eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
609 عکس
309 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بعد سالها چشم انتظاری از بابای شهیدش خبر رسیده و خبر آوردند که پیکرش برگشته و باید بره معراج شهدا ❤️ محسن انگار رمق از پاهایش رفته بود که کنار در نشست .ساره ترسیده کنارش می نشیند.آرام جانش رنگ به رو نداشت. _ خوبی محسن جان.. دست جلو می برد و گوشه چادر رنگیش را می گیرد و می نالد. _ ساره...بابام.. نمی تواند ادامه بدهد و سر روی چادرش می گذارد.اشک هر دو می ریزد. شانه محسن می لرزد. محسن با اشک می نالد. _ بابام برگشته ساره...بعد اینهمه سال بابام برگشته.. ساره اشک درشتش چون زنجیری می ریزد. محسن یهو بلند می شود و‌ به سمت کمدش می رود. همه بلوزهایش را روی تخت می ریزد و به سمت ساره می چرخد. _ کدوم بلوز رو بپوشم ساره...می خواهم مرتب برم پیش بابا... ساره لرزان جلو می رود.یک بلوز یشمی رنگ به دستش می دهد و پر بغض میگوید. _ اینو بپوش...بهت خیلی میاد. فورا دکمه های لباس سرمی اش را باز می کند و همان لباسش را می پوشد. موهایش را شانه می زند.عطر محبوبش را به سر و صورتش به ریشش به لباسش می زند و به سمت ساره می چرخد و با ذوق خاصی می گوید. _ تو هم یه لباس خوشگل بپوش بریم.... https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b بلاگردون
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من مهدی‌م،پسر عزت الله خان صولتی که پولش از پارو بالا میره و کلی خدم و حشم داره! عاشق و شیدای رضوانه دختر‌دایی‌م بودم ولی چون پدرم و دایی‌م با هم مشکل داشتند جرئت بازگو کردن نداشتم، ولی مادرم می‌دونست و تمام تلاشش رو کرد که این وصلت سر بگیره ،اما پدرم راضی نمیشد و برای اینکه از صرافت این عشق بیفتم، مجبورم کرد با دختر سرایدار خونه‌مون ازدواج کنم. ملیحه، اسمش ملیحه بود و انصافا دختر زیبا‌رویی بود ولی چون دهاتی بود؛در شأن من نبود. چند وقتی رو باهاش زندگی کردم دیدم دیگه نمیتونم تحملش کنم. ولش کردم و رفتم خارج پیش دختر داییم. به پیشنهادش اسمم رو عوض کردم و تمام شرط و شروطش برای ازدواج رو چشم بسته اجرا کردم. چند وقت بعد از ازدواجم مادرم زنگ زد و گفت ملیحه حامله‌ست، بهش گفتیم سقط کنه ولی راضی نمیشه. برام اهمیتی نداشت، مهم این بود که من الان کنار رضوانه بودم. تو اروپا زندگی خیلی خوب و لاکچری داشتیم، تا اینکه یه روز صبح مادرم زنگ زد و گفت ملیحه... https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447 ♥️
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
❤️‍🔥قسمت اول _ آتش دل❤️‍🔥 چمدان مشکی اش را روی آخرین پله فرودگاه پایین می گذارد و به اطراف نگاه می کند. زمستان بود.هوا سوز داشت و انگار می خواست باران ببارد. هفت سال قبل هم که از این شهر گریخته بود ، باران می بارید اما فقط از چشمانش!!!! در همه هفت سالی که سوئد بود هرگز آن شب را از یاد نبرده بود . شبی که محمد صدرایش داماد می شد و او به دستور پدربزرگشان تعبید می گشت. محمد صدرا تنها نوه پسری خاندان خدا وردی بود و پدرش که سه دختر داشت و به خاطر نداشتن پسر همیشه مورد خشم پدرش بود . عمه اش هم سه پسر و یک دختر داشت و به خاطر این همیشه به همه فخر می فروخت . به یاد داشت پدربزرگش تا ازدواج دوباره پدرش هم پیش رفته بود که پدرش قبول نکرده بود. پدرش عاشق مادرشان بود و برایش داشتن پسر مهم نبود و این بابت میل پدربزرگشان نبود که سالها سرکوفتش را مادرش شنید . محمد صدرا به خاطر پسر بودن همیشه مورد توجه پدربزرگشان بود و او و خواهرهایش اصلا به حساب نمی آمدند. او هم تا دست چپ و راستش را شناخت متوجه شد که محمد صدرا را عاشقانه دوست دارد و از حق هم نمی گذشت محمد صدرا هم جانش به جان آخرین دختر عمو مسعودش بند بود . اما هرگز نفهمید چرا محمد صدرایی که عاشقانه او را دوست داشت‌ درست شب عقدشان او را تنها گذاشت و با دخترعمه شان بهار ازدواج کرد ‌ .!!!! https://eitaa.com/joinchat/3322741774C8b0719bedb
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
_ اومدی که بمونی ؟ بله ی می گوید که اخم حاج طاهر در هم می گردد. _ حالا که اومدی چشمت به شوهر دختر عمه ات نباشه....یادت بمونه محمد صدرا زن داره. _آتش دل https://eitaa.com/joinchat/3322741774C8b0719bedb