eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
782 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما گفتن یک کلمه‌ اونم بدون فکر همه‌ چی رو بهم زد کاش زبونم لال شده بود و نمی‌گفتم شبیه نریمانه، مستاصل نگاهش کردم _در مورد اون زمین و باغی که به نامم زدی سوال داشتم، و اون... اجازه نداد ادامه بدم _ اتفافا خیلی وقته منتظرم پیگیر اونا بشی، اینکه منو به خاطر خودم می.خواستی همه‌ش کشک بود، و اون حرفایی که پول حرام یک ریالشم نباید بیاد تو زندگی خواهرمم همه‌ش ادعا بود میدونم حرفم رو نه باور می‌کنه و نه قبول اما برای دفاع از خودم و داداشم لازمه که یه چیزی بگم _ببین نیما... من فعلا خونه‌ی مامانمم و احتیاجی به پول ندارم،‌داداشم همه‌ی هزینه‌هام رو می‌پردازه... من نباید بدونم اسناد خونه و ملک و ماشینی که قبلا به نامم کردی چی شده؟ وقتی اسناد پیدا بشه در مورد بقیه‌ی مسایل باهم حرف می‌زنیم _بله درسته، الان فقط خود اسناد مهمه اینکه از کجا و چطور اومده فعلا مهم نیست. دلم میخواد بلند و هرچه زودتر اون مکان رو ترک کنم اما نیما همسرمه. درسته بیشتر وقتا روی اعصابمه و با رفتارش زیاد بهم توهین می‌کنه، اما نمی‌دونم چه جاذبه‌ای نسبت بهش دارم که اجازه نمی‌ده باهاش قهر کنم و برم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی دیگه موندم اما نه جوابی بهم میده و نه چیزی میگه، زمان داره می‌گذره و الانه که وقت ملاقاتمون تموم شه ولی همش بیخودی به هدر رفت و حتی نتونستیم یه کلمه‌ی درست و حسابی با هم بزنیم قشنگ معلومه هر دو منتظر فرا رسیدن لحظه‌ی پایان ملاقات هستیم... اما وقتی یادم میفته که قراره داداشم جواب نیما رو ازم بپرسه اعصابم بهم می ریزه نه روم می‌شه بهش بگم نیماخان ناراحت شد و جوابم رو نداد و نه می‌تونم دروغ بگم چون احتمال داره دفعه بعدی خودش این سوالو از نیما بپرسه، و اونوقته که آبروم پیشش بره و بهم بگه برای آدم خودخواهی مثل نیما داری خودت رو به آب و آتیش می‌زنی؟ ولی نیما دروغ هم نمی‌گفتا... خب اونام جزو دارایی پدرش محسوب می‌شدند معلوم نیست تو قمار از کسی بردند یا درامد حاصل از رِباییه که درامدزایی می‌کردند حروم حرومه، چه به اسم من باشه و چه به اسم نیما و پدرش. نگاهی به ساعت مچیم کردم هنوز ده دقیقه فرصت داریم یهو نیما به حرف اومد _اون خونه و زمین و باغ و هرچیزی که من یا بابا به نامت کرده بودیم همه‌ش توی دادگاه به صاحبینش پس داده شد. الان نه من و نه تو هیچ چیزی از خودمون نداریم. شنیدن این حرف دلم رو بدجوری سوزوند _واقعا که... تو دارایی دیگران رو تصاحب می‌کردی و بعد هم همونارو سرمایه‌ی کارت می‌کردی اگه اون وسطا چیزی رو دلت می‌خواست بذل و بخشش کنی می‌دادیش به من؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حرفم تلخ بود اما گفتنش لازم بود همینطور که سرش پایین بود از بالای چشم نگاهم کرد این طرز نگاه از روی شرم نیست ادم خودپسندی مثل نیما و خونواده‌ش تنها چیزی که بلد نیستند خجالت کشیدن از خطاهای خودشونه، همیشه پرمدعا هستند و هیچوقت بابت اشتباهاتشون شرمنده‌ی هیچکس حتی خدا هم نمی‌شن دلم خوش بود از اینکه وقتی اونا به من هدیه داده شده شاید گناهش برای نیما و پدرش باشه و فروش اونها و استفاده از پولش برای من حرام نباشه... که اونهام به باد فنا رفت بالاخره ساعت دیدارمون به پایان رسید خیلی سرد باهام خداحافظی کرد اما من نتونستم طاقت بیارم و با گفتن چند جمله‌ی عاشقانه تلاش کردم احساساتم رو بروز بدم اما نگاه سر و خشکش باعث شد قطرات اشکی که پشت پلکم سنگینی می‌کرد روی گونه‌م بغلطه. از وقتی مقابل هم نشستیم متوجه شدم که گاهی دستاش می‌ره روی پهلوش اونقدر اخم داشت که جرات نمی‌کردم چیزی بپرسم اما همه‌ی جراتم رو جمع کردم _نیما پهلوت درد می‌کنه که مدام دستت روش می‌رفت؟ نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت _خودت به تنهایی کشف کردی؟ دوساعته جلوت نشستم حتی یه بارم متوجه حالم نشدی و از جلوی چشمام دور شد دیگه نتونستم جلوی هق‌هقم رو بگیرم... من چقدر بدبختم اون دوسالی که نیما کنارم بود و می‌تونستم از محبت و حمایتش بهره از خونوادم‌ دور بودم و حالا هم که پیش خونواده‌ی خودمم و حمایت برادرم رو دارم از نیما دورم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چرا نمی‌تونم همه‌شون رو باهم داشته باشم؟ نیما چش بود؟ دل درد داشت یا کمر درد؟ نیما آدم هو‌چی گریه، کمترین درد اون رو به زانو در میاره... یادمه همون چند روز اولی که تازه از خونوادم قهر کردم و با نیما به تهران رفتیم چنان از درد به خودش می‌پیچید که اورژانس خبر کردیم و وقتی از بیمارستان برگست بهم گفت که اپاندیسش عود کرده و چقدر من رو بابتش ترسوند تا چند وقت پیگیر این موضوع بودم و مدام اصرار می‌کردم تا آپاندیسش دوباره مشکل ساز نشده بره دکتر اما می‌گفت فعلا خوب شدم، اما چند روز بعد خیلی اتفاقی نسخه‌ی داروهاش و دیدم وقتی متوجه شدم اون شب جز مسکن و قرص برای دلپیچه داروی دیگه‌ای براش تجویز نشده فهمیدم در طول اون ایام گولم زده و داروهایی که نشونم داده همه‌ش تقویتی بودند اون در واقع تمارض میکرد و بیمار نبود. از اون شب پی به این مطلب بردم که آدم فوق العاده کم ظرفیتیه که اصلا طاقت یه ذره درد رو هم نداره با یه دل‌پیچه پای اورژانس و بیمارستان رو وسط کشید الان هم با خیال اینکه اون طاقت درد رو نداره پس یه درد ساده‌ست و حتما چیز مهمی نیست دلم رو خوش کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با داداش به خونه برگشتم... قبل از دیدن نیما پر انرژی بودم و فکر می‌کردم با دیدنش حالم بهتر از اون هم می‌شه اما برعکس شده، بی رمق و بی انگیزه دادم به خونه برمی‌گردم و تنها دلخوشی که انگیزه‌ی از دست رفته‌م رو بهم برمی‌گردونه خاطر پسرکوچولومه... واقعا برای ادم مهمه که بچه ش شبیه کی شده؟ منم از فرشته و سینا و حتی پدرشوهرِ کَلّاشم متنفرم اما اگه بچه‌م شبیهشون میشد باید ناراحت می‌شدم؟ این خودخواهی نیمارو می‌رسونه... و بابتش ناراحتم... همه‌ی وجودم پسرم رو می‌طلبه،،، خیلی سخت دلتنگش شدم خداروشکر پوریا تا قبل از به زندان رفتن نیما دنیا نیومده بود وگرنه دوری از این کوچولوی دوستداشتنی و دلبر خیلی براش سخت می‌شد و قطعا بابتش خیلی دلتنگی می‌کرد و آسیب می‌دید... توی راه نریمان جواب سوالی که باید از نیما میپرسیدم رو جویا شد وقتی جواب اون رو شنید گفت _دروغ می‌گه... همه‌ی اونایی که توی پرونده ثبت شده بود و به صاحبینش یا دولت مسترد شد هیچ کدومشون به نام تو نبود... توی فکر رفتم... _یعنی اونایی که به نام من شده رو نمیتونند پس بگیرن؟ _شما برات مهمه؟ الان این مهمه که آیا واقعا ملک و املاک و ماشینی به نام تو از اون مال حرام به نام هست یا نه؟ هرچی هست باید به صاحبینش پس بدی. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شونه‌ای بالا دادم واقعا گیج شدم. به خونه که رسیدیم با دیدن نیلوفر و پسرم که توی بغلش مشغول شیر خوردن بود نفس راحتی کشیدم. نسرین که دختر کوچولوی نیلوفر توی بغلش گریه می‌کرد جلو اومد _بابا بیاین بچه‌هاتونو بگیرید پدر منو در آوردن نوبتی هم می‌کنن... یا ساجده خانم ایشون بغل میخواد یا آقا پوریای تو... جلوی نیلوفر نشستم _دستت درد نکنه بدش به من دختر خودتو آروم کن _والا دیگه دختر اون و پسر تو نداره الان یه ماهه یا ساجده داره شیر تورو می‌خوره یا پوریا شیر خاله‌شو اون که الان ساکته بیا اینو از من بگیر نیلوفر فورا پوریا رو بهم داد و بلند شد تا ساجده رو از نسرین بگیره اونم جیغ می‌کشید و خودش رو به نسرین می‌چسبوند _وای خدای من... بفرما طفلکیا ماماناشونو گم کردند همه به حرفای نسرین که پی در پی و غرولندکنان میگفت خندیدیم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چه خبرته نسرین خونه رو روی سرت گذاشتی؟ نسرین به طرف داداش که لبخند زنان نگاهش می‌کرد رفت و بچه رو به زور بهش داد _بخدا دارم روانی می‌شم از طرفی سردرد دارم از طرفی اینا مدام گریه می‌کنند. نیلوفر شرمنده جلوش ایستاد _ببخش آجی اصلا حواسم به سردردات نبود _می‌گم چرا این دختر نیمساعته داره اداهای نهالو در میاره ؟ نگو سردرد گرفتی صورتش رو جلوتر بود و ماچش کرد _آره سرگیجه‌هم گرفتم نمی‌دونم چرا گاهی اوقات سردردام همراه سرگیجه‌ست... با صدای نریمان نگاهش کردم _فکر کنم این بچه کارخرابی هم کرده، ببین چه بویی راه انداخته و این بار نیلوفر با غر‌غر به طرفش چرخید تا بچه رو ازش بگیره _وای... دختر قشنگم... نکنه مریض شدی؟ تازه همین پنج دقیقه پیش پوشکت رو عوض کرده بودم که _عه عه عه... ببین چه گندی به لباسام زده نیلوفر بچه رو گرفت و به طرف که حموم می‌رفت نسرین رو هم صدا کرد _یه لحظه حوله‌ی اینو بیار طفلکی داداش به رفتن هردوشون نگاه کرد لباسش با کارخرابی دختر کوچولوی نیلوفر حسابی گند خورده‌ بود و نمی‌دونست باید چکار کنه ... مبهوت سرجاش خشکش زده و نمی‌دونه چکار باید بکنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پوریا رو که روی زمین گذاشتم صدای گریه‌ش بلند شد اما بی توجه به اون جلوی داداش ایستادم و کمکش کردم پیرهنش رو در بیاره زیر پوش و شلوارش هم رنگی و خیس شده بود تا نیلوفر بچه‌ش رو بشوره و حموم تخلیه بشه داداش هم کمی معطل شد و این معطلی و بوی بدی که تنش گرفته بود دیگه زیادی داشت کلافه‌ش ‌می‌کرد به نیلوفر که داشت در حموم رو می‌بست نگاه کرد _نبندش... به منم گند زده باید حموم برم... یه زنگم به زینب بزنید تا برام حوله و لباس بیاره. در حموم رو که می‌بست لحظه‌ای ایستاد یه خبر خوش براتون داشتم اما با این بلایی که سرم آوردید بی خیال گفتنش شدم و فورا در رو بست همه به هم نگاه کردیم _خبر خوشش چی می‌تونه باشه؟ _حتما مامان به هوش اومده _نه بابا ... اگه اینطور بود که توی ماشین بهم می‌گفت _پس چی؟ _سر کارمون گذاشت بابا _تا یادم نرفته به زینب زنگ بزنم حوله و لباساش رو بیاره اون میتونه به حرف بیاردش 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کمی بعد زینب با لب خندون وارد خونه شد _چشمتون روشن تعجب و هیجان رو که توی نگاهمون دید تازه فهمید از همه چی بی‌خبریم _هیچی بهتون نگفته؟ نیلوفر بچه به بغل جلو اومد _چی رو ؟ بابا نصفه جونمون کردین که... بگو چه خبر شده؟ نگاهش رو به در بسته‌ی حموم دوخت _توی حیاط که نریمان داشت ماشین رو پارک می‌کرد اومدم پیشش که تلفنش زنگ خورد از بیمارستان بودند گفتند مامان به هوش اومده با شنیدن این حرف جیغ خوشحالس هر سه تا خواهر بالا رفت و از صدای خنده و هیجان ما صدای گریه‌ی پوریا و ساجده هم بلند شد... طفلکیها ترسیدند _چه خبرتونه؟ بچه‌هارو ترسوندید نسرین که اشک شوش می‌ریخت دستش رو روی بازوی زینب گذاشت _یه مژدگونی خوب پیش من داری،الهی همیشه خوش خبر باشی بعد هم یه دور به همگی مون نگاه کرد _پس حاضر شیم زودتر بریم بیمارستان دیگه نه کجا؟ اونی که زنگ زده بود به داداشت گفت خودت تنها بیا بقیه هم موقع ملاقات... آهی کشید و ادامه داد _آخه مامان هنوز کاملا هوشیار نشده کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _همین که به هوش اومده جای شکر داره ان‌شاالله به زودی هوشیاری کاملش رو هم به دست میاره اشک تو چشمهام حلقه بست _معمولا بعضیا که میرن توی کما یمدت حافظه‌شون تحلیل میره و چیزی یادشون نمیاد چی میشه مامان که به هوش اومد بر عکس بشه و حافظه‌ی تحلیل رفته‌ش کاملا مثل قبل بشه و دوباره همه‌مون رو یادش بیاد همگی با آه و حسرت حرفم رو تایید کردند داداش که بیرون اومد هرسه تا خواهر ریختیم سرش _خیلی بدجنسی داداش چرا نگفتی مامان به هوش اومده؟ _اوه اوه اوه چه خبرتونه؟ امان بدید منم بتونم از خودم دفاع کنم با حرص به تقلید از خودش که معمولا برای دفاع از خودم چیزی میگم و او هم این جواب رو میده فوری گفتم _مگه اینجا دادگاهه؟ فقط جواب بده چرا زودتر نگفتی؟ _عه پس این طوریه؟ فقط می‌تونم بگم ببخشید و با حوله خودش رو مشغول خشک کردن موهای نم‌دار لَخت شده‌ش کرد به نیلوفر که شاکی داداش رو مخاطب قرار داداش نگاه کردم _وا داداش چرا اینطوری می‌کنی؟ جوابمونو بده، چرا زودتر خبر به این مهمی رو ندادی؟ _هیچی بابا... ماشین رو توی حیاط داصتم پارک می‌کردم که از بیمارستان زنگ زدن و خبر به هوش اومدن مامان رو دادند 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داشتم میومدم توی خونه که ازتون مژدگونی بگیرم یهو نسرین خانم این فسقلی کار خراب کن رو گذاشت تو بغلم نسرین شرمنده از کاری که کرده رو به داداش کرد _بخدا نمی‌دونستم می‌خواد کثیف کاری کنه از صبح سر درد دارم و سروصدای این دوتا بچه مثل مته داره مخمو سوراخ می‌کنه نریمان که به طرف در خروجی می‌رفت لبخندی زد و گفت فدای سرتون من زودتر برم بیمارستان شماها هم اماده باشین به زینب گفتم با عمه‌اینا هماهنگ کنه نیلوفر تو هم با جواد و هماهنگ شو که ساعت ملاقات اونجا باشید بعد هم برگشت و با خوشحالی و هیجانی که نمیتونست کنترلش کنه گفت مامان که به هوش اومده اول از همه اسم من رو به زبون آورده از خوشحالی گریه‌ی هیچ کدوممون بند نمیاد خدایا یعنی داره دعاهامون براورده میشه؟ _این یعنی اینکه اگه خدا بخواد داره حافظه‌‌ی مامان بر می‌گرده داداش بشکنی زد و با انگشت من رو که ابن حرفو زدم نشون داد _آفرین زدی تو خال و از خونه خارج شد فضای خونه رو شور هیجان خاصی فرا گرفته گاهی گریه شادی و گاهی صدای خنده‌هامون بلند می‌شه اونقدر شوق دیدن مامان رو داشتیم نیمساعت زودتر از ساعت ملاقات به بیمارستان رسیدیم. همه بچه‌هاشون رو به کسی سپردند اما من که کسی رو جز خونواده‌ی خودم ندارم مجبور شدم پسرم رو با خودم بیارم عمه با خوشرویی صدام کرد _نهال جان عمه... اجازه‌ی ورود که دادند بچه رو بده به من تو زودتر برو کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اجازه‌ی ورود که دادند،تو بچه رو به من بده و زودتر برو داخل که بتونی مادرت رو ببینی _مامان هنوز داخل آی‌سی‌یو ست ، نوبت به نوبت میتونند برن داخل حواسم رو به داداش دادم تا بین سرو صداهایی که از بین چند تاخانم و آقایی که هراسون از کنارمون رد می‌شدند صداش رو خوب بشنوم، بهم رو کرد _می‌خوای اول تو برو داخل،فعلا بچه خوابه،با خیال راحت برو ببینش و برگرد، بعد هم هر سه تامون رو مخاطب قرار داد _حالا داخل که برید سفارشهای لازم رو بهتون می‌کنند با مامان حرف خاصی نمی‌زنید، اسمی از کسی نمیارید، فقط مامان خطابش می‌کنید و حرفای امیدوار کننده بهش می‌زنید، البته پرستار کنارتون می‌ایسته و حواسش هست سری به تایید تکون دادم دل توی دلم نبود و خدا خدا می‌کردم فعلا پوریا از خواب بیدار نشه تا با خیال راحت بتونم به دیدن مامان برم. و بالاخره لحظه‌ی موعود رسید و اینبار رسیدن به اون اتاق تمام شیشه‌ای چقدر طولامی به نظرم رسید با اشاره‌ی پرستار از در رد شده و وارد اتاق آی‌سی‌یو شدم از دور مامان رو دیدم که روی تخت سوم دراز کشیده و صورتش رو به طرف شیشه‌ چرخونده، بمیرم حتما منتظر اومدن ماست خدا کنه من رو یادش بیاد... تا بهش برسم سه بار ذکر کانل بسم‌الله الرحمن الرحیم رو به زبون آوردم تخت رو دور زدم و همزمان صداش کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨