زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
ایستاد و کمی نگاهم کرد بعد هم به نیما اشاره کرد دنبالش بره...
بیرون اتاق چنددقیقه.ای باهم حرف زدند صدای پچپچشون میومد ولی نمیتونستم بفهمم چی میگن...
یاد حرفایی که شنیده بودم افتادم
چهرهی تک تک آدمای مهم زندگیم که بعنوان اعضای خونوادم میشناختمشون توی ذهنم مرور میشد
مامانم، بابام، داداشم، خواهرام، دوتا دوقلوهای داداش، بچههای نیلوفر، مامانبزرگام، عمه،
پس براتعلی و نیره چی؟ چرا هیچ ذهنتی در موردشون ندارم؟
دوباره اشک بود که حسرتبار روی گونههام میلغزید
اونقدر احساس خستگی میکنم که گویی از صبح تا همین حالا باری از کوه روی دوشم جابهجا کردم، پلکم سنگین شده
از بچگی عادتم بود یکم که گریه میکردم خواب به چشمام میومد
همونجا روی تخت دراز کشیدم و در خودم جمع شدم
دلم میخواد اونقدر بخوابم تا خستگی امروز از تنم خارج بشه.
دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم،
دلم میخواد وقتی بیدار میشم ببینم همه اتفاقات امشب و حرفایی که شنیدم دروغ بوده
نفهمیدم کی خوابم برد...
چشم که باز کردم که تاریکی مطلق بود
من همیشه از تاریکی میترسم به نیما هم سفارش کردم یه آباژوری چراغ شبخوابی چیزی روشن بذاره، اما دوباره همه چراغهارو خاموش کرده.
بلند میشدم که لامپ رو روشن کنم اما دستم رفت روی شونهی نیما
با سرو صدا و داد و بیداد بلند شد و نشست
خندهم گرفت
_ببخشید نیما نمیدونستم تو هم اینجا خوابیدی
_عه نمیدونستی؟ تو منو ببخش
منم نمیدونستم باید میرفتم توی حیاط بخوابم
لبخندی به عصبانیتش زدم
بدخواب شده و حالا داره بداخلاقی میکنه
حالا که نیما کنارمه ترس ازم دور شد
دوباره سرجام دراز کشیدم
با غرغر دراز کشید
_خوبه دیگه... فقط پاشدی منو بیدار کنی و بخوابی؟ماموریتت انجام شد؟
_نیماجان بداخلاق نشو دیگه... چشم که باز کردم از تاریکی ترسیدم اصلنم به این فکر نکردم که الان ساعت چنده و آیا تو هستی یا نه
تکونی خورد و پشت به من خوابید...
چشمام رو که بستم یاد حرفای فیروز افتادم
تو فکر رفتم ... خواب بود یا واقعیت؟
بغض گلوم رو فشرد
نه خواب نبود...
از بابام متنفرم... چطور دلش اومد با بابام این کارو بکنه؟
چطور دلش اومد خودش عقب بمونه و از احساسات بابام نسبت به خودش سواستفاده کنه و اونو جلو بندازه؟ چطور دلش اومد بیخیال حال و روز مامان نیرهم بشه؟
مامان نیره؟ مامان نیره یا مامان فاطمه؟
از مامان فاطمه هم بدم میاد
اون میدونست بابا یوسف باعث مرگ پدرومادرم شده ومن رو وادار میکرد بهش احترام بذارم... حتی وقتی با ازدواج من و نیما مخالفت میکرد نظر اون رو مقدم بر نظر و خواست من میدونست
اون حتی من رو وادار میکرد احترام نریمان رو هم حفظ کنم
جالبه مامان و بابا همیشه مارو به حمایت و تکریم از بچه یتیم سفارش میکردند اونوقت با منِ بچه یتیم تمام سالهایی که پیششون بودم اونطوری رفتار کردند
طفلکی براتعلی و نیّره... مامانم و بابام
آروم آروم اشک میریختم که نیما به طرف چرخید
_عشقم بیداری؟
جواب ندادم
یکم تکون خورد و جابجا شد و بعد هم چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و نورش رو توی صورتم گرفت
بی اختیار دستم رو بالا آوردم و روی چشمام قرار دادم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
عه تو که بیداری... پس چرا جوابمو نمیدی؟
_نور گوشی رو بگیر اونطرف کورم کرد
گوشی رو کنارش گذاشت و روی آرنج تکیه کرد
و کف دستش رو گذاشت بغل صورتش
_به حرفای بابام فکر میکنی؟
_اوهوم
_بیخیال... گذشتهها گذشته
منو ببخش اگه جریان قهر با خونوادهت رو به بابا گفتم
آخه روزی که به بابام التماس میکردم بیاد خواستگاری تو وقتی فهمید اسم بابات چیه گفت آقا یوسف گذشتهی خیلی پاکی هم نداره که بخواد برای تو ادای آدمای خیلی موجه رو در بیاره و جلوی پات سنگ بندازه
اما وقتی دید بابات به هیچعنوان موافق ازدواجمون نیست بهم گفت یه کاری میکنه که موافقتش رو جلب کنه که همون موقع به فکر خودم رسید نقشهی فرارمون رو بکشم
نهال... باور کن برای من اصلا فرقی نمیکنه که تو دختر یوسف شیرکوهی باشی یا براتعلی و نیّره...
دوباره اشکام راه خودشونو پیدا کردند نیما که سکوتم رو دید سرش رو جلو آورد و توی صورتم دقیق شد
_نهال من پشتتم... مگه نمیگفتی من به اندازه تک تک اعضای خونوادهت برات کافیم؟
پس چه فرقی میکنه خوانوادت کیا باشن
نباید اجازه میدادم بابام چیزی بهت بگه
عزیزم... این حال خراب تو من رو دیوونه میکنه طاقت ندارم تورو تا این حد داغون ببینم
بابت اتفاقی که برای پدرو مادر واقعیت افتاده فقط میتونم بگم متاسفم... کاش کاری از دستم بر میومد و میتونستم برای آرامشت کاری کنم.
اصلا خودت بگو چیکار کنم آروم بشی؟
جلو اومد و در آغوشم گرفت
_ بگو عزیزم چیکار کنم برات
_هیچی... فقط همیشه برام بمون
معلومه که میمونم.
تا عمر دارم دوستت دارم و کنارتم ... بهت قول میدم
_بیا دیگه بخوابیم
گذشته رو رها کن ما دوتا قراره آیندهمون رو بسازیم پس ازت میخوام بجای تاسف خوردن برای گذشته، تمرکز کنب روی آینده...
مطمئنم الان روح پدرو مادرت هم شاهد حال و احوال درونیت هستند و دلشون میخواد تو شاد و خوشحال باشی
پس همه تلاشت رو بکن تا از خودت راضی نگهشون داری...
بغض دوباره توی گلوم لونه کرد آروم لب زدم
_آخه دلم برای پدرو مادرم میسوزه طفلکیا خیلی جوون بودند که از دنیا رفتند
بیشتر دلم برای خودم میسوزه که هیچوقت نتونستم ببینمشون...
_ نهالم... در موردِ....
اوووم چجور بگم... در مورد اون خونوادهت چه تصمیمی میگیری؟
با بغضی که هرلحظه درد گلوم رو بیشتر میکرد گفتم
نمیدونم چرا نسبت بهشون کاملا دلسرد شدم... انگار که دیگه به هیچ کدومشون هیچ حسی ندارم گویی که هیچوقت نداشتمشون...
_شاید اینطوری برات بهتر باشه... ما که داریم میریم تهران و قراره یه زندگی جدید تشکیل بدیم پس بیا همین الان به هم قول بدیم از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدنمون مضایقه نکنیم.
الانم بهتره بخوابیم تا فردا سرحال باشیم
آخه باید بریم دنبال کارهای مربوط به عروسی... وقت خیلی کمی داریم...
_باشه
کمی در همون حالت موندم تا دوباره خواب به چشمام اومد.
صبح با صدای تقههایی که به در اتاق میخوره از خواب بیدار شدم
کمی توی جام جابهجا شدم وقتی متوجه شدم نیما هنوز خوابه آروم از تخت پایین اومدم و در رو باز کردم
حمیرا با روی گشاده اما شرمنده سلام کرد
لبخندی به حیای توی چشماش زدم
_سلام خانوم
آقا دستور دادن زودتر بیایین پایین کارتون داره
_با من کار دارن یا نیما؟
_فرمودند هردو تشریف بیارید
سری تکون دادم، باشه بیدارش کنم باهم میایم
آروم درو بستم و سراغ نیما رفتم
_نیماجان عزیزم پاشو
_دست روی سینهش گذاشتم و تکونش دادم
نیما جان
بابات کارمون داره بیدار شو
یه چشمش رو باز کرد
_مگه ساعت چنده؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
نگاهی به ساعت روی دیوار پشت سرم انداختم و همزمان لب زدم
_هشتو ده دقیقه... لابد کار مهمی داره
پاشو دیگه منم برم دست و صورتمو بشورم
به سرویس رفتم
با دیدن چهرهی پف کرده و بینی ورم کردهم خودم خندهم گرفت یهو یاد حقایقی که دیشب شنیده بودم افتادم
غم دنیا روی دلم نشست
کمی توی صورتم دقیق شدم
یعنی نیره وبراتعلی چه شکلی بودند؟
خیلی دلم میخواد بدونم شبیه کدومسون هستم
نفس سنگینم رو پرصدا بیرون دادم بعد از انجام کارهای وقتی صورتم رو با دستمال کاغذی خشک میکردم در رو باز کرده و به سمت تخت خم شدم تا خوب ببینم
_عه نیما هنوز خوابی؟
با یه حرکت از جاش بلند شد
_بیدار شدم
کنار رفتم تا وارد سرویس بشه
تا اون بیاد منم سریع یه لباس مناسب اما شیک پوشیدم
بیرون که اومد با دیدن من لبخند به لب گفت
_به به لباس هم که عوض کردی... چه قشنگ شدی و چشمانش رنگ شادی گرفت
اما یواش یواش غم جاش رو گرفت
آروم جلو اومد و دستاش رو دو طرف صورتم گرفت
_نبینم چشات غم داشته باشه...
خودم میشم همه کست و جای همه رو برات پر میکنم
دستش رو به حالت قسم مقابلم نگه داشت
_میدونم عزیزم
بدو حاضر شو تا دوباره نیومدن سراغمون
او هم خیلی سریع آماده شد وقتی از اتاق خارج میشدیم حدودا نیمساعت از بیدار شدنم میگذشت
بقدری به نیما غر زدم و گفتم عجله کن که نزدیک بود دعوامون بشه
هنوز از تکرار کلمهی زود باش نیمای من ناراحته که دستم رو نگرفته
برای همین خودم پیشدستی کردم وقبل از رسیدن به پلهها جابجا شدم وکنارش قرار گرفتم تا بتونم با دست سالمم دستش رو بگیرم
که او هم با یه لبخند و تکون سرش استقبال کرد
دست در دست هم پلههای مارپیچ رو پایین رفتیم
پدرش مقابل تلویزیون نشسته بود و طبق معمول از روی کاغذهایی که روی میز مقابل ریخته چیزی رو داخل سررسیدش یادداشت میکرد
چنان گرم کار بود که متوجه حضور ما نشد
نیما که مستقیم پشت میز صبحانه نشست
اما من راه کج کردم و تا مقابل مرد با ابهت روبروم پیش رفتم کنار مبلی که نشسته ایستادم
_سلام بابا صبح بخیر
با شنیدن صدام لبخند به لب صورتش رو به طرفم چرخوند
_به به صبح بخیر دخترم
بهتری؟
و کمی توی صورتم دقیق شد
_نبینم غصه دار باشی!
خودم امروز همهی غصههاتو پر میدم
بعد هم که نگاهش سمت لباسای تنم رفت با تعجب سرچرخوند تا نیما رو ببینه
صداش رو بلند کرد
_شماها که هنوز حاضر نیستین
مگه نگفتم ساعت ۱۲ باید دفتر باشیم؟
_صبحونه بخوریم میریم حاضر میشیم
_کِی دیگه؟
ساعتو دیدی؟
نیما که با سر انگشت سرش رو میخاروند شبیه بچههای خاطی چهرهای نادم به خودش گرفت
میریم حالا دیرمون نمیشه
_من دیرم میشه... زود باش ببینم
یربع دیگه سوار ماشین میشیم
برید زودتر حاضر بشین
رو بهم کرد
_تو هم زود باش...
عجله کنین داره دیر میشه...
باید بریم تهران اونجا خیلی کار داریم
نمیدونستم جریان چیه و کجا میریم و برای چی برای همین آروم طوری که مخاطب خاصی نداشته باشم پرسیدم
_یعنی منم باید بیام؟
فیروز قبل از نیما جوابم رو داد...
_بله... اتفاقا حضور شما شدیدا الزامیه...
از حرفاش چیزی سردر نمیارم
اما به رسم ادب با گفتن چشم به طرف نیما رفتم
لقمهی بزرگی که توی دستش بود رو به زور توی دهنش جا داد
_خفه نکنی خودتو...
بعد هم خمشدم و توی گوشش به آرومی گفتم
من فقط تورو دارما
#سلام
هرکسی میخواد رمان #نرگس رو تا پایان یکجا بخونه ۴۰ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
قابل توجه عزیزان ادمین در جریان پارت گذاری نیست فقط در صورت پرداخت و جه و ارسال فیش پی وی ایشون برید
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت83 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت84
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اینقدر غرق تو رابطه م شدم که اصلا نفهمیدم چطور این شش ماه گذشت ...
میثم بیشتر ترجیح میداد با رفیقاش باشه و وقتی من فهمیدم معتاد اینقدر دوستش داشتم گفتم میمونم تا ترک کنه ... اون حشیش میکشید ...
بارها بعد از اینکه مواد مصرف میکرد دعوامون میشد چرت و پرت میگفت کلی خوراکی میخورد خیلی غیرطبیعی تو رفتارهاش تاثیر میگذاشت و خیلی خشونت داشت و زود عصبی میشد ...
آخرین مهمونی جشن تولد که رفتیم یه لحظه خجالت کشیدم که چرااینا این شکلی میخندن انگار یه تیکه جدا شده از جامعهای بودن که من توش بزرگ شده بودم ...
حشیش رو وسط مهمونی گرفت طرف من گفت میخوای امتحان کنی؟
گفتم نظرت چیه تو نکشی؟، میفهمی چقدر بی شخصیت میشی؟
رو کرد به دوستاش گفت این ... به من میگه سیگاری میکشی بی شخصیتی میشه بعد شروع کردن به خندیدن و منو مسخره کردن ...
یکیشون گفت خانم با کلاس سخت نگیر کیف کن ...
صدای آهنگ اینقدر زیاد بود حالت تهوع گرفتم ... صدای ویبره گوشیم تو جیبم احساس میکردم دوییدم تو اتاق درو بستم گوشی رو درآوردم دیدم مرتضی است وای بعد از۴ سال چی میخواست؟
جواب دادم گفتم چیه؟ چی میخوای آدم کثافت؟
مرتضی با صدایی پر از گریه و غم گفت الهام بابام مرد
گفتم تسلیت میگم
گفت پسرم فقط دو سالشه ...
گفتم مرتضی چرا به من زنگ زدی؟؟
تلفن و قطع کردم مرتضی برام عین یه زخم چرکین بود ...
از بس بد بود و بدی کرد نمیدونستم خدا چجوری میخواد جوابشو بده
در باز شد دیدم میثم، وارد اتاق شد و
در رو بست گفت
الهام پاشو
از چهرش که عصبی بود ترسیدم
گفتم چی شده؟
گفت گوشیتو بده به من
گفتم میثم بعد از مهمونی حرف میزنیم
گفت گوشیتو بده من همین الان میخوام ببینم کی زنگ زد که اینجوری دوییدی تو اتاق ... فکر کردی من چت م حالیم نیست ...
سرم داد زد و حمله کرد طرفم
گوشی رو بهش دادم گذاشت تو جیبش ...
داشتم از استرس میمیردم گفت برو بیرون
اومدم وسط مهمونی و هیهاهو ولی خیالم راحت بود گوشیم قفله...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی از جاش بلند شد که محتویات داخل دهنش رو قورت میداد.
چرخید و بوسه ای روی صورتم کاشت
_چشم عزیزم مواظبم خفه نشم
و
با گذاشتن دستاش دور کتفم هدایتم کرد به سمت بالا برم و در معیّت هم وارد اتاق شدیم
هنوز نمیدونستم کجا داریم میریم برای همین نمیدونستم چه لباسی مناسبه پوشیدنه
_نیما کجا داریم میریم؟
_ حالا میریم میفهمی دیگه
_آخه نمیدونم چه لباسی بپوشم
_فرق نداره هرچی دلت خواست بپوش
_ بابا بهم سپرده چیزی بهت نگم آخه میخواد سورپرایزت کنه
تو فکر رفتم سورپرایز؟ اونم حالا؟
نگاهم رو از صورت نیما که بیتفاوت به کنجکاوی من مشغول آماده شدن بود گرفتم
سراغ وسایل آرایشیم رفتم
کمی آرایش کردم و بعد سراغ کمد لباسهایی که مال خودمه رفتم
اول یه شلوار کتان مشکی برداشتم و ناخواسته با مانتوی مشکی تنم کردم بدون اینکه بهش فکر کنم یه شال مشکی هم روی سرم انداختم
سعی میکردم خیلی فرز کارهام رو انجام بدم که کسی رو معطل نکنم
وقتی فارغ از تعویض لباس شدم
سربالا آوردم و با نیما که دست به کمر پشت در اتاق بهم زل زده بود چشم تو چشم شدم
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
با حرفی که زدم انگار جا خورد کمی دستپاچه شد ولی خودشو نباخت
_همیشه تیپ مشکی بهت میاد
ولی امروز یه جوری شدی
انگار لباس عزا تنت کردی
_نگاهی به سرتاپای خودم کردم
_خودمم نمیدونم چرا اینارو پوشیدم
صدام رنگ غم گرفت
قبل ازینکه بغض به گلوم بنشینه زل زدم تو چشماش
_ولی واقعا عزادار هستم ... من تازه دیشب فهمیدم مامان و بابام از دنیا رفتند...
_جلو اومد و بغلم کرد
_خودم نبودِ پدرو مادرت رو برات جبران میکنم
بهت قول میدم
حالام ولش کن این حرفارو داری روح اون دوتا مرحومو هم آزار میدی...
دستم رو گرفت
بیا بریم تا بابا صداش در نیومده
پایین که رفتیم فیروزخان نبود
نیما سرش رو داخل آشپزخونه کرد
_حمیرا بابام رفت حیاط یا رفته بالا؟
_نه آقاجان... رفتن حیاط ... گفتن بهتون بگم عجله کنید
سری تکون داد و دوباره دستم رو گرفت
با هم بیرون رفته و پله های ایوون بزرگ این عمارت رو به سمت حیاط طی کردیم
فیروزخان توی ماشینش بود
شیشه رو پایین زد
_چقدر طولش میدید حالا خوبه گفتم عجله کنید
نیما پرسید
_ با یه ماشین بریم؟
_نه تو هم ماشینتو بیار
شاید لازم شد یکیمون تهران بمونه برای کارهای عروسی.
با علامت نیما به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و پشت ماشین پدرشوهرم از باغ عمارت خارج شدیم.
_تهران چه خبره نیما؟ برای چی باید بریم؟
ببین بابا گفت خودمون دوتایی بریم تالار ببینیم و رزرو کنیم
تالاری که قبلا رزرو کرده بود برای تاریخی که من و تو تعیین کردیم خالی نبوده، و حالا با سلیقهی خودمون میریم تالار و لباس عروس و همه ی کارهارو پیگیری میکنیم...
اینجوری بهتر شد مگه نه؟
_اوهوم...
_چرا اینجوری جواب میدی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی بگم والا... من که سلیقهی مامانتو نمیدونم الان هرکاری کنیم شب عروسی میاد کلی سرکوفت میزنه
یا از سلیقهم ایراد میگیره یا بابت اینکه قبلا ازین مجالس ندیدم و تجربهای ندارم مسخرهم میکنه
_دستبردار نهال... تا کجای دنیا این قصهی عروس ومادر شوهر قراره ادامه پیدا کنه؟
اینا همهش توهمه تویه... وگرنه مامان که عاشق سلیقهی توست و همیشه به خواست و علایق تو احترام میذاره...
_ ببین نیما اصلا حوصله ندارم حرفایی که قبلا بهت زدم رو دوباره بازگو کنم.
_شایدم تو راست میگی و من توهم زدم...
باشه با هم میریم و هرچی تو بپسندی انگار من پسندیدم...
فقط یه لطفی کن و همه کارها رو با سلیقه و علایق خودت انجام بده... پای من وسط نباسه هم خودم آرامش بیشتری دارم و هم اعصاب خودت سرجاش میمونه...
کمی به سکوت گذشت
_دلبرکم... بنظرت شام شب عروسی چیا باشه خوبه؟
تو دلم گفتم بفرما... هنوز هیچی نشده شروع شد... من چهمیدونم تو عروسیای شما چه غذاهایی سرو میشه...
مجالس عروس اقوام ما که تابحال فقط کوبیده و جوجه کباب سرو شده...
بقیه مسیر به سکوت بین هردو گذشت
از خیابونهای عریض و خلوت اون منطقه عبور کردیم و
و بعد از طی مسافتی ماشین وارد اتوبان تهران شد
سرعت ماشین بالاست ولی کوچکترین تکونی رو احساس نمیکنم
انگار نه انگار که در حال حرکتیم
نگاهم روی ماشین مقابله
رو به نیما گفتم
_بابات خیلی مسلط رانندگی میکنهها...
دقیقا چقدر راهه تا تهران
__حدودا ۳ ساعت
ولی با این سرعتی که بابا میره فکر کنم نیمساعت زودتر برسیم...
اول میریم جایی که بابا باهامون کار داره
بعدم میریم خونه نهار میخوریم و یکی دوساعتم استراحت میریم
غروب هم برای دیدن تالار وقت میذاریم و اگه فرصت شد یکی دوتا مزون هم سر میزنیم
_پس روز پرکاری داریم
ولی بدجنسی نکن دیگه... بگو بابات مارو کجا میبره؟
_نچ... از من نخواه اسرار بابا رو فاش کنم...منم خیلی اتفاقی متوجه شدم وگرنه قرار بود بنده هم کنار شمت سورپرایز بشم
خیلی دوست دارم بدونم چرا داریم میریم تهران وپدرشوهرم چه سورپرایزی برام داره...
اصلا چرا اینهمه عجله؟ چرا همین امروز؟
شایدم بخاطر حال بد دیشبم دلش برام سوخته و میخواد با این سورپرایز خوشحالم کنه.
جاده خیلی خلوته و من هم حوصلهم سررفته
چشم روی هم میذارم تا کمی استراحت کنم...
گرسنگی هم بر من غلبه کرده و حسابی کلافه شدم
با احساس دستی که روی گونهم رو نوازش میکنه چشم باز کردم
_پاشو عشقم... رسیدیم.
دستی به شالم کشیدم و موهای فرم رو کمی مرتب کردم
نگاهی به محیط پیرامونم انداختم
جایی که هستیم شبیه پارکینگه...
با حرف نیما بند کیف رو روی دوشم مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم
پدرشوهرم با کمی فاصله از ما ماشینش رو پارک کرده و داره پیاده میشه
دزدگیر ماشین رو زد و انداخت توی جیب کتش
کش وقوسی به بدنش داد و با اشاره به من و نیما راه افتاد
پشت سرش رفتیم و وارد آسانسو شدیم
کلید طبقه سوم رو زد وقتی در طبقه مورد نظر توقف کرد
با اشاره ی مردهای همراهم اول من خارج شدم و بعد هم نیما و پدرشوهرم... راهروی بزرگ با چند در چوبی قهوهای...
تابلوی اتاقی که مقابلش ایستادیم روش نوشته دفتر اسناد رسمی...
با تعجب چشم از تابلو برمیدارم
توی فکرم که من رو چرا اینجا آوردند؟
اگه پدرومادر پولداری داشتم با خودم میگفتم نکنه میخوان گولم بزنن و وادارم کنند اموالم رو به نامشون ثبت کنم.
با این افکار مسخره خودمم خندهم گرفت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت84 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت85
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
گوشیم قفل بود ولی نمیدونستم میثم اینقدر زرنگه که رمز منو بلد بوده
گوشیمو بعد از مهمونی بهم پس داد و منو رسوند
اومدم خونه دیدم با گوشی من تماس نگرفته خیالم راحت شد
زنگ زدم مرتضی گفتم مرتضی من متاسفم شرایط خوبی نداری و پدرت و از دست دادی ولی یادت نره با من چیکار کردی، از زندگی من برو بیرون و دیگه هیچوقت به من زنگ نزن فهمیدی؟
مرتضی گریه میکرد زار میزد، گفت الهام هیچکس مثل تو تویه زندگیم نبود حتی بعد ازدواجم فهمیدم چقدر از زنم بدم میاد. اون داره طلاق میگیره و یه بچه دو ساله رو دستم مونده
بدون حرف تلفن رو قطع کردم و فهمیدم آقا دوراشو زده حالا که با بچهش تنها شده یاده من افتاده
رفتم بیرون و سیم کارتم رو شکستم و انداختم تو سطل زباله و یه سیم کارت دیگه خریدم زنگ زدم میثم و گفتم مزاحم داشتم خط مو عوض کردم
میثم گفت مزاحمت کی بود؟
گفتم اسمش مرتضی بود مربوط به دوران دانشجویی م بود ... اگر با این موضوع مشکل داری بگو ...
اینقدر تند و عصبی حرف زدم میثم گفت نه دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنی
بدون خداحافظی قطع کردم
فکر میکرد صاحب منه یا من باید بابت روزهای تلخ و سخت گذشته م بهش توضیح میدادم ...
رابطهم از اون حالت عشق و دوست داشتن به وابستگی تبدیل شده بود ولی نجسی خوردنهاش و مست شدن و معتاد بودنش اذیتم میکرد اما جز میثم هیچی نمیدیدم ...
چند روز دیگه عروسی خواهرم بود.
آماده عروسی میشدم میثم گفت الهام نمیتونم بفهمم مگه میشه آدم با دوست دخترش ازدواج کنه؟
حس کردم داره به رابطه خودمون طعنه میزنه، گفتم آره میتونه، با دوست دختر خودش ازدواج نکنه بره با دوست دختر یکی دیگه ازدواج کنه
میثم با چشمایی پر از خشم بهم نگاه کرد
حرص مو با کاراش درمیاورد.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
منو شوهرم زندگی خوبی داشتیم وقتی اومد خواستگاریم هیچی نداشت با تلاش خودش و قناعت من به همه چیز رسیدیم خدا بهمون سه تا پسر و یه دختر داد زندگی ایده آل و نرمالی داشتیم شوهر من دستش دیگه باز شده بود و سختی هایی که اول زندگی کشیدم رو دیگه نمی کشیدم در واقع تو ی سطح پر از ارامش بودیم و کم و کسری وجود نداشت، اما...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_به چی میخندی؟
مگه دلیل اومدنمون رو میدونی؟
با تعجب به نیما که این سوالو پرسیده بود نگاه کردم
_واقعا من خندیدم؟
_آره یه لبخند کج گوشه لبته... انگار از همه چی خبر داری، آخه خود منم دیشب فهمیدم
_نه بابا یه چیزی یادم افتاد خندم مال اونه
_چی؟ چی یادت افتاد
_بیخیال بابا
با ورودمون به داخل دفتر و سلام و علیک و ادای احترام مردی که پشت میز نشسته حواس نیما از من پرت شد
نفس راحتی کشیدم
مرد جوونی که مشخصه منشی دفتره بعد از تعارفات معمول هرسه نفر مارو به اتاق مجاور دعوت کرد و خودش هم جلوتر راه افتاد
در چوبی قهوهای رنگ رو باز کرد و با اشاره دست به فیروز خان بفرما زد
_فیروزخان وارد شد و بعد هم نیما و من
ازینکه اول خودش وارد شد وتعارف من نکرد ناراحت شدم اما چیزی نگفتم
آقای نسبتا جوونی هم داخل اتاق پشت میز بزرگ و مجللی ایستاده بود
از پشت میز بیرون اومد و با اشاره دست هرسه نفر مارو دعوت کرد تا روی صندلیها بنشینیم
اتاق زیبا و مجللیه... تابحال وارد چنین دفتری نشده بودم...
با اشارهی نیما کنارش روی صندلی نشستم
شکوه اتاق توجه من رو حسابی به خودش جلب کرده
برادر من هم وکیل شرکتشونه
یه بار به دفترش رفته بودم
یه اتاق کوچیک با یه میز و چند تا صندلی
ولی اینجا خیلی فرق داره
آقایی که معلومه خیلی به فیروزخان ارادت داره
پوشه ای رو باز کرد و مقابل پدرشوهرم گرفت او هم مشغول خوندن برگههای داخل اون شد
با تکون دادن سر چیزی رو تایید کرد و خودکاری از جیب کتش در آورد و امضاش کرد، اون آقا استامپ رو از روی میز برداشت ومقابل فیروزخان گرفت و اوهم ته برگه رو انگشت زد...
همون مرد پوشه رو مقابل من هم گرفت و با انگشت اشاره پایین برگه ای رو نشونم داد
بفرمایید خانم شیرکوهی اینجا رو امضا بفرمایید و بعد هم خودکار توی دستش رو با احترام مقابلم گرفت
نمیدونستم چی رو دارم امضا میکنم اما روی پرسیدن هم نداشتم
بعد از زدن امضا پای اون برگهها
همزمان که پوشه رو میبست اون رو با احترام بهم تعارف کرد
_مبارکتون باشه
نمیدونستم باید چکار کنم که با حرف نیما دستم رو پیش بردم و اون رو از دست آقای وکیل تحویل گرفتم
نیما کنار گوشم گفت
مبارکت باشه الان تو صاحب باغ لواسون شدی
_ها؟
و سپس به صورت خندون نیما زل زدم
چشمکی بهم زد
_بفرما همچین دل بابامو بردی که گفت تا قبل از مراسم کادوی عروسی رو پیش پیش تقدیم نهال کنم
_واقعا باغ به نامم کردند؟
_اره حالام برو از بابا تشکر کن
_واقعا باورم نمیشد
یاد فکری که اون بیرون منو به خنده وادار کرده بود افتادم و بابت افکار منفی خودم رو سرزنش کردم
یه لحظه به سرم زد به نسرین یا مامانم زنگ بزنم و بهشون جریان امروز رو بگم که یاد ماشینی که نیما برام خریده بود افتادم
و تازه یادم افتاد اونا همیشه از پول فراری بودند و حتی اگه کسی صاحب مال و مکنت میشد رو ترش میکردند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه خوب شد قبل از اینکه برم خونهمون فیروز خان حقیقت رو بهم گفت
از این بهبعد واقعا با اون آدما نسبتی ندارم و اجازه نمیدم در هیچ کدوم از امورات زندگیم دخالت کنند
ایستادم و به طرف پدر شوهرم رفتم و روی صندلی مجاورش نشستم
_ممنونم بابا چرا این کارو کردید؟
_تو هم دخترمی عزیزم
هرچی من و فرشته داریم مال بچههامونه
من جز خوشبختی شماها چیزی نمیخوام...
یاد مادرشوهرم افتادم، یعنی اونم خبر داره؟
دوباره تشکر کردم که با لبخند جوابم رو داد
پرصلابت بلند شد
_پاشو دخترم که دیگه باید بریم
پوشهی توی دستم رو دوباره نگاه کردم و با احساسی خوشایند اون رو با دست لمس کردم
نیما به طرفمون اومد
هرسه از دفتر خارج شدیم
توی پارکینگ فیروز خان بهم تبریک گفت ومن هم از لطفی که در حقم کرده تشکر کردم
رو کرو به نیما
_من دیگه باید برم خیلی کار دارم... کلید خونه رو که داری؟
_آره دارمش...
خیلی خب
پس برید استراحت کنید گفتم براتون نهار آماده کنند...
پسرم همین امروز پیگیر تالار باشید یه جای دنج وشیک و زیبا به سلیقه عروسم پیدا کن
اصلا به هزینههاش فکر نکن
و بعد هم زودتر از ما سوار ماشین شد و راه افتاد
رفتنش رو با چشم دنبال میکردم
که با تکون دستی مقابل چشمام به خودم اومدم
_چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟
_هاااا؟ ببخشید حواسم نبود
_میگم چرا اینجوری بابامو نگاه میکنی؟
_نمیدونم... چه سوالایی میپرسی از آدم.
_پس بشین که من حسابی گرسنمه
در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم
از در پارکینگ که خارج شد تازه تونستم ساختمونهای بزرگ و شیک اون محدوده رو ببینم
دوتا میدون و چندین خیابون رو رد کرد تا وارد خیابون عریض و پر از درخت زیبایی شد
این خیابون رو میشناختم
خونهی من و نیما اینجا بود
خونهای که از وقتی دیدمش حسابی عاشقش شدم
همون خونهای که وقتی روز اول برای ملاقات داداش همه خونوادمبه تهران اومدند نیما هرچقدر تعارفشون کرد که برای استراحت بیان اما هیچ کدوم قبول نکردند
حتی خواهرام یکم ذوق برای دیدن خونهای که قرار بود من توش زندگی کنم از خودشون بروز ندادند.
تازه میفهمم چرا ازدواج و خوشبختی من برای هیچکس از اعضای اون خونه ذوق و هیجان نداشت و هرکس به نوعی مخالف ازدواجم بود و سعی در برهم زدن ارتباط من با نیما داشت
چون حس نزدیکی باهام نداشتند
بارها از مامان شنیده بودم خون خون رو میکِشه... منظورش این بود که دونفر که نسبت خونی باهم داشته باشن در هر شرایطی پشت هم هستند و حامی هم...
و حالا تازه دلیل اونهمه مخالفت خونوادم رو برای خوشبخت شدنم میفهمم...
چون اون حس حمایتگری رو در مقابلم نداشتند
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨