هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
🔻سلام و درود بر یاران عزیز و انقلابیِ جبهه حق؛ عید همگی مبارک؛
عزیزان
از همین الان خودتونو برای پذیرش گزینهٔ #وحدت آماده کنید...
فردا شب بین قالیباف و جلیلی انشاالله یکی معرفی خواهد شد...
حامیـــــــان #دکتر_قالیباف
حامیـــــــان #دکتر_جلیــلی
هر کدام از این دو عزیز انقلابی معرفی شد با تمام وجود حمایت حداکثری انجام بشه تا با رای حداکثری و قوی بر مسند ریاست جمهوری بنشیند. انشاالله
یا علـــــــی مـــــــدد 🙏🌸
@seraj1397
.
27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یکی از به حق ترین حرف هایی که این چند روز زده شد👌
#انتخابات #انتخاب_درست
#انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangar
✏️ رهبر انقلاب؛ در دیدار مردمی عید غدیر:
مشارکت فقط برای شهرهای بزرگ نیست...
یکی از دلایل توصیه من به مشارکت...
در هر انتخاباتی که مشارکت کم بوده...
🌱تکمیل متن در تصویر
#انقلابیون #انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
❌دیابت درمان شد❌
📣خبر فوری برای دیابتیها
🌱 کلینیک رجاء 🌱
در راستی بهبود جامعه کشور و پایان دادن به بیماریهای زمینهای مانند دیابت، روشی جدید و تضمینی ارائه کرده است
🔰جهت مشاوره و پایان دادن به دیابت خود وارد کانال زیر شوید👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/949551593Cf823ee55a9
📣 ظرفیت پذیرش درمانجو محدود میباشد
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
هر دو به مامان که با دلخوری این حرف رو به محبوب زد نگاه کردیم
داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست
_این بدبخت با دیدن حال و روز بچه افتاده به غلط کردن و فکر میکنه چون دل منصوره رو شکسته حالا خدا اینجوری داره تنبیهش میکنه
میگه درد و بلایی که افتاده به جون خودم از یه طرف و حال بد این بچه نتیجهی ظلمیه که من و سعید به منصوره کردیم
محبوب طلبکار از جاش بلند شد و قبل از اینکه خودش رو به در اتاق برسونه مامان جلوش رو گرفت
طلبکارتر به طرف مامان چرخید و با اخم و ناراحتی گفت
_ولم کن مامان این مسعود خان چی پیش خودش فکر کرده که پای سعید و بچهی من رو وسط میکشه؟ بخاطر ظلمی که اون به خواهرم کرده
چرا باید بچهی من تاوان پس بده؟
مامان بازوش گرفت و به عقب هدایتش کرد
_برو یه دقیقه بشین ببینم چه خبره اینجا
فقط میخوای بپری به این پسره...
ناسلامتی برادرشوهرته به گوش شوهرت برسه برا خودت بد میشه
بعد هم یکم خط و نشون براش کشید و با نشون دادن من ادامه داد
_یکم از خواهرت یاد بگیر متانت و ادب رو
با اینکه دلش خونه ببین چه آروم نشسته سرجاش
عوض اینکه نگران حال بچهت باشی و بلند شی آماده بشی تا هروقت بابات از راه رسید سوار ماشین بشی دخترت رو ببری به دکتز نشون بدی وایسادی اینجا فقط حرصت رو خالی میکنی؟ واقعا خدا بهت عقل بده
بعد هم با دلخوری از اتاق بیرون رفت
با اومدن بابا مامان و محبوبه حاضر و آماده بچه به بغل سوار ماشین شدند من هم از ترس اینکه مسعود دوباره بخواد سرصحبت رو باهام شروع کنه
تندی حاضر شدم و خودم رو به ماشینی که حالا بابا روشنش کرده بود رسوندم
همه متعجب نگاهم میکردند
_منم باهاتون میام
_تو دیگه چرا مادر؟
مسعود رو که فرستادم رفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو میموندی توی خونه
شب که برگردیم شام میخوایم یا نه؟
بی توجه به حرفاش در ماشین رو بستم
وقتی به بیمارستان رسیدیم اول از همه بابا با تلفن همگانی با مغازه سعید تماس گرفت و جریان اومدنمون به بینارستان رو براش گفت
اونم کمتر از نیمساعت خودش رو رسوند
دکتر بچه رو که معاینه کرد براش کلی آزمایش نوشت و گفت احتمالا قلب بچه مشکل پیدا کرده و بعد از جواب عکس و ازمایشات نظر نهاییش رو میگه
همگی غمگین و ناراحت به خونه برگشتیم
توی راه محبوب اتفاق صبح و اومدن مسعود و حرفی که زده بود رو برای سعید گفت و ازش خواهش کرد که به برادرش بگه پاش رو تو کفش اونا نکنه
رنگ و روی سعید خیلی پریده بود
وقتی به خونه رسیدیم مسعود جلوی در خونه مون ایستاده بود
سعید خیلی سریع پیاده شد و به طرف برادرش رفت
معلوم بود حرفای خوبی بهم نمیزنند و باهم دعوا دارند
مسعود که رفت سعید مشغول باز کردن در حیاط شد بابا با ماشین وارد شد و وقتی همگی وارد خونه شدیم من و مامان به سرعت مشغول درست کردن شام شدیم
اجبارا املت درست کردم که زودتر آمادهی خوردن بشه
هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که صدای در حیاط بلند شد
حتما خالهاینا بودند
خدا خدا میکردم مسعود همراهشون نباشه
اما زودتر از اونا وارد خونه شد
کلا معلومه یه چیزیش هست
خاله به محض ورود شکوفه رو بغل گرفت و همزمان که بوسه بارونش کرد قربون صدقهش هم میرفت
_ مسعود تعریف کرد چی شده... حالا دکتر چی گفت ؟
همهی حرفای دکتر رو محبوب برای پدرشوهرش که این سوال رو پرسیده بود تعریف کرد
خاله و عمو ولی دستهاشون رو بالا گرفتند و برای سلامتی شکوفه دعا کردند
همینکه ساکت شدند
مسعود شروع به حرف زدن کرد
و من همون موقع ایستادم که به اتاق برم
_خواهش میکنم دختر خاله چند لحظه بمون
بی اهمیت به حرفش به راهم ادامه دادم که با حرف بابا که دستور موندن بهم میداد کنار در اتاق روی زمین نشستم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آقا کمال من خیلی شرمندهتونم میدونم خیلی خستهاید ولی باید امشب حرفام رو بزنم بابا خواست چیزی بگه که مسعود اجازه نداد
_خواهش میکنم اجازه بدید حرفم تموم شه قول میدم کوتاه صحبت کنم
سعید که یه سر به حیاط رفته بود وقتی وارد هال شد و فهمید مسعود داره صحبت میکنه هاج و واج نگاه گذرایی به همه انداخت و روبروی برادرش قرار گرفت و دستش رو دراز کرد و از سرشونهی مسعود گرفت
_مگه نمیبینی اوضاع احوال همه رو؟ الان مگه وقت این حرفاست؟ پاشو برو خونه
مسعود بسرعت ایستاد و با دست سعید رو پس زد
_خفه شو سعید... من امشب حرفامو نزنم از اینجا بیرون نمیرم
دوباره سعید به سرشونهش زد و خواست بیرونش کنه که با هشدار پدرشون سعید صداش رو بالا برد
_بابا بچهی من مریضه... حال خودم خرابه... بخدا وقت حرفایی که این آدم میخواد بگه نیست
و ملتمسانه نگاه برادرش کرد
همه کنجکاو شده بودیم بفهمیم مسعود چی میخواد بگه که سعید اینقدر بهم ریخته
بابا کمی صداش رو بالا برد
_آقا سعید بذار حرفش رو بزنه قال قضیه رو بکنه
بعد هم رو کرد به مسعود
_فقط یه چیزی رو برات شفاف کنم آقا مسعود
تا حالا اگه حرمتی برات قائل بودم به خاطر پدرت بوده
حرفات رو بزن و برو که سرم داره میترکه
مسعود لب باز کرد و هر چی بیشتر ادامه میداد چشمهای ما گشادتر از قبل میشد
و سعید هرلحظه شرمندهتر سرش پایین میرفت
_ آقا کمال اون وقتا که سعید خواستگار محبوبه بود و شما اجازه نمیدادی اینا نامزد بشن
یه روز سعید ازم خواست به عنوان خواستگار سوری بیام خواستگاری منصوره خانم
بهش گفتم که این کار نامردیه...
گفتم من ایشون رو فقط به عنوان یه دختر خاله قبولش دارم خیلی هم زیاد قبولش داشتم اما محبتی نسبت بهش تو دلم نبود
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨