زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_این حرفا یعنی چی من اصلاً متوجه نمیشم مگه میشه ادم از همسایه ش خبر نداشته باشه و نشناستش.
بابام کمی فکر کرد
_ من آدرس محل کارشو گرفتم میریم از اونجا پرس و جو میکنیم بالاخره شاید یکی اونجا بشناسش
مامانم نگاه سردرگمی به بابام انداخت و به سمت کرج راه افتادیم، به آدرسی که حمیدرضا داده بود رفتیم پدر مادرم از ماشین پیاده شدن سرتاسر وجودم استرس و تنش بود که چه اتفاقی میافته شدیداً میترسیدم از اینکه ی نفر از حمیدرضا بدگویی کنه و پدر و مادرم باور کنن اون وقت بود که ازدواج منتفی میشد از توی ماشین بهشون نگاه میکردم که به مغازههای مختلف میرفتند و بیرون میومدن چند تا مغازه که رفتن و پرس و جو کردن بعد هم سوار ماشین شدن، مضطرب پرسیدم
_چی شد؟ چی گفتن؟
_مامان جان ما هر مغازهای که رفتیم اسم و مشخصات اینو گفتیم کسی نمیشناختش اما ی مغازه دار گفت که میشناسش و خیلی ازش تعریف کرد و تاییدش کرد گفت آدم خیلی خوبیه
نور امید توی دلم روشن شد نفس راحتی کشیدم
_خب همین که ی نفر گفته خوبه بسه دیگه بس نیست؟ بسه دیگه ی نفر تاییدش کرده
بابام گنگ نگاهم کرد مشخص بود حسابی دودله
_ البته اونجا سه چهار نفر دیگه هم بودن همه تاییدش کردن گفتن بچه خوبیه و مشکلی نداره
لب زدم
_ خب یعنی بچه خوبیه دیگه ببینید مشکلی نداشته که بهش مجوز دادن مغازه بزنه دیگه، اینا یعنی چی؟ یعنی طرف مثلاً آدم حسابیه یعنی سوء پیشینه نداره معتاد نیست دیگه الان مجوز کار دفترشم به نام خودشه
بابامم به تایید حرف من سرشو تکون داد
_آره دیگه بچه خوبیه به نظر منم بیشتر نباید گیر بدیم
مامانم سرشو تکون داد مشخص بود که راضی نیست و داره به خاطر من کوتاه میاد راه افتادیم به سمت خونه، چند روزی گذشت و مادر حمیدرضا تماس نگرفت خیلی استرس داشتم و دلم میخواست زودتر زنگ بزنه تا تکلیف همه چیز مشخص بشه تحمل نداشتم چند روز دیگه م صبر کنم تا تماس بگیرن و جواب بخوان، صبرم به سر اومده بود از خواب و خوراک افتاده بودم با حمیدرضا تماس گرفتم و بعد از دو تا بوق صداش توی گوشم پیچید
_جانم
_ سلام خوبی؟ ببین ما اومدیم تحقیقات همه تاییدت کردن مامان بابامم نظرشون مثبته من خیلی صبر کردم مامانت زنگ بزنه اما نزد از طرفیم دیگه نمیتونم تحمل کنم از شدت استرس دارم خفه میشم میشه به مامانت بگی زنگ بزنه جواب بخواد؟
بلند بلند خندید
_ حتماً بهش میگم زنگ بزنه اصلاً چرا انقدر صبر کردی خودتو اذیت کردی زودتر میگفتی بهش میگفتم
_تو رو خدا همین الان بهش بگو زنگ بزنه به خدا دیگه طاقت ندارم
_ چشم الان بهش میگم
خداحافظی کردیم و قطع کردم چشمم به تلفن خشک شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم...
______________________________
شوهر خواهر شوهرم، حواسش نبود که من دارم میشنوم، به زنش گفت، داداش تو هم گندش رو در آورده، به زنش محل نمیده با دختر خواهرش میره میگرده، خواهر شوهرم گفت، من به نوشین اعتراض کردم، بهم گفت، زن دایی نمیتونه تحمل کنه بزاره بره، چرا به داداشت نمیگی؟ به اونم گفتم، میگه نوشین بچه خواهرمِ، به توجه من نیاز داره، بهش بگو چطور دختر خواهرت نیاز داره اونوقت زنت به توجه تو نیاز نداره، اینا نیست که تو میگی، برادرت و دختر خواهرت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۶ آذر ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت
_مامان حمیدرضاست
به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد
_سلام احوال شما؟
_...
_ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچههاتون خوبن؟
_...
_ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید
_...
_ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم
بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانهای بهم انداخت
_چی شد ؟
_هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم
_ برای چی میخوان بیان؟
_ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت میکنیم مهریه رو مشخص میکنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد
این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که میترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله میرسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه
مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت میکرد و هماهنگ میکردن که چه حرفهایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچههای شیطونش که هر کاری میکردیم نمیتونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند.
خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبلها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۷ آذر ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به ساعت نگاه کردم دو ساعت از تناسم گذشته اما برای من به اندازه دو روز بود، بالاخره تلفن زنگ خورد مامانم با دیدن شماره ش گفت
_مامان حمیدرضاست
به سمت تلفن دوییدم و مامان پاسخ داد
_سلام احوال شما؟
_...
_ممنون خودتون خوبید؟ همسرتون ک بچههاتون خوبن؟
_...
_ جان، بله مشکلی نیست هر موقع خواستین تشریف بیارید
_...
_ نه نه عزیزم چه مزاحمتی منزل خودتونه، بله منم موافقم
بالاخره مامان خداحافظی کرد نگاه پیروزمندانهای بهم انداخت
_چی شد ؟
_هیچی گفت ما ی روز بیایم برای بله برون منم گفتم مشکلی نداره هر موقع خواستین تشریف بیارین گفت پس ما برای پس فردا شب مزاحمتون میشیم فقط ی مراسم خودمونی باشه که صحبت ها رو هماهنگ کنیم بعدا جشن بگیریم؟ منم قبول کردم
_ برای چی میخوان بیان؟
_ مامان جان دارن میان برای بله برون صحبت میکنیم مهریه رو مشخص میکنیم بعد شماها میرین برای آزمایش بعدشم ی جشن میگیریم فایل رو دعوت میکنیم و بعدم عقد
این دو روز استرس شیرینی داشتم حالم حال آدمی بود که در حال فتح ی قله ست و مسافت کمی مونده بود تا به نوک قله و هدفش برسه و اون ذوق و استرسش که میترسه به هر دلیلی به هدفش نرسه و از طرفی خوشحاله که داره به نوک قله میرسه درکل حال خوبی بود که دلم میخواست زودتر تموم شه
مامان این دو روز در حال تدارک وسایل مختلف بود مدام با بابا صحبت میکرد و هماهنگ میکردن که چه حرفهایی بزنند و چه قول و قراری بزارند بالاخره شب بله برون رسید انتظار داشتم که مامان کلی مهمون دعوت کنه اما برخلاف انتظارم هیچکسو دعوت نکرد بالاخره شب شد و زنگ در خونه به صدا در اومد تنها مهمونهای ما به جز پدر و مادر حمیدرضا خواهر بزرگم بود و دو تا بچههای شیطونش که هر کاری میکردیم نمیتونستیم ساکتشون کنیم برای اینکه بتونیم آرامش جمع رو حفظ کنیم و آبروریزی پیش نیاد فرستادمشون طبقه پایین که بازی کنند.
خواهرم مشغول پذیرایی شد و من روی یکی از مبلها نشسته بودم مادر حمیدرضا با وسواس خاصی به همه جا نگاه میکرد...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۸ آذر ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
لبخندی زد
_ انقدر همه چیز رو آسون گرفتید که ما هیچ جای اعتراضی نداریم خدا بهتون خیر بده
بابام لبخند محوی زد
_ من میگم ازدواجو باید آسون بگیریم که جوونا ازدواج کنن وگرنه سخت باشه که دیگه کسی جرات نمیکنه ازدواج کنه حالا انشالله جواب ازمایش با خیرو صلاح خدا یکی باشه ی شب جشن مختصری بگیریم اقوامو دعوت کنیم در حد همین بزرگترای فامیل نه بیشتر که اعلام کنیم بعد همه اینایی هم که امشب هماهنگ کردیم بهشون خبر میدیم
مامانم اروم گفت
_ ی جشن بله برون رسمی
بابام که انگار یادش اومده بود فوری گفت
_بله ی جشن بله برون کوچیک میگیریم که انشالله بعدش آقا حمیدرضا برن نوبت محضر بگیرن برای عقد
مامان سریع گفت
_ حاج آقا اگه یادت باشه اون مسئله
بابا سر تایید تکون داد
_ راستی ما همون شب ی صیغه محرمیت بخونیم که این دو تا جوون با هم محرم بشن برای آزمایش میرن مشکلی پیش نیاد
پدر حمید رضا که مشخص بود خیلی خوشحاله لب زد
_خیلی م عالیه
همه با بابام موافق بودند پدرم رو به محمد گفت
_دیگه اقا محمد همه چیز با خودته
سرشو پایین انداخت و عرق رو پیشونیش که بخاطر استرس بود پاک کرد
ته دلم خیلی خوشحال بودم که چند روز دیگه به حمید رضا محرم میشم
پدر حمیدرضا رو به بابام کرد
_پس مهمونی که میخوایم بگیریم و فامیل رو صدا کنیم برای کِی باشه؟...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۸ آذر ۱۴۰۲
۱۹ آذر ۱۴۰۲
۲۳ آذر ۱۴۰۲
۲۳ آذر ۱۴۰۲
۲۵ آذر ۱۴۰۲
۲۵ آذر ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بنظر من برای سه روز دیگه ی مراسم میگیریم بزرگترای شما و ما جنع بشن هم اشنا بشن هم اینکه قرارمون رو بهشون میگیم بعدم برن برای نوبت گرفتن از محضر و ازمایش
بعد از اینکه یکم نشستن قصد رفتن کردن به محض خروجشون از خونه بابا به مامان گفت
_ چرا مادر این پسره اینجوری بود؟
_ یعنی چی ؟
_ی جور خاصی بود انگار به زور آوردنش اینجا
مامان گنگ نگاهش کرد
_چی بگم مرد والا به نظر من که عادی بودن
_ نه بابا وقتی داشتم حرف میزدم ی لحظه چشمم افتاد بهش از شدت حرص داشت خفه میشد سیاه شده بود ی جوری به خونه نگاه میکرد انگار اومده گدا خونه
_ والا من حواسم بهشون بود خیلی عادی برخورد میکردن
_ نمیدونم شایدم اینجوری به نظر من اومده اما هر چقدر دقت کردم دیدم این زن با حرص به الهام نگاه میکنه
بابام رو کرد سمتم
_ تو مطمئنی میخوای زن این بشی بابا جان، اینی که من دیدم ی پا مادر فولاد زره است نمیذاره زندگی کنیدا
از ادامهدار شدن این بحث میترسیدم
_ نه بابا اونجوری هم نیست شاید از مهریهای چیزی ناراحت بوده وگرنه به نظر آدمای بدی نمیان شایدم ی اختلاف معمولی خانوادگی دارن ی دفعه یادش اومده
بابام هیچی نگفت به اتاقم رفتم تا صبح با حمیدرضا پیام دادیم و از اینده حرف زدیم برام نوشت
_خیلی خوشحالم که تو شدی ملکه قلبم داری میشی خانومم تاج سرم
_ باورم نمیشه که داریم بهم میرسیم
_باورت بشه عزیزم چون ماهی رسیده به دمش و چیز زیادی نمونده که خانوم خونه م بشی
تا دم دمای صبح با حمیدرضا پیام بازی کردیم و اون از اینده ای میگفت که قراره توش حسابی خوشبخت باشیم
بالاخره حمیدرضا رضایت داد بخوابیم صبخ با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم اما دلم نمیخواست سرکارم برم هر چقدر مامان اصرار کرد برم سرکار نرفتم دست اخر بهم گفت
_ببین دخترم بابات همونجور که برای اونا اسون گرفته به توام ی جهیزیه معمولی میده تو هر وسیله ای که بابات نخره یا چیز اضافه ای بخوای خودت باید بخری الان کار کن پول جمع کن تو خیلی دلت میخواد که تو چشم باشی و خودتو بیشتر و بزرگتر نشون بدی پس تلاش کن...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۵ آذر ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهای مامان درست بود نگاهی به ساعت کردم با اینکه دیر شده ولی فوری لباس پوشیدم و به دفترم رفتم، به محض ورودم ذهنم پر کشید سمت حسین محکم به پیشونیم کوبیدم با خودم گفتم
وای من چقدر خنگم اصلا این مدت حواسم به حسین نبود بچه بیچاره با اون وضع لباس رو چرا باید یادم بره؟
از ته دلم خدارو صدا کردم :
خدایا ازت میخوام دوباره حسین رو سر راهم قرار بدی تا بتونم بهش کمک کنم
صدای باز و بسته شدن در منو از فکر بیرون کشید سرم رو بالا گرفتم، با حمیدرضا روبرو شدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم واقعاً انتظارشو نداشتم که به دیدنم بیاد بپاش بلند شدم
_سلام خیلی خوش اومدی
_سلام عزیزم خسته نباشی ممنون چه خبرا؟
_هیچی منم تازه اومدم دفتر امروز خیلی دل و دماغ کار نداشتم
_ منم هرچی نشستم توی دفترم طاقت نیاوردم گفتم بیام اینجا ی سر بهت بزنم ببینم حالت چطوره
_خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم
_الهام من خیلی خوشحالم که ما داریم به هم میرسیم تو رو خدا انقدر بیخودی به خودت استرس نده
_من خوبم
_ نه رنگ و روت پریده مشخصه که استرس داری
سرم رو پایین انداختم
_ حقیقتش من خیلی میترسم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه و همه چیز بهم بخوره
نگاهش رنگ مهربونی گرفت
_ نمیذارم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه
حرفهای حمیدرضا قوت قلبم بود حضورش در کنارم باعث شد تمام ارامش دنیا به وجودم تزریق شه دلم میخواست زودتر این مراسمات تموم بشن و ما تا ابد متعلق بهم بشیم
بالاخره این چند روز با وجود تمام استرس هام گذشت دقیقا روز جشن بله برون بود و مامان با وسواس خاصی تلاش میکرد همه چیز مطابق میل من باشه ی کت شلوار کرمی مجلسی که خیلی شیک بود و روی کتش با ظرافت خاصی سنگ دوزی شده بود پوشیدم و به سفارش مامان آرایش خیلی کم رنگی انجام دادم در حدی که ظاهر آراستهای داشته باشم، پدر و مادرم فقط بزرگترای فامیل رو گفته بودن که بیان، همگی توی خونه نشسته بودیم و منتظر خانواده حمیدرضا بودیم که صدای در اومد و وقتی مامان درو باز کرد حمیدرضا به همراه اقوامش وارد خونه شدن طبقه پایین خونمون مخصوص مردها و طبقه بالا هم مخصوص خانمها بود.
پدرم سراغم اومد و گفت
_ به من میگن یه صیغه محرمیت بخونم تو راضی هستی؟
سرمو پایین انداختم و با مکث زیادی گفت
_م هرچی صلاح میدونید
گفت بابا وکالت میدی بخونم یا نه؟
_ بله میدم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۵ آذر ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مادر حمیدرضا زن حساسی بود و خیلی براش مهم بود که همه چیز عالی باشه وسایلی که برای من آورده بودند رو با سلیقه خاصی تزیین کرده بود چادرم رو به شکل ی گل درآورده بود و دور تا دورش رو پر کرده بود از گلهای طبیعی تازه و خشک شده سبد واقعاً زیبا و چشم نوازی بود خودم خیلی ازش خوشم اومد دلم میخواست چند تا عکس بگیرم و یادگاری نگه دارم به محض اینکه سبدو گذاشت روی زمین خواهر زاده م که خیلی شیطونه به سبد چنگ زد چادری که مادر حمیدرضا با زحمت به شکل گل درآورده بود داغون کرد تمام گلهای تازه و خشکی که دور چادر چیده بودن وسط خونه پاشید.
مامان حمیدرضا خیلی بدش اومد اخم غلیظی کرد و به خواهرزاده م چشم غره رفت مامانم فوری چادرو از دست خواهرزادهام گرفت
_ تو نباید دست میزدی مامان جان
رو به خواهرم کرد
_ بیا بچهتو بگیر
به سمت مادر شوهرم چرخید
_ من خیلی معذرت میخوام بچهاس چادرو اونجوری تا کرده بودید براش جالب بوده
اونم هیچی نگفت خواهرزادههای من شیطون هستند ولی اصلاً فحش نمیدادن منتها ی حرف زشتی که خواهرزادهام تازه از توی کوچه یاد گرفته بود بارها بهش گفته بودیم که نگه و حرف زشتیه دقیقاً لحظهای که خواهرم به سمتش رفت تا دستشو بگیره و ببرش توی اتاق، خواهرزاده م اون حرف زشت رو بلند گفت اون لحظه دلم میخواست از خجالت بمیرم که چرا اون حرفو گفت، مادر شوهرم از شدت ناراحتی چهره ش سیاه شد مامانم میخواست اوضاع رو تحت کنترل بگیره اما خندش گرفته بود
_ من واقعاً معذرت میخوام این حرف زشتو از توی کوچه یاد گرفته من نمیدونم باید چیکار کنم ببخشید
مادرشوهرم فقط پشت چشم نازک کرد اما یکی از اقوامشون فوری لب زد
_عیب نداره بچه ن متوجه نیستن
بچههای ما شیطون بودن ولی اون روز انگار شیطنت خیلی خاصی وارد بدنشون شده بود به محض اینکه ولشون میکردیم حمله میکردن به سبد پر از گلی که مادر حمیدرضا خیلی روش حساس بود...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۶ آذر ۱۴۰۲