eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
786 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
بابام خدا رو قبول نداشت منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم و واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. به همین دلیل بابام همه مدارک و حتی وسایلهای شخصیم رو ازم گرفت آپارتمان رو داد اجاره و بی پناه آواره شدم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زنداداش مهین و سارا به آشپزخونه اومدند و غرغرکنان باهم حرف می‌زدند . مهین گفت: پسره ی بیشعور با چه رویی اومده اینجا. دیدی منصور عصبی از خونه زد بیرون ؟ معلوم نیست بیچاره از حرصِ اومدنِ این پسره کجا رفت. سارا همزمان که وسایل پذیرایی رو از روی کابینت برمی‌داشت گفت: بیشعور گفتی و تموم شد؟ من موندم خاله مریم چرا مراعات حرمت این خانواده رو نمی‌کنه. هِلِک هِلِک دست عروس اِفاده‌ایش رو گرفته آورده اینجا که مثلا چی رو ثابت کنه؟ بعدم انگار تازه یاد حضور من افتاده باشه نگاهی پراسترسی بهم انداخت و گفت: ولشون کن شعور هر کس در حد خودشونه. تو بشین همینجا نمی‌خواد زحمت پذیرایی اینا رو بکشی من و مهین هستیم. با حرص نگاهی به زنداداش مهین کرد اونجوری که ناصر اَخماشو ریخته تو هم یقینا الان یه شیرینی که بخورن دُمشونو میندازن رو کولشون و میرن. اِ اِ اِ ...مرتیکه پاشده اومده اینجا حرفاشون مثل مته داشت روحم رو خراش می‌داد. پریشون بودم اما دلم نمی‌خواست کسی متوجه حال خرابم بشه... شروع کردم به آماده کردن استکان‌ها و ریختن چای ، دستام به وضوح می‌لرزید اما ادامه دادم. اشاره کردم به سارا که چای رو ببره. دوباره بغضم گرفت و دوباره نفس کم آوردم... مهین با دلسوزی نگاهم کرد و پرسید خوبی؟ چه سوالیه آخه معلومه که خوب نبودم؟ داشتم جون میدادم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حرفایی رو که میدونستم مردم روستا پشت سرم زدند مثل پتک تو سرم کوبیده می‌شد، حرفای پسر منیر خانم به سعید ، چهره‌ی خواستگارای عجیب و غریبی که بخاطر طلاق به سراغم اومده بودند جلوی چشمام رژه می‌رفتن. دلم می‌خواست اونقدر جسارت و جرات می‌داشتم و می‌رفتم تا بیرونشون کنم... یه صدای بابا رو شنیدم که داشت چیزی زو به مسعود و زنش تعارف می‌کرد . حرفش رو تو ذهنم مرور کردم آقا مسعود برای خانمت میوه بردار... تعارف نکن دخترم بفرمایید... آقا مسعود... پسرم راحت باش... واقعا بابا بود که داشت اینا رو گفت؟ چرا بابا هیچوقت درکم نمی‌کنه نمی‌دونه بعنوان پدر چه توقعاتی ازش دارم؟ حس میکنم هر لحظه به خاطر مصلحت اندیشی‌های بابا دارم کوچک و کوچک‌تر... خار و خارتر ... و ذلیل و دلیل‌تر میشم. الان زن مسعود پیش خودش چی فکر میکنه؟ لابد با مهمون‌نوازی بابا حرفایی که تابحال در موردم شنیده رو کاملا باور میکنه. یعنی تابحال مسعود چه اَراجیفی در مورد من بهش گفته؟ دلم می‌خواست برم و از خونه بیرونشون کنم. دلم می‌خواست از همینجا داد بزنم و بابا رو صدا بزنم و بگم بابا تروخدا این دوتا رو بیرون کن. دلم می‌خواست اونقدر میتونستم رو‌غیرت داداشام نسبت به خودم حساب کنم و تک تکشون رو صدا کنم و بگم اینا رو بیرون کنید. دلم می‌خواست به خاطر من به حرفم گوش کنند و اونارو بیرون کنند. میدونستم‌ هیچ کدومشون بخاطر زندگی محبوبه این کارو نمی‌کنند. دلم کمی حمایت می‌خواست... حیف با بلایی که مسعود سرم آورده تا عمر دارم هیچ کس حامی من نخواهد شد چون من دختر این خونه هستم و تا عمر دارم به خاطر مهر طلاقی که به پیشونیم خورده دیگه هیچوقت خواستگار خوب نخواهم داشت و برای همیشه دختر مجرد این خونه می‌مونم، از نظر خونواده‌م فعلا محبوبه که عروس مردم شده نیاز به حمایت داره ... من فعلا هیچ الویتی ندارم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بلاخره رسید اون زمانی که همیشه ازش هراس داشتم. بابا در مورد ازدواج و سنت و رسم و رسومات و اینکه هر دختر و پسری باید برن سر خونه و زندگی خودشون، اینکه همیشه سایه‌ی خودشو مامان بالای سرم نیست، اینکه ممکنه یه روزی سربار دیگرون بشم یا بی سرپناه بمونم و منت بقیه رو سرم بمونه. گفت و گفت و گفت و من با این بغض لعنتی که مدتهاست مهمون گلومه گوش می‌کردم. خیلی تلاش می‌کردم که مانع چکیدن اشکهام بشم. بابا راست می‌گفت: تا کی می‌تونستم مهمون این خونه باشم بالاخره که چی؟ اما من که هنوز خواستگار قابلی نداشتم. یعنی به خاطر اینکه یه روزی سربار کسی نشم یا منت کسی روی سرم نباشه شایسته هست که برم و هووی طوبی بشم؟ یاد اون روزی افتادم که در مراسم ختم شوهر عمه بهمراه عده‌ای از هم محلی‌ها اومده بود... ازم خواست لحظه‌ای باهام حرف بزنه... ازم قول گرفت حرفاش رو به احدی نگم... برام تعریف کرد که دکتر گفته خودت مشکل نازایی نداری و احتمالا ایراد از شوهرته... می‌گفت مادرشوهرم قبول نمی‌کنه ایراد از پسرش باشه برا همین نمی ذاره یبارم که شده اون بره دکتر... من می‌دونم مادرشوهرم کسی جز تو رو برای پسرش نمی‌خواد ... اگه تو هم زنش نشی هرطور شده من شوهرمو راضیش می‌کنم اینبار خودشم بیاد دکتر و دارو مصرف کنه... بخدا اون من رو دوست داره اگه یه بچه براش بیارم مادرشوهرم دست از سر زندگیمون بر می‌داره التماسم کرد که قبول نکنم زن دوم شوهرش بشم بیچاره طوبی یه زمانی دوستانی صمیمی بودیم و حالا فکر می‌کرد من قراره زندگیش رو از چنگش دربیارم... اون خودش کم عذاب نداشت... حسرت بی فرزندی کم عذابی نبود بین مردم روستامون... حالا من هم بهش اضافه بشم؟ بهش گفتم من عمرا بخوام بخاطر منافع خودم هووی کسی بشم... اونم دوست دوران بچگی خودم یعنی تو... بهش اطمینان داده بودم که هیچ کس نمیتونه من رو مجبور به این ازدواج کنه... الانم نمی‌تونستم حرفای اون روز طوبی رو به کسی بگم. . چون اگه کسی به شوهرش یا ننه شمسی چیزی می‌گفت معلوم نبود چه بلایی به سرش بیاد... جرات اینکه حرفای دلمم به بابا بگم رو ندارم چون می‌خواد از رضایت خود طوبی که میدونم ننه شمسی به دروغ به مامان و بابا گفته و حق مسلم مرد و این چیزا بگه اتفاقا دلایل بابا بیشتر عصبیم میکنه پس باید به فکر یه جوابی باشم که دیگه توش اما و اگر نباشه. داداش ناصر و نصیر که تا الان خونه نبودند از راه رسیدندو نشستند پیش بابا، پرسشی به بابا نگاه می‌کردند، بابا نگاهی بهم انداخت و گفت: فعلا برو بابا برو فکراتو بکن ، این مرد آدم بدی نیست دستشم به دهنش می‌رسه، زنشم که آدم بی سر وصدا و مظلومیه، نگاهی به برادرام انداختم انگار هردو منتظر بودند بابا یا من چیزی بگیم . که هیچ کدوم دیگه چیزی نگفتیم. اجبارا به خواست بابا قرار شد چند روز فکر کنم. بی هیچ جوابی یه آشپزخونه رفتم و دست و صورتم رو شستم تا لشکر اشکهایی که گوشه ی چشمم خیمه زدند و آماده ی فرو ریختن بودند رو در لابلای قطرات آب پنهان کنم... 📣📣👇👇 تخفیف نیمه‌ی شعبان😍 :رمان نهال آرزوها ۳٠ هزارتومان : رمان حرمت عشق ۳٠ هزارتومان : رمان نرگس ۳٠ هزار تومان 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی تا غروب از اتاق خارج نشدم و‌با هیچ کس کلمه‌ای حرف نزدم برادرهام به سراغم اومدند و باهام صحبت کردند. حرفهاشون بهم آرامش داد، اونا به بابا حق می‌دادند که نگران آینده‌ی من باشه. برادرهای خوش‌غیرتم بهم اطمینان دادند هر تصمیمی که من بگیرم پشتم هستند. خیالم رو راحت کردند که حتی اگه نخوام به خواستگار های غیر متعارفم جواب مثبت بدم همیشه حامی و پشتیبانم می‌مونند. منصور همینطور که با گوشه ی پتویی که زیر پاش بود بازی میکرد گفت: ببین منصوره من خودم نوکرتم هروقت حس کردی داره بهت سخت می‌گذره یه ندا بدی میام دنبالت و می‌برمت خونه‌ی خودمون، یه عمر نوکری تو می‌کنم. اگه اون مسعود نامرد اون بلا رو سرت نیاورده بود الان تو از محبوبه هم خوشبختتر بودی و زندگی بهتری داشتی. حق تو خیلی بیشتر از این آدمایی هست که در این خونه رو می‌‌زنن. بابا راضی نمی‌شه خونه و باغ ها و زمینای کشاورزی رو تبدیل به پول کنه و بیاد شهر. وگرنه بخدا که شهر نشینی خیلی بهتر از اینجاست اونجا آدما تصوراتشون از زندگی با آدمای اینجا فرق داره. اگه تو این چند سال توی شهر ساکن شده بودید می‌دونم با وقار و نجابتی که تو داری خواستگارهای بهتری به سراغت میومدند. چون اینجا به واسطه‌ی مهر طلاق و حرفایی که پشت سرت گفته شده مانع می‌شد پسر مجرد به خواستگاریت بیاد اما اونجا ازین حرفها خبری نیست. ناصر که تاحالا ساکت بود گفت : خدا لعنتش کنه مسعود رو اگه پسر خاله‌مون نبود اگه غریبه بود اگه اون یکی خواهرمون عروس خونواده‌شون نبود رفتار‌های درخور شان و شخصیت خودشون مقابل خاله و پسر نامرد بیمعرفتش می‌داشتیم و اونوقت اون حرف و حدیث‌ها هم شروع نمی‌شد که کار به اینجا برسه. یهو با دست چپش مشتی به پاش کوبید معلوم بود فشار زیادی رو داره متحمل می‌شه. تخفیف نیمه‌ی شعبان😍 :رمان نهال آرزوها ۳٠ هزارتومان : رمان حرمت عشق ۳٠ هزارتومان : رمان نرگس ۳٠ هزار تومان 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده دندان نمایی زد_ باشه عزیزم میرم، تو دلم ولوله‌ای افتاد. نکنه دختره بگه من این رو نمی‌خوام. دوباره به خودم می‌گفتم چرا بگه نمیخوام. مگه من چمه، باز به خودم می‌گفتم خب شاید یه کسی دیگه‌ای رو دوست داشته باشه. تو خودم غیرتی میشم میگم بیخود کرده کسی دیگه ای رو دوست داشته باشه، دختر باید بشینه براش خواستگار بره. دوباره می‌گفتم خب اونم دل داره دیگه، شاید حالا تو دلش یکی دیگه رو بخواد. همین‌جوری با خودم کلنجار می‌رفتم، تا اینکه مادرم رفت، خواستگاریش از مادرم پرسیدم چی شد؟ جواب داد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده د
خاطرات واقعی یک سرباز رزمنده دفاع مقدس این داستان کاملا بر اساس واقعیت میباشد، توصیه دارم به جوانان و نوجوانان حتما این داستان را بخونید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊 🎼 عشق است 🎤 حامد جلیلی 🎆 ویژه نیمه شعبان 🏷 (عج) 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
💫 به نام خداوند بخشنده مهربان 💫 💐 سالروز میلاد با سعادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بر همه منتظران ظهورش مبارک باد 💐 🔵ختم قرآن به مناسبت نیمه شعبان و ولادت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف درنظر گرفتیم به یاری خداوند وامام زمان عجل الله ویاری دوستان عزیز این ختم رو شروع میکنیم ان شاء الله بزودی زود شاهد فرج و ظهور حضرت باشیم ان شاء الله 🤲 💐💐💐 به نیابت از علماء صلحا، شهدا از صدر اسلام تا کنون و همچنین تمامی اموات از حضرت آدم ع تا کنون وحاجت روایی همه عزیزان در گروه هدیه به آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و چهارده نور مقدس علیه السلام 🔁🍃 مهلت قرائت: یک هفته🍃 🔁 ﷽📖جزء1⇦ ﷽📖جزء2⇦ ﷽📖جزء3⇦ ﷽📖جزء4⇦ ﷽📖جزء5⇦ ﷽📖جزء6⇦ ﷽📖جزء7⇦ ﷽📖جزء8⇦ ﷽📖جزء9⇦ ﷽📖جزء10⇦ ﷽📖جزء11⇦ ﷽📖جزء12⇦ ﷽📖جزء13⇦ ﷽📖جزء14⇦ ﷽📖جزء15⇦ ﷽📖جزء16⇦ ﷽📖جزء17⇦ ﷽📖جزء18⇦ ﷽📖جزء19⇦ ﷽📖جزء20⇦ ﷽📖جزء21⇦ ﷽📖جزء22⇦ ﷽📖جزء23⇦ ﷽📖جزء24⇦ ﷽📖جزء25⇦ ﷽📖جزء26⇦ ﷽📖جزء27⇦ ﷽📖جزء28⇦ ﷽📖جزء29⇦ ﷽📖جزء30⇦ 🕊🥀اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم🥀🕊 •┈┈••✾»☘️🕊☘️«✾••┈┈• 🌾اللّٰھـُمَّ ؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجْ 🥀 لبخند امام زمان(عج) روزی قلب هایتان🤲 در گروه امام زمانی به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3834576973Cc97fb4eb35
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده دندان نمایی زد_ باشه عزیزم میرم، تو دلم ولوله‌ای افتاد. نکنه دختره بگه من این رو نمی‌خوام. دوباره به خودم می‌گفتم چرا بگه نمیخوام. مگه من چمه، باز به خودم می‌گفتم خب شاید یه کسی دیگه‌ای رو دوست داشته باشه. تو خودم غیرتی میشم میگم بیخود کرده کسی دیگه ای رو دوست داشته باشه، دختر باید بشینه براش خواستگار بره. دوباره می‌گفتم خب اونم دل داره دیگه، شاید حالا تو دلش یکی دیگه رو بخواد. همین‌جوری با خودم کلنجار می‌رفتم، تا اینکه مادرم رفت، خواستگاریش از مادرم پرسیدم چی شد؟ جواب داد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده د
خاطرات واقعی یک سرباز رزمنده دفاع مقدس این داستان کاملا بر اساس واقعیت میباشد، توصیه دارم به جوانان و نوجوانان حتما این داستان را بخونید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تخفیف نیمه‌ی شعبان😍 :رمان نهال آرزوها ۳٠ هزارتومان : رمان حرمت عشق ۳٠ هزارتومان : رمان نرگس ۳٠ هزار تومان 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده دندان نمایی زد_ باشه عزیزم میرم، تو دلم ولوله‌ای افتاد. نکنه دختره بگه من این رو نمی‌خوام. دوباره به خودم می‌گفتم چرا بگه نمیخوام. مگه من چمه، باز به خودم می‌گفتم خب شاید یه کسی دیگه‌ای رو دوست داشته باشه. تو خودم غیرتی میشم میگم بیخود کرده کسی دیگه ای رو دوست داشته باشه، دختر باید بشینه براش خواستگار بره. دوباره می‌گفتم خب اونم دل داره دیگه، شاید حالا تو دلش یکی دیگه رو بخواد. همین‌جوری با خودم کلنجار می‌رفتم، تا اینکه مادرم رفت، خواستگاریش از مادرم پرسیدم چی شد؟ جواب داد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده د
خاطرات واقعی یک سرباز رزمنده دفاع مقدس این داستان کاملا بر اساس واقعیت میباشد، توصیه دارم به جوانان و نوجوانان حتما این داستان را بخونید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بابام اعتقادی به خدا و روز قیامت نداشت، عاشق یه دختر هیجده ساله شد و مادرم رو طلاق داد. برای من و خواهرم یه خونه گرفت و خرجیمون رو میداد. خودشم با زن جدیدش زندگی میکرد، منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم ولی واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. یه روز اومد دید من چادر خریدم، چادرم رو پاره کرد و من رو از خونش بیرون انداخت و آپارتمان رو اجاره داد. من بی پناه آواره خیابون شدم که... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان با صدای آروم هیسی گفت : ولش کن این حرفارو مادر... خود محبوبه بابت این موضوع کلی عذاب وجدان داره الان حرفای ترو هم بشنوه می‌خواد با سعید و خاله‌ت بدقلقی کنه زندگی خودشو بهم بریزه. اتفاقیه که افتاده... الان چاره چیه؟ بخدا هروقت یه خواستگار در این خونه رو می‌زنه می‌گم خداروشکر اونقدر وقار و پاکی دخترم زبانزد مردم هست که با اونهمه حرف و حدیث بازم به خواستگاریش میان اما خوب دامادِ زن مرده و طلاق داده با چند تا بچه که ذوق کردن نداره. اگه این پسره رو هم رد کنیم معلوم نیست دوباره کی بیاد در این خونه رو بزنه. پسر مجرد که دیگه در این خونه رو نمی‌زنه. بخدا بزرگ کردن بچه‌ی دیگران کار سختیه و مشقتهای خودش رو داره. اما اگه بتونی با طوبی کنار بیای می‌تونی بچه‌ی خودت رو بزرگ کنی، مردا همیشه خاطر خواه مادر‌ِ بچه‌هاشون می‌شن. من می‌گم بیشتر فکراتونو بکنین. نصیر با صدایی که غم توش موج می‌زد گفت مادرِ من به منصوره بیشتر فرصت بدید حرف یه عمر زندگیه، جوابش هر چی باشه منم نوکرشم. سه تا برادریم یعنی نمی‌تونیم مسوولیت خواهرمون رو قبول کنیم؟ اگه جوابش مثبت بود که مبارکه، اما اگه نه که صبر می‌کنیم تا ببینیم خواستگارهای بعدی چه جور از آب در میان اگرم هیچوقت مورد مناسبی در این خونه رو نزد بقول ناصر خودمون نوکرشیم. حالام فکراشو بکنه بعد جواب بده .عجله نکنید فعلا. تو دلم گفتم قربون غیرت داداش هام برم ولی شماهام زن دارید من میدونم الان اینا تو دلشون چی میگذره. من زن هر کی بشم برای اینا اهمیتی نداره، فقط این مهمه که کسی مزاحم خوشی های زندگیشون نباشه. تجرد من هم یعنی ایجاد مزاحمت برای شما در سالهای آینده. همون لحظه داداشها یه نگاهی به هم کردند و سری تکون دادند... وای خدایا... چرا داداشام حرفشون رو رک بهم نمی‌زنن؟ با زبون میگن هر تصمیمی بگیری ما نوکرتیم ولی این نگاه عاجزانه که بهم کردند چیزی دیگه ای رو می‌رسونه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) احتمالا اونام نگران وضعیت من در سالهای آینده هستند من زنداداشهام رو می‌شناسم اگه چند روز بیشتر وارد زندگیشون بشم زندگی داداشام رو سیاه میکنند... خوبه داداشام اخلاق زنهاشون رو می‌شناسن و نمی‌تونن به طوبی حق بدن که نخواد یه هوو رو تحمل کنه... خسته شدم کی جلساتتون تموم میشه؟ تا کی میخوان حرفایی رو بزنن و وعده‌هایی بدن که نه میتونن روی حرفشون بمونند و نه به وعده‌ها عمل کنند یکی به نعل می‌زنند و یکی به میخ بابا و مامان و برادرها همیشه طوری حرف هاشون رو می‌زنند که با دست پس می‌زنن و با پا پیش می‌کشند. بندگان خدا معلومه خودشون هم توی خیر و شر این تصمیم وا موندند. کی فکرش رو می‌کرد؟ من، دختر آقا کمال معتمد و آبرودار روستا و فامیل که همه به سرش قسم می‌خوردند، منی که وقار و متانت و برخورد خوش و زیبایی چهره‌م زبانزد کل فامیل و اهالی روستا بود روزی برسه که مستاصل بمونم بین انتخاب کلمه‌ی مثبت و منفی در جواب خواستگاری مردی که متاهله و زن نازا داره البته با توجه به گفته‌های طوبی ممکنه خودش مشکل باروری داشته باشه‌... خدایا سرنوشت من رو چرا اینطوری رقم زدی؟ همه‌ی دوستام و دخترای روستا که یه روزی حسرت شرایط من رو می‌خوردند دخترایی که هیچوقت تو خوابمم نمی‌دیدم از من خوشبختتر بشن الان ازدواج کردند هر کدومشون یکی دوتا بچه هم دارند. همگی زندگی متعارف و معمولی دارن. اونوقت الان اینه روزگار من... بیچاره طوبی ... بخت اونم مثل بخت من سیاهه... اون حتی یه سال از من کوچکتره. اونوقت تو سن بیست سالگی به خاطر مشکل نازایی مجبوره حضور هوو رو در زندگیش تحمل کنه یادمه اون اوایل طوبی خیلی شوهرش رو دوست داشت. همیشه هم از محبت هاش تعریف می‌کرد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
دیگه قرص نخـــــــور ❌ از 😩 دوستم یه کانال بهم معرفی کرد ☑️ اندام زنان ومردان ☑️ 🍓 ☑️ درمانی 🥦 اولش باور نکردم🤯 ولی وقتی رفتم تو کانال دیدم پر از توضیحاته😍♥️ توضیح داده بود چجوری کنیم چی چجوری 🍕🍳 الان شدم یه پا دکتر💉😎 تازه یه چیز عالی خودشون تولید کننده ی کلی محصولات سالم و ان😳 ✓ اینم لینکش بزن رو عضویت👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/2677997854C598cc1f280
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درست همون روزهایی که بابا سعی در راضی کردنم داشت تا با پسر ننه شمسی ازدواج کنم خبر ناپدید شدن یکی از دخترای روستا تو کل ده پیچید... علت فرارش رو همه می‌دونستند اون دختر خیلی وقت بود که عاشق و دلباخته‌ی یکی از خواستگارانش که بی‌کس و کار هم بود و اتفاقا به همین دلیل پدرش رضایت نمی‌داد و می‌گفت من دخترم رو به مردی که پدرومادر و فک و فامیل نداره نمی‌دم گویا فردای اون قرار بوده دختره رو به عقد پسر عموش دربیارن که اونم پا به فرار ‌گذاشته و از روستا رفته بود هرجایی که فکر می‌کردند ممکنه اونجا باشه سراغ رفتند اما خبری ازش نبود که نبود فکر کنم همون ایام با فیروزخان یعنی با پدرشوهر تو رفاقت داشت یا از نوچه‌هاش بود رو دقیق نمی‌دونم ولی وقتی سراغ فیروز هم رفته بودند ابراز بی‌اطلاعی کرده بود یمدت هم فیروز رو زیر نظر گرفتند اما باز هم نتونستند ردی از دختره پیدا کنند نهال پسره سنشم نسبت به نَیِره خیلی بیشتر بود... نه ریخت و قیافه‌ی خوبی داشت و نه کس و کار... نمی‌دونم آخه عاشق چیه براتعلی شده بود؟ شنیدن اسم نَیِره و براتعلی در کنار هم اونم از زبون منصوره خانم باعث شد با تعجب و هیجان وسط صحبتاش بپرم و شنیدن بقیه‌ی خاطراتش رو بی‌خیال بشم... _چی گفتی منصوره خانم؟ گفتی نَیِره و براتعلی؟ شما اون دونفرو می‌شناسی؟ متعجب از واکنشم نسبت به شنیدن اون دوتا اسم با تردید گفت _تقریبا آره... چطور مگه؟ نمی‌دونستم چه جوابی رو باید بدم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما احساس کردم گفتن حقیقت اشکالی نداشته باشه پس با بغض لب زدم _اونا پدرومادر من هستند خنده‌ای تمسخرآمیز کرد و گفت _منو مسخره کردی؟ مگه هر گردی گردوست؟ قطعا این نیره و براتعلی که من دارم ازشون حرف می‌زنم اونایی نیستند که پدرومادر تو هستند... _رو چه حسابی این حرف رو می‌زنی؟ تا اونجایی که میدونم اونایی که من دارم درموردشون حرف می‌زنم اهل همین منطقه بودند پس همونان... کمی نگاهم کرد و دستی به صورتش کشید و با عجز اما لبخندی گوشه‌ی لبش گفت _نهال جان‌... عزیزم فکر کنم امشب من زیادی حرف زدم و از خاطراتم گفتم برای همین تو یکم همه چی رو باهم قاطی کردی... ناراحت از حرفی که زد از کنارش بلند شدم _بی‌خیال... اگه نمی‌خوای چیزی بگی نگو.... با اشاره به ساعت دیواری نگاهی بهش کردم پنج شش ساعت داشتی خاطراتت رو تعریف میکردی اونموقع که با دل و جون نشستم و گوش می‌دادم... خل نبودم حالا که در مورد این قسمتش دارم حرف می‌زنم خل شدم؟ _ای وای عزیزم... من کِی همچین حرفی رو زدم دارم می‌گم امکان نداره اون نیره و براتعلی که من دارم برات تعریف میکنم همون آدمایی باشن که تو ادعا میکنی پدرومادرت هستند... آخه بعد از فراز نیره تا سه ماه هیچ خبری ازشون نبود تا اینکه یکی از روستاییا برای پدرش خبر آورد و گفت براتعلی رو توی یکی از شهرهای اطراف دیده همینکه پدر و برادراش راه افتادند تا به سراغش برن یهو خبر رسید که نیره و براتعلی موقع فرار از دست مامورای پلیس کشته شدند. با اَخم و تشر گفتم _یعنی می‌خوای بگی اون دوتا بدبخت به دست پلیس و حین فرار کشته شدن؟ نخیر ... مگه اصلا اونا خلافکار بودند که به دست پلیس کشته شده باشن ؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نفسی تازه کردم و ادامه دادم یه آقا به نام یوسف پشت کوهی باعث مرگ براتعلی شد... هینی کشید _چی داری میگی نهال؟ قصه پردازی می‌کنی؟ وسط حرفش پریدم _وقتی خبر مرگ براتعلی به گوش نیره رسید اونم سرزا طاقت نیاورد و بعد از به دنیا آوردن من جون داد... منصوره گیج و مبهوت خیره بهم سر تکون داد _نمی‌دونم چرا اصرار داری اثبات کنی این دونفری که من دارم در موردشون حرف می‌زنم پدرو مادر تو هستند؟ آقای یوسف پشت کوهی رو من می‌شناسم اون بنده خدا چه ربطی به این ماجرا داره؟ بعدم سه ماه بیشتر از فرار نیره و براتعلی نگذشته بود که هردو کشته شدند اونوقت چطور نیره تورو به دنیا آورده و بعد فوت شده؟ نهال جان من نمی‌دونم تو در مورد چی داری حرف می‌زنی اما هرچی هست کلا یه ماجرای دیگه‌ست و هیچ ارتباطی به این دوتا آدم بدبختی که داشتم در موردشون حرف میزدم ندارن. کلافه و گیج شده بودم... احساس می‌کردم خرده شیشه توی چشمام پاشیدن... به سختی چند بار پشت سر هم و تند تند پلک زدم تا شاید از سوزشش کم بشه اما فایده‌ای نداشت منصوره نگاهم کرد _دختر خوب تو آینه یه نگاه به چشمات بکن... انگار همه مویرگ‌های چشمت پاره شده یه کاسه خون شده... بعد هم متاسف با دست پنجره رو نشون داد لعنت بر شیطون... نگاه کن داره هوا روشن میشه کم مونده نمازمون قضا بشه... چرا اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم؟ لحنش رنگ التماس گرفت _کمکم می‌کنی زود وضو بگیرم و بعدا باهم صحبت کنیم؟ سری به نشانه‌ی تایید تکون دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به آشپزخونه رفتم و‌ پارچ آب و لگن کوچکی که مخصوص وضوگرفتنش بود کنارش گذاشتم و کمکش کردم تا وضو بگیره... نمازش رو‌که تموم کرد نگاهی به بیرون انداختم تا ببینم آفتاب طلوع کرده یا نه منصوره با هول و‌هراس گفت _ خیر ببینی عزیز مهربونم... هنوز وقت داری پاشو زود باش تا قضا نشده از فرط بی‌خوابی حالت تهوع گرفتم تازه خواب به چشمام برگشته و احساس گیجی می‌کنم اما بی توجه به چشمان غرق در خوابم سریع وضو گرفته و نمازم رو خوندم... اصلا نفهمیدم چند رکعت و چطور نمازم رو ادا کردم... منصوره به فکر فرو رفته اصلا حال ادامه بحث رو‌ ندارم پس چادر نمازی که بی‌بی بهم داده بود و در این مدت ازش استفاده می‌کردم رو روی زمین انداخته و روی تشکم ولو شدم... حرفایی که همین یه ساعت پیش در مورد نیره و براتعلی شنیدم با حرفهایی که قبلا از فیروزخان شنیده بودم توی سرم بالا و پایین می‌شدند هجوم افکار پریشونی که باعث شد احساس کنم گوشم از شدت همهمه و صدای ذهنم در حال داغ شدنه و کم مونده سرم منفجر بشه با صدای منصوره به خودم اومدم _حالت خوب نیست نهال جان؟ و تازه متوجه شدم که نفسم به شماره افتاده سرم رو از بین دستام بیرون آوردم _نمی‌دونم _حق داری عزیزم الان هم خسته‌ای و گیج خوابی و صددرصد اطلاعاتی که از من شنیدی با اطلاعات قبلی خودت مثل کلاف بهم پیچیده و باعث سردرگمی و گیج شدن بیشترت شده... الان وقت فکر کردن نیست سعی کن ذهنت رو متمرکز کنی روی خواب تا کمی بخوابی هروقت بیدار شدی و خستگیت برطرف شد مفصل باهم حرف می‌زنیم تا معلوم بشه جریان چیه؟ وقتی سکوتم رو دید پرسید _موافق نیستی بدون اینکه نگاهش کنم آروم زمزمه کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨