید باهاش بره... اما من از فرشته خوشم اومده... ضمنا دلم نمیاد بیرونش کنم شاید به این کارو خونه سرایداری احتیاج داشته باشن فعلا چندروزی صبر می‌کنم ببینم چی می‌شه شاید فرهاد اونجوری که من فکر می‌کنم آدم چشم ناپاک و غیرقابل اعتمادی نباشه صندلی رو کمی عقب کشیدم و پشت میز قرار گرفتم دست بردم تا دیس برنج رو بردارم اما فرشته برش داشت و اون رو پیش روم قرار داد دو کفگیر از باقالی پلوی خوشرنگ داخلش کشیدم همین که خواستم دستم رو دراز کنم تا ظرف ماهیچه رو بردارم دوباره فرشته پیش دستی کرد و‌ ظرف مدنظرم رو مقابلم قرار داد تیکه بزرگی رو انتخاب کرده و روی باقالی پلوی داخل بشقابم قرار دادم اولین قاشق رو که خوردم عطر گوشت و برنج ایرانی و باقالی تازه مشامم رو پر کرد یاد دستپختهای مامان افتادم نمی‌دونم چرا از وقتی تصمیم گرفتم دیگه بهشون فکر نکنم به هر بهونه ای چیزی یادم میاد نیما با دهن پر اشاره‌ای به فرشته کرد تا ظرف ماهیچه رو بهش بده... نگاه بشقابش کردم _ماشاالله... همین الان زرشک پلو مرغ کشیدی چجوری با این سرعت تمومش کردی؟ _اونقدر گرسنه‌مه که یه گاو درسته رو هم میتونم ببلعم... اینا که چیزی نیست ماهیچه رو توی ظرفش گذاشت و‌ بدون برنج مشغول خوردنش شد هنوز دوسه قاشق بیشتر از غذام رو نخورده بودم که دست برد تو ظرف مرغهای سرخ شده ی خوشرنگ و با هر دو دست دوتا تیکه رون برداشت با ولع مشغول خوردن شد نگاهی به فرشته کردم طفلکی کنار ایستاده و‌منتظر ماست تا اگه چیزی خواستیم ازمون پذیرایی کنه اصلا دوست ندارم موقع خوردن کسی نظاره گر باشه حتما هنوز غذا هم نخورده ... اشتهام کور شد نیما که معلومه دیگه سیر شده نگاهش روی ظرف غذام ثابت موند بعد هم سرچرخوند و‌زل زد بهم تو گرسنه‌ت نیست؟ چرا معطلی پس؟ بخور دیگه... خیلی خوشمزه‌ست دستپختش از حمیرا هم بهتره _آره خوشمزه‌ست اما... آروم کنار گوشش پچ زدم این بیچاره اینجا ایستاده زیر نگاههای اون که چیزی از گلوم پایین نمیره... کلافه نگاه به فرشته کرد همراه با حرکت دست گفت _فرشته کمی اونطرفی بایست و به میزهم نگاه نکن... هروقت چیزی خواستیم بهت می‌گیم _وای نیما مثلا حلش کردی... کلا کوفتم شد بگو جمع کنه میزو _فرشته تو چرا به دهن ما نگاه می‌کنی که از اشتها بیفتیم اصلا وظیفه تو چیه؟ فرشته گیج و‌سردرگم با چشمانی که هر لحظه خیس از اشک می‌شد با لکنتی که بیشتر شده گفت ب ب بخ شید امر امرِ شُم شُماست دستم رو به حالت استپ مقابل فرشته بالا آوردم _اشکالی نداره عزیزم ازین به بعد میز رو که چیدی می‌تونی بری رو کردم به نیما به ارومی لب زدم حالم ازین سبک رفتارها بهم می‌خوره... این طفلکی چه گناهی کرده... بدبخت نمیدونه باید چکار کنه... نگاهمون میکنه تا اگه چیزی خواستیم سریع برامون فراهم کنه... همین حرفاتو با زبون خوش میگفتی خدارو خوش نمیاد ضعیف کش باشیم با من بودی نهال؟ من ضغیف کشم؟ حقوق قد خون باباش به این دختره و‌داداشش نمیدم که الان متهم بشم به ضعیف کشی _ببخشید عزیزم منظور بدی نداشتم اما الان این بیچاره تقصیری نداشت که دعواش می‌کنی کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت 88 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی یه خبر بهت بدم _توی این اشفته باز
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 وقتی دیدمش دلم آروم گرفت گفتم الهی من قربونت برم سمیه گفت خاک بر سرت الهام تو تحصیل کرده ای این چیه آخه، چرا یه کم فکر نمیکنی، اینکه خودش رفته و گم شده، یه موهبت الهیِ اصلا از حرف سمیه خوشم نیومد، دست خودم نبود من فقط میثم رو میخواستم دلم لک زده بود صداشو بشنوم، ولی اون مثل آب خوردن از من گذشت انگار فقط وسیله تفریح و گذران وقتش بودم رسیدیم کافه مرضیه حالم رو که دید شروع کرد سرم غرغز کردن و به میثم توهین میکرد، حرفهای مرضیه بیشتر دلمو آتیش میزد. گفت الهام تو خیلی خِنگی میم و سحر سه بار رفتن شمال، تو اصلا نفهمیدی گفتم تو از کجا میدونی گفت داداشم مصطفی رفیق میثمِ بهم گفت ولی قسمم داده کسی نفهمه، اینم میدونم که دوست پسر قبلی سحر مرتضی رو تهدید کرده که اگر مردی بیا باغ داییم تا حالیت کنم دنیا دست کیه،حالا قرار یه شب همه جمع بشن تو باغ دایی مصطفی دعوا کنن اعصابم بهم ریخت رو کردم به سمیه من‌رو میبری خونمون مرضیه سری به تاسف برام تکون داد و گفت به جای اینکه به حرفهایی که بهت میگیم فکر کنی میخوای جمع مل رو ترک کنی که واقعیت رو نشنوی کلافه اخمی کردم مرضیه بس میکنی یا میخوای دیونم کنی مرضیه نفس عمیقی کشید و روش رو از من برگردوند، سمیه من رو آورد در خونمون پیاده کرد. فکر کردم الان میره ولی ماشین رو قبل کردو با من اومد خونمون، در خونه رو باز کردم دیدم خواهرم تو ایون نشسته تا من رو دید، بلند شد اومد سمتم چی شده الهام هرچی که شده بود رو براش گفتم گفت میثم یه پسر لاشی هست دوستات راست میگن، قیدش رو بزن و بهش فکر نکن سمیه گفت یادتون نره الهام خانم با مهران بدبخت چیکار کرد من فقط گریه میکردم و زیر نگاه سنگین بقیه سرم پایین بود.. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 .. ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘امام صادق علیه‌‌السلام می‌فرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در صد هزار حاجت او را برآورده سازد، كه یكی از آن‌ها داخل كردن او به است⚘ 📌سلام علیکم ، با توجه به نزدیک شدن اول ماه صفر بنا داریم اولا به جهت از ولی الله الاعظم امام زمان عج‌الله‌تعالی‌فرجه و سپس سلامتی خودمان و اطرافیانمان برنامه گوسفند داشته باشیم.❤️ ⚠️گوشت میان نیازمندان مناطق محروم توزیع می شود. این لطف و شماست که قلب چنین هموطنی را شاد می کنید.😍 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود. بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
لواسانی بانک سپه فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی از ۵ تومن تا هر مبلغی که قصد صدقه دارید🙏 لینک‌کانال جهادی👇 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
⚘امام صادق علیه‌‌السلام می‌فرمایند: هر كس حاجتی از برادر مؤمن خود برآورد، خدای تعالی در #روز_قیامت ص
صدقه‌ی ماه صفر ان شالله به نیت سلامتی امام‌زمان عج‌الله که در ماه صفر بسیار توصیه شده
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و صندلی رو عقب کشید _ خسته‌ام نهال سربه سرم نذار من میرم استراحت کنم ساعت چهار بیدارم کن حاضر بشیم بربم دنبال کارهایی که بابا انداخته رو دوشمون _باشه برو سرساعت بیدارت می‌کنم _تو استراحت نمی‌کنی؟ _تو برو منم الان میام رفتنش رو با چشم دنبال کردم وارد اتاقی که طبقه پایین هست شد و در رو پشت سرش بست فرشته جلو اومد و با صدای آروم اما شرمنده گفت _خانم اگه از باقالی پلو خوشتون نیومد زرشک پلو بکشم؟ _نه عزیزم الان اشتها ندارم بعدا گرسنه‌م شد میام می‌خورم دلم می‌خواد باهاش حرف بزنم و رفتاری نیما رو از دلش در بیارم اما نمی‌دونم چی باید بگم برای همین تصمبم گرفتم صحبت کردن رو به بعد موکول کنم. برای همین ایستادم _منم برم یکم استراحت کنم فعلا تو به کارت برس فرشته چشمی گفت و مشغول جمع کردن وسایل از روی میز شد. قبل از اینکه از اونجا دور بشم نگاه کلی بهش کردم اگه یکی از اعضای خونوادم الان اینجا بودند حتما به این همه بریز و بپاش اعتراض میکردند. ولی خدایی خیلی اسراف شده... دونفر آدم و‌ اینهمه غذا؟ بیشتر دلم برای فرشته میسوزه که باید دوباره همه اینارو جمع کنه. وارد اتاقی که نیما رفته بود شدم. کاملا تمیز و مرتب نیما با همون لباسهای بیرون روی تخت دراز کشیده معلومه خیلی خسته‌ست چون معمولا عادت نداره توی خونه با لباس بیرون باشه. توقع داشتم کنار خودش برام جا باز کنه اما یه دستش رو زیر سرش گذاشت و کمی به سقف خیره موند و کم کم چشماش بسته شد چقدر این پسر بی‌ذوقه... خیلی خسته‌ام و خوابم میاد ولی می‌دونم الان محاله خوابم ببره پس کمی روی مبل نیم ست گوشه اتاق ولو شدم تا بلکه خستگیم کمتر بشه. یاد گوشیم افتادم چرا نیما برام گوشی نمی‌خره؟ اگه الان گوشی داشتم با همون مشغول می‌شدم و حوصله‌م سر نمی‌رفت. ولی بهتر که ندارم وگرنه ممکن بود یکی از اعضای اون خونه بهم زنگ بزنه فعلا دلم نمیخواد صدای هیچ کدومشون رو بشنوم. با خودم فکر می‌کردم الان چندروزه از خونه رفتم چرا هیچکس سراغی ازم نگرفته...درسته موبایل ندارم اما به خونه پدرشوهرم زنگ میزدند یا دم در میومدند سراغم و یه احوالی ازم می‌پرسیدند... محاله مامان بی‌خیال باشه مگه اینکه چون هم‌خونًش نیستم حالا که به نیت قهر از خونه رفتم اونم بهش برخورده باشه و‌ دیگه نخواد یادم کنه... سوزش اشک رو گوشه چشمم احساس می‌کنم اما. من باید قوی باشم اونقدر قوی و خوشبخت که دیگه کسی نتونه منو بشناشه بی اختیار ایستادم و کنار پنجره رفتم اول خواستم بازش کنم تا هوای تازه تنفس کنم اما با دیدن فضای زیبای بیرون که حالا مثل جعبه مداد رنگی هرطرفش یه رنگ بود هوس کردم اونجا باشم برای همین پرده رو انداختم و آروم از اتاق خارج شدم دنبال شال و مانتو‌م‌ می‌گشتم که باصدای فرشته به طرفش چرخیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ مبل رو‌ نشونش دادم وسایلم اینجا بود تو برداشتی؟ _بله خانم انداختم لباسشویی _اما من که لباس دیگه ای با خودم نیاوردم دوساعت دیگم قراره بریم بیرون کمی دستپاچه شد اما خودش رو نباخت _تا اون... اونموقع... آم...آماده... می‌کنم... لکنتش کمی بهتر شده برای اینکه اذیت نشه با آرامش گفتم میتونی تا اونموقع؟ _بله خان...نوم دست روی شونه‌ش گذاشتم _ممنون... می‌خواستم برم حیاط حالا بدون لباس چکار کنم؟ دوباره با شرمندگی نگاهم کرد و سر به زیر انداخت کمی بعد _خانو..خانوم... داداش... داداشم...ال... الان رفته بیرون ...تا یه...یساعت دیگه... نمیاد... فهمیدم چی می‌خواد بگه _پس من می‌رم هروقت اومد بهم خبر بده زود بیام داخل _حت...ما لبخندی به روش زدم... خوشحالم وقتی با من حرف میزنه لکنتش خیلی کمتر می‌شه... با شادی وارد حیاط شدم کنار نرده‌های ایوون ایستادم و گوشه گوشه‌ی حیاط رو از نظر گذروندم کمی به خونه سرایداری سر باغ خیره شدم... نیما میگفت چهل متریه و همه امکانات اولیه زندگی رو داره... خوبه که فرهاد خونه نیست... یه بار دیگه دور تا دور حیاط رو نگاه کردم خدای من... یعنی تا چند روز دیگه من می‌شم خانوم این خونه و حیاط؟ از پله‌ها پایین رفتم و‌ کنار تک تک درختها و بوته‌های گل کمی درنگ کردم‌ دلم می‌خواست تمامی اون لحظات رو در ذهنم برای همیشه ثبت کنم خوشحالم که بالاخره نهال آرزوهای منم داره به بار می‌نشینه... به همه آرزوهام رسیدم نیما، پول، رهایی از بندی که پدرومادرم به پام بسته بودند، آزادی و خوشبختی و خوشبختی وخوشبختی چرخی می‌زنم و یه بار دیگه با نگاهم از حیاط زیبا و بزرگ و‌ پر از گل و بوته و درختِ خونه‌ی امیدم چیلیک چیلیک تصویر‌برداری می‌کنم تا تصویرشون رو برای همیشه در ذهنم حفظ کنم... دلم می‌خواد جایگزین تصاویر همه‌ی زندگی گذشته‌م بشن... تا عمر دارم امروز رو فراموش نمی‌کنم... تقریبا از امروز خانومیِ من توی این خونه شروع شده... نزدیک آلاچیق زیبای گوشه‌ی باغ شدم و‌روی نیمکتهایی که شبیه کنده‌های درخت تعبیه شده می‌نشینم یاداوری کار امروز فیروز خان و‌ باغ لواسون باعث شد لبخند روی لبهام بنشینه... ازینکه صاحب اون باغ شدم احساس غرور می‌کنم اما از رفتار نیما بخاطر جا گذاشتن پوشه داخل ماشین اون هم مقابل خدمتکارای این خونه دلگیر و عصبانیم بوقتش یه گوش‌مالی اساسی بهش میدم هه... خیلی وقته هروقت بابت هررفتار نیما دلگیر و عصبی میشم همین وعده رو به خودم میدم که بعدا به حسابش می‌رسم یا تصمیم میگیرم بعدا در یک شرایط مناسب باهاش حرف بزنم و‌ متقاعدش کنم تا در رفتارهاش تجدید نظر کنه اما هربار یه موضوع جدید پیش میاد و نمیتونم باهاش حرف بزنم اما تا قبل از روز عروسی حتما حتما در رابطه با این موضوعات یه جلسه باهاش میذارم و صحبت می‌کنم. نیما از وقتی که باهم نامزد شدیم خیلی تغییر کرده نیمای زمان دوستی مهربون و‌با گذشت و فداکار بود تحت هیچ شرایطی سرم داد نمی‌زد غر نمی‌زد سرزنش نمی‌کرد اموال پدریش رو به رخم نمی‌کشید بی پولی و نداری خونوادم رو به رخم نمی‌کشید اما در طول همین چندماهی که نامزد هستیم حسابی اون روی خودش رو نشونم داده کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨