eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
780 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃 ⭕️نشریه مساوات وابسته به علیف،شلیک چند راکت از ‎ به کپر نشین‌های بلوچستان را با تصویر یک انفجار بزرگ به مخاطبان میفروشد، شبکه آذ تیوی باکو هم عملیات ایران در اربیل که منجر به هلاکت چندین افسر موساد شد را با عنوان "قتل کودکان توسط ایران " به مخاطب قالب میکند! حسابی ترسیده اند! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
یه کار قشنگ از بچه های هنری خوش سلیقه. ببینید کیا میگن رای ندید😂 میخوای این سرود رو گوش کنی بیا اینجا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بابام خدا رو قبول نداشت منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم و واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. به همین دلیل بابام همه مدارک و حتی وسایلهای شخصیم رو ازم گرفت آپارتمان رو داد اجاره و بی پناه رو آوردم به خونه دوستم... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بابام خدا رو قبول نداشت منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم و واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. به همین دلیل بابام همه مدارک و حتی وسایلهای شخصیم رو ازم گرفت آپارتمان رو داد اجاره و بی پناه رو آوردم به خونه دوستم... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با گریه بالاسرش ایستادم _باباجون توروخدا... توروخدا چشماتو باز کن... تورو خدا بابا...چشماتو باز کن... همینطور گریه میکردم که ناصر و نصیر کمک کردند تا روی زمین بخوابوننش صورت بابا از سرخی به کبودی می‌زد. مامان هراسون زد روی صورتش _ فشارش رفته بالا... شایدم قلبشه.... یکی بره قرص‌هاشو بیاره، محبوبه که رفته بود داروهاش رو بیاره قرص زیر زبونی رو از توی ظرف برداشت و گذاشت توی دست ناصر اونم به زور گذاشت زیر زبون بابا... به یک ربع نکشیده بابا به هوش اومد . اما نمی‌تونست حرف بزنه. داداش گفت _بابا شما الگو و تکیه‌گاه مایی‌... شما به همین زودی کم بیاری پس ما چکار کنیم؟ مگه به همین راحتیه طلاق گرفتن؟ مگه ما می‌ذاریم این بلا رو سر زندگی خواهرمون بیاره؟ بابا که کم کم داشت حالش بهتر می‌شد با کلماتی منقطع گفت _زندگی دخترم... آبروش... آبرومون... دوباره آروم زیر لب نجوا کرد _آبرومون... مامان التماسش می‌کرد که حرف نزنه و به خودش مسلط باشه. محبوبه از تو ظرف داروها یه قرص هم به مامان داد و بزور مجبورش کرد تا بخوره _ مامان بخدا الان تو هم غش می‌کنی و میفتی ... کم حرص بخورین دیگه... یکم که استرس و اضطراب ناشی از بدحالی بابا در همگی مون کمتر و جو آروم شد دوباره یاد بدبختی خودم افتادم. به زور جلوی اشکها و بغضم رو گرفته بودم که یه وقت مامان و بابا دوباره غصه‌م رو نخورند. ناصر بهم اشاره کرد همراهش بیرون برم . کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهی به مامان و بابا انداختم وقتی از وضعیت حالشون خیالم راحت شد پشت سر داداش بیرون رفتم. منو کشوند یه گوشه و گفت: _مامان و بابا به من و منصور و نصیر اطمینان ندارند که بتونیم این قضیه رو به خوبی و خوشی فیصله بدیم ولی خواستم به تو اطمینان خاطر بدم که یوقت بیخودی غصه نخوری... خودم می‌رم و مسعود رو پیداش میکنم و ببینم دردش چیه؟ نمیذارم با زندگی تو بازی کنه... بخداوندی خدا هرکاری از دستم بر بیاد می‌کنم... مگه زندگی بچه بازیه که هرروز یه ساز بزنی و دیگرون رو برقصونی؟ فقط بسپرش به منو نصیر و منصور... شده چند هفته بی‌خیال کار و زندگیمون می‌شیم می‌افتیم دنبال کار تو... از دو روز پیش که بابا گفت مسعود برنمی‌گرده روستا، منو داداش ها کل شهر و هرجایی که فکر می‌کردیم اونجا باشه و بتونیم پیداش کنیم سر زدیم، اما خبری ازش نبود بلاخره یه توضیح که باید بهمون بده تا بفهمیم دردش چیه و حلش کنیم یا نه؟ من بهت قول میدم... مگه از رو نعش ما سه تا رد بشه بخواد چنین غلطی بکنه... تو فقط حواست به مامان و‌بابا باشه تا جایی که می‌تونی ناراحتی و غصه‌هاتو پیش این‌ها بروز نده که حالشون از اینی که هست بدتر نشه... نمی‌دونستم از حرفای داداش خوشحال باشم یا ناراحت... اصلا به فکر من بود یا مامان و‌بابا؟ البته برام فرقی هم نداشت اگه قرار بود چیزی سلامتی مامان و‌بابامو تهدید کنه منم مثل داداشا همه تلاشم رو می‌کردم دیگه بغض توی گلوم رو نمی‌تونستم مهار کنم با گریه و فشاری که به گلوم می‌اومد به زور گفتم _می‌خواین برین کتکش بزنید؟ یا التماسش کنید؟ مثلا می‌خواین چی بهش بگین؟ بگین منصوره رو طلاق نده؟ پس غرور من چی؟ نا امید و گرفته نگاهی بهم کرد _خوب تو بگو چی‌کار کنم؟ سراغش نریم؟ دست روی دست بذاریم؟ ازش توضیح نخوایم؟ اجازه بدیم اینجوری با آبروی تو و مامان و بابا بازی‌کنه؟ اگه تو راهکار بهتر بلدی بگو... سکوتم رو کع دید لب زد _ توکل کن به خدا... ان شاالله درست میشه برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقایی‌ که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش می‌کنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری دارشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 داستانی در اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️من سلام شما را به شهدا خواهم رساند.. 🌹شهید محمدغفاری ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊