زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم
من باید از همه چی این خونه سر دربیارم
یعنی چی که بهم اجازه نداد برم اونجا... قفلی که دوباره زد باعث شده کمی بهم بربخوره
ناسلامتی منم صاحب و خانم این خونهام
مشغول پختن نیمرو شدم آماده که شد زیر قابلمهای رو روی میز انداختم و ماهیتابه رو روش قرار دادم...
نیما بدون اینکه نگاهم کنه وارد شد
_بهبه چه میزی قشنگی از چیدمان میز کاملا معلومه همهش کار خودته
متعجب نگاهی به میز و بعد صورتش کردم
لبخندی زد و روی اولین صندلی نشست
_اولا که نون توی جانونی و روی میزه...
دوما با قابلمه تخممرغت رو گذاشتی سر میز
خندهم گرفت
_قابلمه چیه؟ این ماهیتابهست... خوب جای ظرفارو بلد نیستم مدام باید بگردم
دیگه با همین ظرف گذاشتم
دوباره ادامه داد
_اینهمه مربا گذاشتی اما خبری از کره نیست و ناقص چیدی میزو
چهارماً از ظرفای مخصوص صبحونه استفاده نکردی
حتما منظور نیما ظروف صبحونهخوریه...در تک تک کابینتا رو باز کردم
_عه چرا اینارو ندیده بودم؟ چند دست اینجا هست
_ولش کن این حرفارو بیا زودتر بخوریم
دوتا چای ریختم وتا پشت میز بنشینم نیما با قاشق از روی مرباها میخورد
_پس چرا این دختره نیومده؟ گفته بودم هرروز سر ساعت ۸ کارش رو توی آشپزخونه شروع کنه
_سر ساعت اومد...اتفاقا بربری هم خریده ... در جانونی رو باز کردم وجلوش گذاشتم
_پس کجا رفته؟
_من ردش کردم دلم میخواست امروز صبحونه رو خودم درست کنم
تیکهای از نون کند و شروع به خوردن کرد
بعد از خوردن چند لقمه تازه متوجه من شد
_چرا نمیخوری؟
_نمیخورم دیگه...
_دارم میگم چرا؟
_همینجوری... با اون فریادی که توی اتاق سرم زدی میل به صبحونه خوردن از وجودم پرید...
نوچی کرد و قاشق رو روی میز رها کرد
خب... خب یه چیزی شده نمیشو اونجا بری...
_چه چیزی؟ چرا پس بهم نمیگی؟
تا متوجه باز شدن در تراس شدی اون واکنش و عصبانیت فقط یه چیزو بهم ثابت میکنه...
اینکه یه چیزی رو اونجا پنهان کردی
_چرت نگو...
از فکرم گذشت نکنه این خونه رو خیلی وقته تهیه کرده و زن میاورده اینجا و حالا هم چیزی از وسایل اونا اونجا جامونده یا خودش پنهان کرده...
بغضم گرفت
چرا همچین فکری به مغژم خطور کرد آخه...
_نیما اونجا چی داری که نباید میدیذم؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این مزخرفات چیه عزیزم
نردههای محافظ تراس شکستگی داره و هر آن ممکنه با کمی فشار از جاش در بره د بیفته پایین
من از قبل میدونستم نرده های اونجا مشکل داره و خودم سپردم بهش قفل بزنند.
خودتم دیدی گرم خواب بودم که فهمیدم در رو باز کردی و ایستادی جلوش، یه لحظه با خودم گفتم اگه نهال رفته بود توی تراس ممکن بود چه اتفاقی براش بیفته
شاید باورت نشه اما یه لحظه تصورش کردم برای همینه که عصبی شدم
فقط همین... من نمیتونم آسیب دیدن تو رو یا هراتفاقی که باعث از دست دادنت باشه تحمل کنم
چهرهای غمبار به خودش گرفت
_نهالم... من بیتو میمیرم میفهمی اینو؟
_منم بیتو میمیرم عزیزم... ولی چند وقته خیلی عصبی شدی و مدام سرم داد میزنی و توهین میکنی...
خوب منم اذیت میشم
سرم رو بالا گرفتم و ادامه دادم
_چرا یکم ملاحظه حال منو نمیکنی؟
منم غرور و شخصیت دارم
غصه دار از دست دادن خونوادهم هستم
از وقتی فهمیدم پدرو مادر واقعیمو سالها پیش از دست دادم عزادارشون شدم داغ آدمیایی به دلمه که نمیشناسمشون...
میدونی چیه نیما؟
کاش بابات حقیقت رو بهم نگفته بود لااقل اینجوری خونواده داشتم اما الان چی؟ من جز تو هیچ کسی رو توی دنیا ندارم...
با نگاهی شبیه تاسف از طرز فکرم گفت
تعجب میکنم تو تا دیروز نمیدونستی یوسف و فاطمه پدرومادر واقعیت نیستند ولی طی یه مسالهای باهاشون قهر کردی و به خونه ما پناه آوردی و گفتی دیگه نمیخوام برگردم پیششون و خواهش کردی عروسی رو جلو بندازم
اما از وقتی فهمیدی اونا پدرو مادرت نیستند و میدونی چه بلایی سر براتعلی بیچاره و زنش که مامان بابای واقعیت هستند آوردند هرروز یادشون میکنی و هوس برگشتن به سرت میزنه...
یه لحظه از یوسف و فاطمه متنفری و یه یلحظه دلتنگ و دوستدارشون...
یه بار میگی وجود اونا مخل آرامش و خوشیهام بود و همون بهتر گذاشتمشون کنار
یه بارم میخوای بری سراغشون
تکلیفت با خودت معلوم نیستا... فازت رو دریاب
به فکر رفتم با بغض گفتم
_آره راست میگی... تا وقتی هنوز خونوادم بودند ازینکه تورو قبول نداشتند خیلی اذیت میشدم ولی حالا هم دارم اذیت میشم..
اینکه اونا خونوادم نیستن یه طرف ماجراست یه طرف دیگه هم علاقه و محبتی که سالها بینمون بوده...
من نوزده سال با اون ادما سر کردم اونا برام زحمت کشیدند حتی نریمان...
نوچی کردم و آروم روی پیشونیم کوبیدم
نیما دارم دیوونه میشم...واقعا قاطی کردم
اشک توی چشمام حلقه بست
_چیکار کنم؟
واقعا نمیدونم برای اروم شدن دلم چیکار کنم؟
غمگین نگاهم کرد از جاش بلند شد و به طرفم اومد بغلم کرد و به آرومی کنار گوشم پچ زد خودم نوکرتم... تو لب تر منی همهجوره در خدمتم...
میخوای به بچهها بگم حاضر بشن بیان اینجا یه دورهمی داشته باشیم تا دلت باز بشه؟ اینجوری از فکر و خیال هم خارج میشی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
کمی فکر کردم
_ قربون محبتت عزیزم همین که به فکرمی حالمو خوب میکنه...
تا روز عروسی بهتره مهمونی و دورهمی نداشته باشیم آخه خیلی کار داریم باید همه رو انجام بدیم وگرنه مامانت رو که میشناسی؟
اکه جایی از مراسم به اشکال کوچیکی بربخوریم پوست از سر هردومون میکنه...
_ زدی تو هدف... دقیقا... وای نهال اصلا دلم نمیخواد حتی بهش فکر بکنم... دوست ندازم کوچکترین مشکلی تا آخر مراسم پیش بیاد...
اولین کاریه که بابام صفر تا صدش رو به عهده خودم گذاشته میخوام امتیاز صد رو ازش بگیرم...
اینجوری بیشتر از قبل به توانمندیهام پی میبره...
مامانمم که دیگه برات نمیگم اگه رضایت کامل داشته باشه... اونوقت چپ و راست از قابلیتهای داشته ونداشتهم با بابام حرف میزنه اینجوری کارهای بزرگتری رو بهم میسپره
...
روی صندلی جلوی آینه نشستم و مشغول پاک کردن آرایشم شدم...
از چرخ زدن در مراکز خرید تهران ادم خسته نمیشه... از صبح که رفتیم فقط در حال چرخیدن و انتخاب لباس و کیف وکفش بودیم... اونجا یه لحظه هم احساس خستکی نکردم... نهارمون رو هم بیرون خوردیم...
اما حالا که رسیدیم خونه از خستگی حتی نتونستم شامم روکامل بخورم...
نمیدونم فرشته چشه... از وقتی برگشتیم تو خودش بود و حتی چند مرتبه بغض سنگین داشت... هرچی ازش پرسیدم جواب نداد
دوست دارم یه بار از زندگیش برام تعریف کنه خیلی دلم میخواد بدونم چی توی زندگیش گذشته ...
اون از قبل آشنایی من با نیما هم بدبختتره...
بخاطر فقر و نداری مجبوره برای دیگران کار کنه...
من یه استکان چای برای کسی میریختم احساس کلفتی بهم دست میداد
یا وقتی در پهن کردن و جمع کردن سفره کمک میکردم رسما خودم رو در مقام کلفت میدیدم...
چقدر از کار خونه بدم میومد...
و این فرشتهی بدبخت تر از گذشتهی من بالاجبار برای دیگران خم و راست میشه
و حتی خصوصی ترین کارهای مربوط به اونارو انجام میده...
یکیش همین سه ساعت پیش...
وقتی به خونه برگشتیم و نیما بخاطر حال بدش بالا آورد
این دختر بیچاره مجبور به تمیز کردن فرش و گوشه مبل شد...
از شدت احساس همدردی که نسبت بهش دارم دلم میخواد برم و بغلش کنم و تا میتونیم باهم زار بزنیم...
با صدای نیما بهش نگاه کردم...
_وای دلم خیلی درد میکنه برو ببین چیزی پیدا میکنی بدی من بخورم؟
_چی مثلا؟
_ من چهمیدونم مگه من دکترم؟
_خوب منم دکتر نیستم..
ولی هروقت یکی توی خونمون دلدرد میشد مامانم آبجوش نبات با دارچین بهش میداد
یا چای زنجبیل
البته اگه گرمازده یا مسموم میشدیم آبلیمو هم بهمون میداد...
خوب برو یکی از همینارو برام بیار
اونقدر کلافهست و به خودش میپیچه که نتونستم حرفی که توی ذهنمه بهش بگم...
بی هیچ حرفی راه افتادم و به طبقه پایین و بعد هم اشپزخونه رفتم
آبلیمو رو از توی یخچال پیدا کردم اما هرچی گشتم نبات پیدا نمیکنم
مایوسانه یه بار دیگه ظرفهای پاسماروی رو باز میکنم داخل ظرف قند یه تیکه بزرگ نبات قرار داشت
همون رو برداشتم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
داخل لیوانی که دستمه انداختم و زیر شیر سماوری که همیشه ابجوش داره قرار دادم
وقتی پرش کردم یه تیکه دارچین هم از ظرفی که قبلا پیدا کردم بهش اضافه میکنم
از در یه قندون هم برای پوشوندن سرش استفاده کردم و گذاشتم روی سماور...
ده دقیقه منتظر شدم تا دم بکشه
برش داشتم و با یه قاشق شربت خوری هم زدم و داخل یه پیش دستی به سمت پلهها راه افتادم
وارد اتاق که شدم نیما مثل مار گزیده به خودش میپیچید... با دیدن من گوشی رو نشون داد
_زنگ بزن اورژانس دارم میمیرم
ترسیده گوشی رو برداشتم
از هولم دستام میلرزه، شماره رو اشتباه گرفتم...قطع کردم ، دوباره و با دقت شماره ۱۱۵ رو گرفتم
و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم
اونقدر هول شدم که نمیدونم چی گفتم و چی شنیدم و دوباره چی جواب دادم...
اما وقتی آدرس ازم پرسید با اشاره نیما زدم رو آیفون وگوشی رو نزدیکش گرفتم
به سختی و با ناله آدرس رو گفت...
نفس راحتی کشیدم و گوشی رو قطع کردم
ده دقیقه بعد اورژانس دم در بود با گوشی نیما شمارهی فرهاد رو گرفتم و بهش گفتم در حیاط رو برای ماشین اورژانس باز کنه...
لباس مناسب پوشیدم
دقایقی بعد دوتا مرد که لباس ویژه اورژانس تنشون بود بهمراه فرهاد به اتاق اومدند
یکیشون نیما رو معاینه کرد و خیلی سریع تشخیص آپاندیس داد
نیما که از شدت درد نمیتونست تکون بخوره به سختی گفت
_چند روز دیگه... مراسم دارم... اکه میشه فعلا ... با... دارو... دووم بیارم
_همون مرد با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت
_مراسم رو بیخیال... هنوز هیچی قطعی نیست...
تشخیص من اینه... باید ببریمت بیمارستان بعد از معاینه پزشک اونجا و احتمالا سونو و آزمایش جواب نهایی رو میگن
جلو رفتم
_نیما جان مراسم رو میشه عقب انداخت اما اگه اپاندیست بترکه چی؟ پاشو عزیزم آقایون کمکت میکنند
همینکه کمی عقب رفتم سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم اما از دیوار گرفتم همینطور که نیما رو میبردند
ایستاد و با اشاره به اون دوتا اقا فهموند باهام کار داره بهم کفت
_تو... خستهای... بیای اونجا... بدتر تو دست وپایی... بمون... پیش فرشته... فرهاد... با من... میاد...
رو به فرهاد گفت
برو...فرشته...رو بگو... بیاد اینجا...خودتم... با من...بیا
از دیدن حالش در اون وضعیت به پهنای صورت اشک میریختم
گویی به مسلخ میبرند...
بلند شدم و جلو رفتم نه من خوبم تروخدا بذار بیام
با نگاه جدیش فهمیدم نباید بیشتر ازین اصرار کنم
البته اونقدر حالم بد بود که بهتره خونه بمونم وگرنه اونجا کاری از دستم برنمیومد
به همراه همگی به طبقه پایین رفتیم، فرشته هم کنار در سالن منتظرمون بود
نیما هیکل درشت و وزن نسبتا سنگینی داره معلومه برای پایین بردن از پلههای ایوون خیلی اذیت میشن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی او رو داخل آمبولانس قرار دادند
بهشون اشاره کرد یلحظه من برم پیشش
بهم سفارش کرد به کسی حتی پدرو مادرش اطلاع ندم...
گفت اونا درگیر کارای نقل و انتقالاتشون به تهران هستند و کاری از دستشون برنمیاد...
منم قول دادم فعلا صبر کنم وبه کسی چیزی نگم.
فرهاد مقابل فرشته ایستاده و با تکون دادن دستاش که خوب معلومه عصبی و کلافهست سفارشاتی به خواهرش میکنه
وقتی رفتند فرشته یه لحظه اجازه گرفت تا به اتاقشون بره و چیزی بیاره...
وقتی رفت نگاهی به اطراف کردم سکوت و تنهایی باعث ترسم شد
پشت سرش وارد خونهشون شدم...
وقتی برگشت با دیدنم لبخندی زد وبا اشارهی دست گفت
_بفر...مایید...خا..نوم
داخل شدم و در رو پشت سرم بستم خیلی هم کوچیک نبود...
یه هال حدودا بیست متری و یه آشپزخونه جمع و جور و دوتا در کنار هم که حتما یکیش مربوط به اتاق خوابه و یکی هم سرویس بهداشتی... به فرشته نگاه کردم
از حالتاش معلومه سردرگمه و نمیدونه باید چکار کنه...
_فرشته کارت رو انجام بده زودتر بریم ساختمون ما... همش استرس دارم از بیمارستان زنگ بزنن...
به اتاق رفت و بعد از چند دقیقه بیرون اومد
_تموم شد؟ بریم؟
_ب...له
این طفلکی دوباره استرسی شد لکنتش شروع شده
بهمراه هم بیرون رفته و وارد سالن شدیم...
اول کلید در سالن رو از جاکلیدی برداشتم و در رو قفل کردم
نفس راحتی کشیدم و به طرف مبلی رفتم و تقریبا روش لم دادم
فرشته به آشپزخونه رفت و با یه لیوان که تا نیمه چیزی شبیه آبی کدر داخلش بود به طرف اومد
_بفرمایید خانوم... عرق بهارنارنجه... آرومتون میکنه
لکنتش کمتره و این یعنی ترس و استرسش کم شده
لیوان رو برداشتم
_ممنون که به فکرمی... یه لیوان هم برای خودت بیار...تو هم دست کمی از من نداری
سرش رو پایین انداخت...
با تکون شونههاش احساس کردم داره گریه میکنه
کمی جابهجا شدم
_فرشته... فرشته داری گریه میکنی؟ کمی بعد در حالیکه بینیش رو بالا میکشید و صدای فین فینش بلند شده بود سر بلند کرد با تکون سر ببخشیدی گفت و به عقب برگشت و با کمی خم شدن یه دستمال کاغذی از جادستمالی برنجی پایه دار پشت سرش بیرون کشید
درحالیکه صورتش رو پاک میکرد گفت
_ب...بخشید... خانوم... دست...خودم...نبود
_ خوب دلیل گریهت چیه؟ از وقتی اومدیم خونه فهمیدم از یه چیزی ناراحتی ولی نتونستم ازت بپرسم
الان بگو چته؟
خواست حرفی بزنه که به مبل روبرویی اشاره کردم
یه لحظه به خودم اومدم منم دارم مثل فرشته میشم میتونستم برای ابراز همدردی بیشتر تعارفش کنم کنارم بنشینه اما معاشرت با فرشته باعث شده رفتارهای اورو تقلید کنم
خواستم بگم نه بیا پیش خودم اما دیگه نشسته بود
کمی عقب کشیدم پا روی پا انداختم
_بگو عزیزم چی شده؟
خدایا من چم شده؟
نه شبیه خود قبلیم هستم ونه شبیه فرشته این یه نهال دیگهست
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثلا نگرانشم پس این ژست یعنی چی؟ یجورایی از سر دلسوزی میخوام مشکلش رو بشنوم نه از سر انسانیت و مردمداری... آره این دلسوزی شبیه دلسوزیه یه آدمیه که میدونه میتونه مشکل دیگران رو حل کنه با خودش میگه پس بذار بشنوم
این نهال رو دوست ندارم... پس کمی جلوتر میام وراحتتر میشینم
_بگو عزیزم
اره این نهالِ مهربونه که از سر انسانیت میخواد حرفای مخاطب رو بشنوه
_راس...تِش مادر... بزرگم... مریضه...
همسایه مون... زنگ زد... گفت ... حالش... خیلی بد... شده...
بعدم زد زیر گریه طوری که به هق هق افتاد... بلند شدم وکنارش نشستم، دست روی شونهش گذاشتم
_نفهمیدم... مادربزرگت مریضه یا پدربزرگ؟ آخه داداشت گفت پدربزرگت رو برده دکتر
کمی خودش رو جابهجا کرد و با سری افکنده ادامه داد
_پدر... بزرگم... تهرانه... خونهی... پسردای...یِ... خودشه...
کاملا چرخیدم به طرفش
دستم رو کشیدم کنار صورتش
_فرشته... چند تا نفس عمیق بکش تا استرست کم بشه و راحت بتونی حرف بزنی
انگار از حرفم خجالت کشید
_خجالت نداره که... تو خیلی خوب حرف میزنی... فقط وقتی استرس میگیری یکم لکنت داری که اونم با چند تا دم وبازدم عمیق درست میشه
الان امتحان کن خودت میفهمی
خودم شروع کردم به دم وبازدم عمیق
_ببین هوا رو از بینی کامل میفرستی توی ریههات یکم نگه میداری و بعد از دهنت به فشار میدی بیرون
و خودم همون کار رو چندبار انجام دادم
_بلدم... خانوم... چشم
و شروع کرد ... چند تنفس عمیق انجام داد
اشاره کردم ادامه بده
بلند شدم وبه آشپزخونه رفتم یه بطری روی کابینته... برش داشتم و برچسب روش رو نگاه کردم یه لیوان براش ریختم و براش بردم
مقابلش گرفتم... خجالتزده ازم گرفت
_ممنون خانوم... چرا شما؟
_بخور خودتم آروم بشی
لیوان رو به دهانش نزدیک کرد و نصفش رو خورد
با اشاره چشم فهموندم بقیهشم بخوره
بقیه محتویات لیوان روکه خورد روی میز گذاشت
_ممنونم
_نوش جونت
یاد نیما باعث شد یهو از جا بپرم
نگاهی به چهره ترسیدهی دختر کنار دستم کردم
_چیزی نیست... برم یه زنگ به گوشی نیما بزنم ببینم چیکار کردند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا من میرم زنگ بزنم تو تنفس عمیق رو ادامه بده تا برگردم
به طرف میز تلفن که از جنس برنجی هست رفتم و گوشی تلفن رو برداشتم
کلید سبز رو فشار دادم و
کنار گوشم قرار دادم اما هرچی منتظر شدم دیدم بوق نمیخوره خواستم دوباره فشارش بدم که با صدای فرشته چرخیدم
_ولی خانوم خط تلفن خونه قطعه...
ناامید نگاهش کردم
پس حالا چیکار کنیم؟
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد
حدس زدم میخواد بگه با موبایل خودت تماس بگیر
برای همین گفتم
_گوشی من شکسته هنوز وقت نکردیم بخریم
کم مونده بود اشکم سرازیر بشه
حالا باید چیکار میکردم؟
من از قطعی تلفن خونه بیاطلاع بودم نیما که میدونست چرا گوشی موبایل رو با خودش برد؟
با حرص مشت به چپ چونهم میکوبیدم
نیما... نیما... چند بار گفتم بریم تا برام یه گوشی بخری ولی گفت برات یه گوشی خاص سفارش دادم تا آماده شدنش باید صبر کنی
خدای من چقدر دلواپس نیما هستم نکنه اتفاقی براش بیفته ...
نگاه به فرشته کردم که حالا کنارم ایستاده
_تو موبایل نداری؟
سریع جواب داد
_داشتم اما سوکتش خراب شده نمیتونم شارژش کنم قراربود فرهاد برام شارژر بخره ولی وقت نکرده
_فرهاد چی؟ اون که داره؟
_بله خانوم ولی با خودش برده
_دست روی سرم گذاشتم
اونقدر حرصی و عصبانی هستم که اگه دسام به نیما برسه خودم خفهش میکنم
چقدر این آدم بیفکره... الان من چطور باید از وضعیتش مطلع بشم؟
اشکام راه خودشون رو پیدا کردند و روی گونهم سرمیخوردند
فرشته دستم رو گرفت
_نگران نباشید خانوم گریه شما که فایده نداره
جز اینکه وقتی آقا برگردند از من عصبانی باشن و دعوام کنن و بگن چرا مراقب شما نبودم
لبخندی زدم
دستش رو گرفتم و با خودم به طرف مبلها کشوندم
_آره راست میگی گریه من بیفایدهست
...توروخدا بیا بشینیم با من حرف بزن شاید یکم حواسم پرت بشه این همه دلشوره ازم دور بشه...
دارم از نگرانی میمیرم...
بعدم تو دلم گفتم نیما بیمنطقه... چون داره دستمزد میده بهتون توقع داره دلشورهی منو درمان کنی تا گریه نکنم
اونوقت عوض اینکه بابت قطعی تلفن خونه و عدم خرید گوشی برای من پاسخگو باشه توی بدبخت رو مقصر جلوه میده
فرشته دست روی بازوم گذاشت
_نگران نباشید خانوم
ماشاالله آقا خیلی بدنشون مقاومه
انشاالله که چیزیشون نمیشه
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_285
به قلم #کهربا(ز_ک)
انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت
_راستی در مورد پدربزرگم سوال پرسیدید
پدر بزرگم یعنی پدر پدرم تهرانه...
اشک توی چشماش جمع شد
حالش اصلا خوب نیست...
مادر بزرگم قبل از بابابزرگ بیمار شد اما حالش خیلی بد نبود در طول این پنجاه روزی که بخاطر تامین هزینههای درمان هردوشون به تهران اومدیم وضعیت کلیههای بابابزرگم بدتر شده و دیالیز هم دیگه جواب نمیده...
امروز همسایه مامانبزرگ به فرهاد زنگ زده و گفته زن عموم دیکه به مامانبزرگ سر نمیزنه و اونم خیلی بدتر از قبل شده گفت امروز حالش بد شده و بردنش دکتر که اونم گفته دیگه امیدی بهش نیست وهمین روزاست که...
به اینجای حرف که رسید زد زیر گریه البته با صدای آروم
_حالا زنعموت نمیره سر بزنه پس عموتو پدر و مادر خودت چی پس؟
انگار که داغ دلش تازه تر شد
سر بلند کرد و با چشمای اشکی گفت
_مادر پدرمو تو بچگی از دست دادم اونم وقتی که من و فرهاد چهارساله بودیم
_وای... خیلی ناراحت شدم واقعا متاسفم خدا رحمتشون کنه...
_ممنون...
_چطور از دست دادیشون؟
_تصادف... رانندهی نامرد هم فرار کرد...اگه کمی زودتر به بیمارستان رسیده بودند شاید زنده میموندن
بعد از اون بابابزرگم مارو برد خونه خودشون و با مامان بزرگم از من و داداشم نگهداری کردند... خیلی برامون زحمت کشیدند نذاشتند هیچوقت احساس یتیمی کنیم... یه عمو داشتم که اصلا از ما خوشش نمیومد و همیشه مدعی بود بابابزرگ از سهم اون داره برای ما هزینه میکنه...
یه خونه از پدرم برامون مونده بود همه امید من وفرهاد به اون بود که برای آینده یه سرمایه داریم... تا اینکه وقتی من و داداش تازه دیپلم گرفته بودیم
پریدم وسط حرفش
_یعنی شما دوتا دیپلم دارید؟ پس اینجا؟ کار تو این خونه؟
نتونستم جملهمو کامل کنم... خودش متوجه منظورم شد
_بله خانوم... حتی من همون سال اول کنکور قبول شدم اما بخاطر اتفاقاتی نتونستم برم دانشگاه
_یروز عموم اومد خونه بابابزرگ یه سند وقولنامه نشونمون داد وگفت خونه شما رو من با باباتون شریک بودم بابابزرگ هرچی بالا و پایینش کرد نتونست بفهمه اصله یا تقلبی
اخه بعد از فوت بابام بابابزرگم نتونسته بود سند خونه رو پیدا کنه و قولنامهای که دست عمو بود قید شده که شریک بابامه...
عموم گفت پول لازم دارم و میخوام سهممو بفروشم ولی ما پولی برای خرید سهم عمو نداشتیم عموم گفت پس خونه رو میفروشم تا هرکدوم سهم خودشو برداره...
اما اون مقدار پول دیگه به دردمون نمیخورد ونمیشد باهاش خونه بخریم...
خونه بابا بزرگ خیلی بزرگ بود و با ارزش عمو همیشه میگفت داداشم چون زود مرده ازین خونه سهم نداره و همش مال منه...
بابابزرگ به عموم گفت خونه من رو هم بفروش نصف پولش سهمالارث تو و نصفش رو میذارم روپول بچه ها یه خونه سه واحدی کوچیک تو یه محله پایینتر میخرم
یکی برای من و مامان بزرگشون
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_285 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
دو واحد هم برای بچهها که در آینده بی سرپناه نمونن
عموم اونقدر زبون بازی کرد تا بابابزرگم بهش وکالت داد و از من و داداشمم خواست به عمو وکالت بدیم ...
ما به عمو اعتماد نداشتیم اما بابابزرگ گفت من پسرمو میشناسم مال یتیم از گلوش پایین نمیره...
به اصرار او وکالت دادیم اونم هردوتا خونه رو فروخت منتها گفت دنبال خونه ای با مشخصاتی که بابابزرگ خواسته هست و باید کمی صبر کنیم...
اما یهروز فهمیدیم عمو همه پولارو برداشته و با زن صیغهایش فرار کرده و رفته... اون حتی به زن وبچه خودشم رحم نکرد...
اونروز مامان بزرگ یه سکته رو رد کرد...
چند وقت بعد فهمیدیم اون زن که میزان کلاهبرداریش از عموم بیشتر بود سرش رو کلاه گذاشت و پولا رو بالا کشید و رفت خارج از کشور...
عمو هم که فکر نمیکرد ازش شکایت کنیم دست از پا درازتر به خونهش برگشت
اما بابابزرگم که خودشو مدیون ما میدونست با مامور رفت در خونه عمو...اونموقع زن عموم بعنوان قهر خونه پدرش رفته و طلب مهریه کرده بود...
وقتی مامورا عموم رو میبردند اونجا نبود تا حمایتهای مامان بزرگم روببینه... اخه اون با دیدن عموم جلو رفت و نفرینش کرد میگفت تو نه تنها در حق این دوتا بچه یتیم بد کردی بلکه در حق زن وبچه خودتم بد کردی حالا که پولاتو اون زن برده چطور میخوای حق اینارو پس بدی؟
همون موقع حالش بد شد وقتی به بیمارستان رسوندیمش دکتر گفت بخاطر فشار عصبی سکته کرده و از اون به بعد زمینگیر شد...
من مجبور شدم از خیر دانشگاه رفتن بگذرم...
عموم بیماری مزمن ریوی داشت و مدتی که بازداشت بود حالش بدتر میشه یه بار تا به بیمارستان برسونن از دنیا میره...
خلاصه که هم من وبرادرم خونه پدریمون رو از دست دادیم و هم پدربزرگ...
موعد تخلیهی خونه سر رسید نه جایی رو داشتیم که به اونجا بریم و نه پولی که بتونیم جایی رو اجاره کنیم...
زن عمو که خودش هم زخم خورده از عمو بود بعد از دستگیری اون به خونهش برگشت
وقتی فهمید بخاطر شکایت ما از عمو ممکنه خونهای که توش زندگی میکنند بینمون تقسیم بشه یا قانون براش تصمیم مشابهی بگیره سریع رفت و پروندهی مطالبهی مهریه رو دوباره به جریان انداخت.
نمیدونم حق زن عمو بود که خونه بعنوان مهریه بهش تعلق بگیره یا وکیلش زد وبند کرد که خونه رو تصاحب کردند و ما بعد از مرگ عمو دستمون به جایی بند نشد...
چون مامان بزرگ حالش بد بود زن عمو اجازه داد پیشش بمونه ولی به ما اجازه موندن نداد...
اون معتقد بود عموم از اول آدم بدی نبود از وقتی پدربزرگم بخاطر رسیدگی به ما از حق و حقوق اونا مایه گذاشت شوهرش کینه به دل گرفت وشد اون آدمی که سر همسر و فرزندش و حتی پدرو مادر و بچه های یتیم برادرش کلاه بذاره...
نمیدونم این منطق از کجا سرچشمه میگرفت ولی چارهای نداشتیم...
بابابزرگ به مراتب وضعیت بهتری نسبت به مامان بزرگم داشت مامان بزرگ موند پیش زنعمو...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
من وداداشم وبابابزرگ در شهر خودمون بعنوان سرایدار در یه باغ مشغول شدیم
پسر صاحب باغ چندبار خواست بهم نزدیک بشه اما برادرم همیشه حواسش بهم بود براب همین اون پسر هیچوقت به هدفش نرسید
اونجا یه سگ نگهبان داشتند یروز که من نمیدونستم طناب اون سگ بازه از کنارش رد میشدم و اون بهم حمله کرد با اینکه همون پسره خیلی راحت میتونست سگش رو اروم کنه اما معلوم بود باهام لج کرده اولش فقط تماشا میکرد...
اما با داد و فریاد داداشم سگش رو صدا زد و آرومش کرد اما من با اینکه بهم آسیبی نرسید اما از اونموقع ترس به جونم افتاد و حتی چند شب تب کردم... از اون موقع به بعد هروقت مضطرب میشم و استرس بهم وارد میشه دچار لکنت میشم...
سری تکون دادم... که اینطور بیچاره فرشته ...
_خوب ادامه بده
_بله... بعد از مدتی مامان بزرگ رو پیش خودمون آوردیم شرایط خیلی بدی بود اما خوب و بد میگذشت...
چهار سال دیگه بابا بزرگ بیماریش عود کرد
و کلیهها کاملا از بین رفته بود و نیاز به دیالیز و پیوند داشت ولی بخاطر شرایط سنی و جسمی امکان پیوند وجود نداشت برای دیالیز هم بدنش یه مشکلی داشت که فقط بیمارستانهای تهران تجهیزات لازم رو داشتند...
ماهم که نه جایی رو در تهران داشتیم ونه کسی رو میشناختیم
تا اینکه صاحب باغی که قبلا سرایدارش بودیم صاحب این خونه رو معرفی کرد و ما اومدیم اینجا ...
تا دیروز که هنوز حال بابابزرگ خیلی وخیم نشده بود با ما در همین خونه سرایداریِ توی حیاط زندگی میکرد و فرهاد هفته ای دوسه بار میبردش دیالیز...
اما دیروز که مثل همیشه رفتند در حین دیالیز حالش بدتر شده و بستریش کردند...
دکتر به فرهاد گفته بابابزرگ مهمون امروز و فرداست حالش اصلا خوب نیست
و دوباره زد زیر گریه و دوباره صدای هقهقش بلند شد
دلم خیلی براش سوخت...
زندگی فرشته رو با زندگی خودم مقایسه کردم...
اونم مثل من از بچگی پدرومادرش روهمزمان از دست داده
و دقیقا شبیه من یه زندگی عادی و متوسط
بدون پدرو مادر و با ادمای دیگهای داشته...
تا اینجا مشابه هم بودیم... اما از یه جایی به بعد بخاطر خیانت عموش همه دار و ندارشون رواز دست دادند... برعکسِ من که تازه صاحب دارایی و مال و مکنت شدم...
یکم فکر کردم
من با تصمیم و اراده خودم با دلی شکسته از خونوادهم جدا شدم
اما فرشته به اجبار... بخاطر مرگ که هر آن ممکنه سراغ پدربزرگ ومادربزرگش بیاد اونا رو از دست میده...
آهی پردرد کشیدم...
و دستی به صورتم...
نمیدونم این اشکی که صورتم رو خیس کرده برای وضعیت خودمه یا فرشتهی بخت برگشته...
باید با نیما صحبت کنم کمی باهاشون همراهی کنه تا تحمل وضع موجود براشون راحتتر باشه...
دوباره یاد نیما افتادم...
چشمام به اشک نشست و من هیچ مقاومتی برای فرونشاندنش نکردم
برای همین به بهشون اجازهی باریدن دادم ...
فرشته برای بدبختیهایی که در انتظارش هستند گریه میکنه اما من بخاطر بیخبری از نیمایی که مدتهاست جزئی از وجودم شده...
در دل نیما رو سرزنش میکردم چون همین امروز چندین مرتبه بهش اصرار کردم برام گوشی بخره ولی گفت میخواد سورپرایزم کنه...
اما من فکر میکنم اون به خاطر اینکه با خونوادهم در تماس نباشم از خرید گوشی امتناع میکنه
اونکه میدونست خط تلفن این خونه قطعه و منم گوشی ندارم پس چرا لااقل گوشی خودش رو نذاشت خونه بمونه.
بهرحال این وقت شب دوتا دختر کم سن وسال اگه اتفاقی برامون بیفته چیکار میتونیم کنیم؟
خدای من یعنی الان نیما در چه حالیه؟
یه لحظه ته دلم خالی شد
نکنه به عمل جراحی نیاز داشته باشه و الان داخل اتاق عمله؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستم به هیچ جا بند نیست نتونستم احساساتم رو کنترل کنم دست روی چشمام گذاشتم و هقهق گریه م بلند شد
کمی بعد دستان فرشته روی شونههام نشست
در گوشم با حرفاش سعی در آروم کردنم داشت اما هرلحظه صدای گریههام بلندتر میشد...
فرشته که دید حرف زدن بیفایدهست بیخیالم شد اما کمی بعد صداش رو از مقابل میشنیدم
به تلاشش برای برداشتن دستام از روی صورتم پاسخ دادم...
سریع با دستمال توی دستم بینیم رو گرفتم و اشکام رو پاک کردم... به صورتش نگاه میکردم با محبت لیوان آبی که روبهروم گرفته رو تعارفم کرد
ازش گرفتم و به لبهام نزدیک کردم
یه قلپ ازش خوردم
به اصرار فرشته کمی دیگه خوردم...
به تقلید از خودم گفت
_خانوم چند نفس عمیق بکشید... حالتون بهتر میشه...
خندهای که روی لبهام میومد دوباره با یاد نیما تبدیل به بغض شد
با همون بغض گفتم
_فرشته اگه بلایی سر نیما بیاد من میمیرم، گوشی هم نداریم ازش یه خبر بگیرم...
چیکار کنم؟ دارم دق میکنم...
_قرآن بیارم باهم بخونیم؟ برای سلامتی آقا هم دعا میکنیم؟ اینطوری دل خودتون هم آروم میگیره
چرا به فکر خودم نرسیده بود همیشه موقع این طور گرفتاریها اولین چیزی که یادم میومد نماز و قرآن خوندن بود هم آرومم میکرد و هم امیدوارم میکرد چون میدونستم خدا صدامو میشنوه و مشکلاتمو حل میکنه برای همین آروم میشدم.
اما من که اینجا قرآن نداشتم...
گوشی هم نداشتم که سورهای رو سرچ کنم و از روی اون بخونم
با ناامیدی به فرشته نگاه کردم
اینجا قران هست؟
با نگاه به اطراف جواب داد
_نمیدونم...یعنی فکر نکنم... چون تابحال ندیدم... اما من تو خونه دارم برم بیارم براتون؟
نگاهم روی در سالن قفل شد...
_نه... من میترسم... الان نیما توی خونه نیست داداش خودتم نیست
من از محوطه حیاط میترسم
ولش کن اصلا...
بیا بشین هر سوره و دعایی که بلدیم از حفظ میخونیم...
بیا هرکدوممون هرچندتا میتونیم سوره حمد بخونیم
_بله خوبه... حمدِ شفا...
در دل شروع به خوندن کردم...
واقعا چرا مامانم یه خبر از من نگرفته؟ اون که نمیدونه من از جریان پدرو مادر واقعیم باخبرم... بابام چی؟ هیچکس جز نیما و پدرش از مطلع شدن من خبر نداره پس چرا هیچ کدوم نه بهم زنگ زدند و نه تا وقتی خونه پدرشوهرم بودم اومدند دیدنم...یعنی براشونمهم نبود من برای همیشه ازشون قهر کردم؟ نیلوفر ونسرین چی؟
چطور تونستند این همه سال نسبت خواهریمون رو بخاطر دعوا وغرغرهای روز اخری که ازشون جدا شدم فراموش کنند... اصلا من تصمیم به قهر و جدایی براش همیشه داشتم اونا چرا قبول کردند؟
باورم نمیه اونهمه سال نتونسته بودم اعضای خونواده قلابیم رو بشناسم...
اونا خانواده من بودند یه عمر محبت بینمون برقرار بود اما یهو کاملا قید من رو زدند...
نمیدونم چقدر از زمان گذشته اما وقتی به خودم اومدم میبینم از حمد اولی که شروع کردم کاملا حواسم پرت شده و فکر و خیالات مختلف در ذهنم رژه رفتند...
رو کردم به فرشته سرش رو به پشتی مبل تکیه دادهو جشماش رو بسته
لبهاش تکون میخوره و مشغول قرائته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨