زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو یاد سینا افتادم
_پس سینا کجاست؟
مادرشوهرم جواب داد
_به خاطر ماشین فیروز دعواش کرد ...
_آخه چرا؟ اتفاقا ازش خیلی هم ممنونم زحمت کشیده ماشینمو آورده
با گفتن این حرف نیما توی جاش جابجا شد
یه چشم غره بهم رفت که چرا این حرفو زدی...
نگران شدم آخه من که حرف بدی نزده بودم پس چرا اینطوری میکنه؟ باز این پسر چشمش به مادرش افتاده برای من آدم شده
دیگه ادامه ندادم...
اما خوب بالاخره سینا کجاست؟ باباش دعواش کرده خودشو که دیگه غیب نکرده...
پروین یه چای هم برای من آورد موقعی که خواست برگرده مامان فرشته رو به نیما گفت
_بابات که گفته بود خدمتکار و سرایدارتون همسن و سال خودت هستند پس؟
_آره بودند...
منتها عذرشونو خواستم همین امروز...
داوود و پروین قرار بود امروز بصورت ازمایشی کار کنند و از فردا رسما شروع کنند کارشون رو
اما اونقدر اون پسره فرهاد کمکاری میکرد که فقط گفتم از شرش خلاص بشم...
_عه... اسمش فرهاد بود؟
از وقتی اومدیم منتظر روزی بودم که فرشته رو بعنوان خدمتکار مادرشوهرم معرفی کنم واکنشش رو ببینم...
آخه اسمش رو از کبری به فرشته تغییر داده چون فکر میکرده با کلاسیه...
حالا اگه بفهمه خدمتکار من همنام خودشه چه عکسالعملی نشون میده که اتفاقا خنثی رفتار کرد
برای همین فرصت رو مغتنم دونستم و گفتم
_اسم خواهرشم فرشتهست با هم دوقلو هستند
یهو گل از گلش شکفت و با ذوق پرسید
_واقعا؟ دوقلو... نازی... چه قشنگ... کاش دیده بودمشون...
ای بابا انگار فقط دوقلو بودنشون رو فهمید به اسمش توجه نکرد
برای همین تکرار کردم...
_بله... فرشته خیلی شبیه داداشش بود
هنوز همون ذوق توی نگاهشه...
ای بابا... چرا متوجه اسم فرشته نمیشه...
نگاهم با نگاه نیما تلاقی کرد
با اشاره سر گفت ادامه ندم
عه فهمید چه نقشهای داشتم
بد شد حالا بعدا میخواد بگه چرا از خودت بچه بازی در میاری
ولش کن اصلا تا خواستم بلند شم نیما زودتر ایستاد
من میرم لباس عوض کنم بر میگردم و با اشاره دست اتاق طبقه پایین رونشون داد
میتونید برید این اتاق استراحت کنید
البته بالا هم اتاق هست هرکجا که راحتترید
رو به مادرش کرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
پاشو نهال اتاقارو بهت نشون بده هرکدومو خوشتون اومد راحتترین همونو بردارین...
با خودم گفتم اتاق اتاقه دیگه چه فرقی میکنه؟
مگه روزی که من اولین بار اومدم خونهتون بهم حق انتخاب دادید؟
اما بخاطر حرفی که نیما زد با کمی تعلل ایستادم
_چه فرقی میکنه مامان جان همین اتاق پایین خوبه
با حرف مامانش دوباره نشستم
فرشته با ذوق به وسایل خونه نگاه میکرد
وسایلو با سلیقه کی خریدی؟
خیلی قشنگه
تا خواستم جواب بدم نیما گفت
سری قبل که با بابا اومده بودم به یکی از دوستام که خانمش طراحی داخلی خونده گفتم بیان اینجا رو مبله کنند
حالا واقعا خیلی خوب شده؟
_خیلی...
به بابات گفته بودم خیلی از وسایلمونو باید رد کنیم اما قبول نکرد
حالا که اینجارو دیدم بیشتر مشتاق شدم
یادم باشه شماره دوستتو ازت بگیرم
_حتما چرا که نه...من الان بر میگردم
و با گفتن این حرف به طرف پلهها رفت
به میانههای راه رسیده بود که اسمم رو صدا کرد
فهمیدم باید دنبالش برم
ایستادم با نگاه به زن وشوهر مقابلم یه عذرخواهی کوتاه کردم و به طبقه بالا رفتم
جلوی در اتاق ایستاده بود وقتی رسیدم با سر اشاره کرد وارد بشم
پشت سرم اومد و در رو بست
آب دهنم رو قورت دادم و منتظر نگاهش کردم
تو چرا حرف زدن بلد نیستی؟
یعنی چی که هنوز از راه نرسیده
میگی سینا زحمت کشیده ماشینمو آورده؟
نمیگم تعارف کن ماشینو بدم به سینا اما لااقل اینجوری ضایعم نباش...
بغض کردم
با چشمای به اشک نشسته گفتم
_ماشینمو تعارف کنم به سینا ؟فقط چون زحمت جابهجاییش رو کشیده؟
_خودتم اون بیرون تا ماشینو دیدی مطمین نبودی هنوز خودت صاحبشی یا نه پس سفسطه نکن
چیزی نگفتم
دوباره ادامه داد
_این بچه بازیا چیه هی میخوای به روی مامانم بیاری که اسم خدمتکار قبلیمون فرشته بوده؟
وای نیما متوجه منظورم شده... اما الان وقت حاشا کردن بود
_ولی من منظور بدی نداشتم
_چرا داشتی...
دیگه بعد از چندسال تورو نشناسم که باید سرمو بذارم بمیرم...
_منظورت چی بود از این کار؟
جوابی نداشتم که بهش بگم
عجب غلطی کردم کاش هیچی نگفته بودم...
_با توام چه جوابی داری؟خجالت نمیکشی مثل بچهها با مامانم رفتار میکنی؟
_گفتم که... باور کن منظور خاصی نداشتم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_حالا چرا وقتی بهت میگم مامانو ببر اتاقارو نشونش بده خودش انتخاب کنه اونجوری رفتار میکنی؟
_اولا که خودش گفت لزومی نداره
دوما خودت بعضی وقتا برای اینکه ارادتت رو به مامانت نشون بدی یه کارای مسخره میکنی...
_من؟ ببین چقدر کش میدی هر حرفیو؟
ببین نیما تو هروقت چشمت به مامانت اینا میخوره کلا یه ادم دیگهای میشی
مگه اونموقعی که منو برای اولین بار بردی خونتون، تک تک اتاقهارو نشون من دادی و خودم انتخاب کردم؟
_درسته مامانت اینجا مهمون محسوب نمیشه اما یعنی چه که میگی اتاقا رونشون بدم خودش انتخاب کنه...
اصلا خودت یه اتاقودر نظر بگیر بگو برن همونجا...
حالا اگه میخوای خونه رو ببینن اون بحثش جداست میتونی تعارفشون کنی برن همه جارو ببینن.
چشماش رو ریز کرد
_نهال بعضی وقتا خیلی بچه میشی
واقعا تو توقع داشتی اولین بار اومدی خونه ما مامانم همه اتاقارو نشونت بده خودت انتخاب کنی؟
_نخیرم...من همچین توقعی نداشتم وندارم
ولی وقتی جنابعالی چنین توقعی از من پیدا میکنی خوب متقابلا در من هم ایجاد میشه...
سری به تاسف تکون داد
_اخه آیکیو فرض کن من یا مامانم بهت اختیار میدادیم خودت یه اتاقو انتخاب کنی تو کدومو انتخاب میکردی؟ وقتی نامزد منی تو خونه پدری من یه اتاق مختص خودت میخواستی؟ اونم به انتخاب خودت؟
تازه به سوتی که دادم پی بردم...
راست میگهها..
_نهال دست بردار از این رفتارت...
اینقدر اهل تلافی نباش
چیزی برای گفتن نداشتم برای همین ساکت موندم...
کمی نگاهم کرد و بعد به طرف کمد لباسا رفت و مشغول تعویض لباساش شد...
یه گرمکن توسی با تیشرت توسی روشن تنش کرد بعدم بدون اینکه نگاهم کنه از در بیرون رفت
نفسم رو پرصدا بیرون دادم
بهتره منم لباس راحتی ببوشم...
خیلی وقته دیگه مثل قبل خیلی به پوشسم اهمیت نمیدم
این زندگی همونیه که خیلی وقته دنبالش بودم
پس یه لباس راحت و شیک تنم کردم و از اتاق خارج شدم...
هنوز تو فکر سینا هستم یعنی کجا رفته؟
به طبقه پایین که رفتم کسی نبود...
پروین دستمال به دست داشت میزهای جلومبلی رو تمیز میکرد
پرسیدم
_بقیه کجان؟
_نگاهی به پشت سرش کرد
_خانوم رفتند اتاق استراحت کنن ولی آقا و پدرشون سراغ داوود رو گرفتند فکر کنم الان بیرون توی حیاط باشن...
به طرف در سالن رفتم
پرده رو کنار زدم اما نمیبینمون برای همین در رو باز کرده و توی ایوون میایستم نگاهی به حیاط میکنم
آره الان میبینمشون توی آلاچیق نشستند
این وقت شب بخاطر نور زیاد ایوون که به لطف نورپردازیها انجام شده خیلی خوب نمیتونم ببینمشون
فیروز داره صحبت میکنه داوود هم تند تند سر تکون میده...
نیما هم گاهی یه چیزی میگه و ساکت میشه...
من که متوجه کارای این پدر و پسر نمیشم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
صدای آیفون بلند شد و بعد هم در حیاط رو محکم کوبیده می شد...
نگاهم بین در و هر سه مرد حاضر در آلاچیق در رفت و آمد بود
فیروز چیزی به داوود گفت و به نیما نگاه کرد...
داوود سری به تایید تکون داد و دوان دوان خودش رو به در رسوند و وقتی باز کرد نتونستم در تاریکی بفهمم کی پشت دره..
چشمم به نیما افتاد سرش رو تکون میده و پدرش داره باهاش حرف میزنه...
معلومه نیما از چیزی ناراحته ...
چیزی به ذهنم رسید بهتره برم آیفون رو بردارم اینطوری شاید بفهمم کی دم دره و جریان چیه...
به خونه برگشتم
هنوز صفحه آیفون روشنه.
گوشی رو که برداشتم
فقط صدای داوود میومد که داره با آرامش اما جدی حرف میزنه
الان تونستم چهره هر دوتا خانمی که ظهر هم به اینجا اومده بودند ببینم
هردو مستاصل و پریشون بنظر میومدند
صدای داوود اومد
_این حرفا به من ربطی نداره...
تا جایی که من میدونم درست همون روزی که شوهر شما خونه رو فروخته به بنگاه آقای بهادری هم بصورت قانونی از اونجا خریداری کرده... شوهرت بهت دروغ گفته
صبر آقای بهادری هم حدی داره اون فقط بخاطر اینکه تو عزاداری تابحال چیزی بهت نگفته... اگه بره ازت شکایت و ادعای حیثیت کنه توی دادگاه محکوم میشی... نمیشه که هرروز بیای با این حرفا آبروریزی راه بندازی
خانومی که مسنتره گفت:
_آقا... از وقتی داماد من خودکشی کرده دختر من یا توی خونه بستریه یا بیمارستان... بالاخره باید بفهمه چی به سر خونه و زندگیش اومده یا نه؟ نباید بفهمه چرا شوهرش خودشو کشته؟
_ای بابا... خودکشی داماد شما چه ربطی به آقا داره؟
هرکسیم غیر آقای بهادری خونه رو میخرید همین بود.. وقتی چیزی از پیشینه صاحبخونه قبلی که داماد تویه نمیدونه چه جوابی میتونست بهت بده؟
امشب پدر آقای بهادری اومده اینجا...
اگه وکیلش ازتون شکایت کنه برای ادعای حیثیت تا محکوم نشید ولتون نمیکنه... از من گفتن بود
کمی بعد صدای کوبیده و بسته شدن در حیاط اومد...
نمیفهمم پس چرا نیما به من گفت شوهر این خانمه گم شده و اون اومده سراغ شوهرش...
در صورتی که شوهرش مرده و الان دنبال این خونه وعلت خودکشی شوهرشه
هنوز آیفون توی دستمه...
هردو تا خانم کمی موندن و به هم نگاه کردند
خانم مسن عقبتر رفت
دست دراز کرد سمت خانم دیگه وقتی دورتر شدند معلوم شد دستش رو پشت کمرش گذاشته وداره کمکش میکنه راه بره...
و کم کم از دید خارج شدند...
گوشی رو به آرومی سرجاش گذاشتم
دوباره به ایوون برگشتم
رفتارهاشون خیلی مشکوکه...
نیما از چی عصبانیه؟ پدرش سر تکون داد و ایستاد
یعنی چی شده؟ فکر کنم دارن میان داخل خونه... موندنم بیفایدهست چیزی که نمیفهمم ممکنم هست من رو ببینند خیلی بد میشه... بهتره برگردم خونه...
من نمیدونم جریان چیه ولی اینکه راستش رو نیما بهم نگفت یعنی یه خبرایی هست...
تنها راه فهمیدن این موضوع اینه که یه راهی پیدا کنم تا بتونم از زیر زبون نیما حرف بکشم...
تا وقتی پروین میز شام رو آماده کنه دوبارهذزنگ خونه به صدا در اومد و این باز سینا به جمعمون اضافه شد...
شاممون رو با اخمهای در هم نیما و شوخیهای پدرش که معلومه تلاش میکنه اون رو ازین حالت خارج کنه گذشت...
موقع خواب هرچی از نیما پرسیدم چرا ناراحته...
گفت بابام یه قولایی بهم داده بود اما الان فهمیدم همش کشک بوده وبابت همون ناراحتم...
پس شاید واقعا ناراحتی نیما ربطی به خرید این خونه واون دوتا زن نداشته باشه بنابراین دیگه چیزی بهش نگفتم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
موقع صرف شام همه از دستپخت پروین و سلیقهش تعریف میکردند...
نیمساعت بعد همگی دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم و فرشته هم طبق معمول با نیما در حال پچ پچ کردن بودند
ناگهان فرشته با ناراحتی گفت
نهال پس شما دوتا این چندروز چه خریدایی رو انجام دادین؟
اینطوری که نیما میگه همه کارا مونده؟
با تعجب نگاه به هردوشون کردم
_نمیدونم... نیما گفت لباس عروس و محلسی و کیف وکفش و این چیزا وسیله دیگه ای لازم بوده؟
فرشته دست روی پیشونیش گذاشت
_از دست شما دوتا...
اخه دختر گیریم که تو نخوردی نون گندم... حتی ندیدی دست مردم؟
از حرفش ناراحت شدم اخمام توی هم رفت
_مامان چرا توهین میکنی؟
اتفاقا من توی اون خونه ای که بزرگ شدم معمولا برای عروس همه چی میخریدند
مثل چمدون و ساک وپک لوازم آرایشی و آینه و شم... به اینجا که رسیدم تازه یادم اومد ما حتی اینه و شمعدون نگرفتیم...
تازه میخواستم بگم همه این وسایلی که گفتم رو دارم که با گفتن اینه شمعدون رسما لال شدم...
نیما سری به تاسف تکون داد
خوب چیکار کنم؟ یادم نبود..
قتب برای خواب به اتاق رفتیم از ترس اینکه نیما موضوع خرید عروسی رو پیش نکشه
تصمیمی که برای زیر زبون کشی از نیما جهت کسب اطلاعات در مورد اون دوتا خانم و خرید خونه گرفته بودم ملغی
شد .
صبح با صدای فرشته از خواب بیدار شدم
_بله
_تو هنوز خوابی نهال؟ پاشو دختر...
فیروز گفت با نیما باید برن جایی
طوری آماده شو که ساعت یازده باهم بریم سراغ خریدهایی که فراموش کرده بودین...
نیما سرجاش نبود...
ساعت گوشیم رو نگاه کردم
فقط نیمساعت تا زمانی که فرشته گفت وقت دارم
بلند شدم به سرویس رفتم
بعد ار شستن دست وصورتم توی کمدها دنبال لباس مناسب بودم...
با وجود فرشته فقط استرس میاد سراغم مدام نگران این هستم که نکنه ازم ایراد بگیره...
مانتو وشال و شلواری که فکر میکنم متمایل به سلیقه مادرشوهر سخت گیرم هست انتخاب کردم...
پس از کمی آرایش و حاضر شدن به طبقه پایین رفتم
فرشته سر میز مشغول خوردن صبحانهست
_سلام...صبح بخیر...
_صبح بخیر... خوبه تو خونه بابات خَدَم و حَشَم نداشتی که این وقت صبح بیدار میشی
کم نیاوردم
_درسته ولی مامانم سرویس کامل به بچههاش میداد...
خوبه که فرشته چیزی در مورد خونوادم نمیدونه و دروغ فیروز رو باور کرده
وگرنه چیزی برای گفتن نداشتم
_
....
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی به حیاط میرفتیم
فرشته با اشاره به ماشین من زمزمه وار گفت
_نگاه کن تروخدا...
یکی نیست بگه اخه پسره ی خنگ تو که ماشین نهالو برداشتی بیاری تهران لااقل ماشین منو میاوردی...
الان با ماشین خودم میرفتم بیرون...
سوییچ ماشین من تو دستاش بود...
پس قرار بود با ماشین من بریم خرید...
سوار که میشدیم اصلا خوشم نیومد فرشته پشت فرمون نشست
این ماشین مال منه اصلا دلم نمیخواد اون باهاش رانندگی کنه...
باید زودتر برای گواهینامه اقدام کنم...
وگرنه میترسم ماشینم توسط اینا مصادره بشه...
موقع خرید فرشته دوباره از هرچیزی بهترینش رو برام خرید ولی بیشتر سلیقه خودش رو در انتخابها دخیل میکرد...
چاره ای نداشتم کاش یادم بود و روزهای گذشته با سلیقه خودم تهیه میکردم...
فکر میکردم آینه شمعدون نقره برام بخره اما فقط سراغ آینه شمعدونهای جنس برنجی رو میگرفت
روم نمیشد بگم از همین جنس یدونه زیباترش رو توی خونه داریم... به ناچار یکی انتخاب کردم...
اما اونی که توی خونهست رو بیشتر دوست داشتم...
...
بالاخره روز عروسی فرا رسید
از ساعت پنج صبح به آرایشگاه رفتم
آتلیه...
باغ...
تالار...
و
مهمونها...
مراسم خوبی بود...
هرکس سراغ خونوادم رو میگرفت طبق نظر فیروز خان جوابمون یکی بود...
پدر و برادرم حال خوبی نداشتند برای درمان به کشور فرانسه رفتند
بقیه اعضای خونواده که توقع نداشتند در چنین شرایطی مراسم برگزار بشه قهر کردند ونیومدند...
بهتر از این بود که مردم حقیقت رو بفهمند
که من خونواده ندارم و تاحالا با قاتلین پدرومادرم زندگی میکردم...
آخر شب با همراهی خانواده نیما وچند نفر از اقوامشون به خونه برگشتیم
و تا پاسی از شب در حیاط خونه به رقص و پایکوبی گذشت...
مادر نیما خیلی اصرار داشت فردا پاتختی هم داشته باشیم اما فیروزخان اجازه نداد و قبل از رفتن گفت : هدیه ی پاتختی من به نیما و نهال مربوط به ماه عسلشونه...
هزینه سفر به پاریس ... ساعت چهار فردا پرواز دارن...
پس برای اینکه بدون تاخیر به پروازشون برسن پاتختی کنسله...
من میدونم اصرار فرشته برای پاتختی اینه که بتونه خونهی پسرش رو تو چشم فک و فامیلاش کنه... اما بخاطر هدیهای که از پدرشوهرم گرفتیم نقشههاش نقش برآب شد...
مهمونایی که توی حیاط هستند از همینجا باهامون خداحافظی کردند و رفتند ...
پدرشوهرمم رو به مامان فرشته با خوشرویی گفت...
خانوم بسه... دیگه نای ایستادن ندارم بریم استراحت کنیم... موقع رفتن گفتند که فردا برای خداحافظی پیشمون میان...
#سلام
به مناسبت ازدواج پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با ام المومنین حضرت خدیجه سلام الله علیها رمان نهال ارزوها تخفیف خورد
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان (چهل هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
در تمام مدتی که در فرانسه بودیم خیلی بهمون خوش گذشت.
خصوصا اون قسمتی که از برداشتن کامل حجاب هیچ ابایی نداشتم واحساس گناه نمیکردم...
گویی خدایی که در این سرزمین خدایی میکنه با خدای کشور خودمون متفاوت بود...
بجز روز چهارم که اون شب از طرف یکی از دوستان خانوادگی نیما برای صرف شام دعوت شدیم...
یه خانوم و اقای میانسال تقریبا همسن و سال پدرو مادر نیما و پسرجونشون...
اون شب با نیما در مورد چیزهایی حرف میزدند که هر لحظه حالم رو بدتر میکرد
فهمیدم نیما هروقت به خارج سفر میکرده بساط عیش و نوش با زنان هرزه براش فراهم بوده...
وقتی به هتل برگشتیم به محض رسیدن به اتاقمون نتونستم بغضم رومهار کنم و آواز گریه سر دادم
نیما که نگرانی در صداش موج میزد کنارم نشست
_چی شده نهال؟ دوباره حالت بد شده؟
_ صدام روبالا بردم آره... حال دلم بده... داره میترکه؟
_دلت درد میکنه؟
_خودت رو زدی به خنگی؟
با خودت فکر کردی حالا که نهال حجاب کامل از سر برداشته لباس نیمه عریان تنش کرده منم میتونم هر غلطی دلم میخواد بکنم آره؟
به ارومی زد روی شونهم
_مثل ادم بگو چه مرگته؟
_من چه مرگمه یا تو؟
وقتی با اون پسره حرف میزدین همه حرفاتونو شنیدم
دیدم با چه اشتیاقی از کثافتکاریهای گذشتهتون حرف میزدین ... شنیدم که با حسرت گفتی کاش دیرتر ازدواج کرده بودم...
آره دیگه من دستو پاتو بستم اره؟
اگه الان همراهت نبودم الان دنبال تکرار غلطای گذشتهت بودی ...
من احمق رو بگو فکر میکردم تو با جوونای دیگه فرق داری... فکر میکردم آدمی ...
تو فکر کردی
هنوز جملهم کامل نشده بود که فریاد زد
_نهال خفه میشی یا خودم خفهت کنم...
چیه دور برداشتی دوباره...
تو چه مرگته؟
امشب یونس یه زرت وپرتی کرد اون خیلی ساله اینجا زندگی میکنه تموم دوران نوجوونیش رو اینجا بوده با فرهنگ اینجا خو گرفته...
آره منم قبلا که میومدم باهاش میرفتم و هر غلطی دلم میخواست میکردم ... الانم که داشت از گذشته میگفت و من میخندیدم دلیلش این نبود که با یادآوری گذشته دارم کیف میکنم...
یا وقتی بهم پیشنهاد داد فردا بریم
بهش گفتم ازدواج منو متعهد میکنه کارای قبلو تکرار نکنم
دلی اینکه تو جور دیگهای برداشت کردی من نمیفهمم چه دلیلی داره...
یه چیزی میگن... اسمش چیه...
بددلی... آره... تو بددل شدی و منو قضاوت کردی
_نیما من خر نیستم لحن خوب و بدو میفهمم. آهی که از سر حسرت کشیدی رو خیلی واضح شنیدم...
آدمی که از غلطای گذشتهش پشیمونه و نمیخواد تکرار کنه... با خنده میگه حیف ازدواج کردمو دست و پام بسته شده؟
میگه اگه بیام نهال تنها میشه؟
خودتو گول نزن اگه الان همراهت نبودم یا تنها موندنم برات مهم نبود یا آدم بیدست وپایی نبودم فردا زودتر از یونس دم اون خرابشده حی و حاضر بودی...
با رفتار امشبت وحرفایی که ازت شنیدم همهی اعتماد منو یکباره از خودت سلب کردی...
طاقتم دیگه تموم شد و با صدای بلند گریه سر دادم
منتظر بودم برای آروم کردنم چیزی بگه
اما ساکت بود کمی که آروم شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستهام رو از روی صورتم پایین آوردم
که تازه متوجه شدم روی تخت دراز کشیده و پشت به من خوابیده...
از غصه و حرص داشتم منفجر میشدم برای همین بلند شدم و سراغش رفتم یکی زدم پشت کمرش و گفتم
_خوشبحالت حتی وقتی دل منو میشکنی باز هم راحت میتونی بگیری بخوابی
به طرفم چرخید
با اخمای گره خورده کمی نگاهم کرد
_به جون خودت اگه به تکرار حرفایی که زدی ادامه بدی دیگه نه من، نه تو...
سکوت کردم تا گریههاتو بکنی دلت سبک بشه
وگرنه من حرفامو بهت زدم...
دیگه خودت میدونی
اگه میخوای هم خودتو عذاب بدی و هم اعصاب منو خورد کنی حرفات پافشاری کن...
ببین کی ضرر میکنه؟
میخوام یه تقلب بهت برسونم
یکی از سرفصلهای زندگی موفق برای یه زن اینه که هیچ وقت شوهرشو سر لج نندازه
دروغ چرا؟ تنوع طلبی تو ذات همه ما مردا هست... منم که از مجموعه اقایون مستثنا نیستم
قبلنم تجربه کردم تنوع رو
اگه یسری تعهدات نبود شاید دوباره دلم میخواست دوباره تجربه کنم
پس با لجبازی و یادآوری بعضی چیزا باعث نشو بهش فکر کنم باعث نشو لج کنم
وگرنه کی میتونه جلومو بگیره هان؟
خیره تو چشماش بودم
چقدر این آدم گستاخه...
تودلم بهش بدوبیراه میگفتم
_ گستاخِ بیشعورِ بیفرهنگِ لاابالیِ ... لاابالیِ...
چشم ازش گرفتم
نمیدونستم به مرد مدعی روبروم چی باید بگم وچه واکنشی مقابل این همه پررویی نشون بدم... پس برای اینکه خودم رو مشغول کرده باشم
سراغ کیف رفتم و بُرِسَم رو برداشتم، گیره موهام رو باز کردم و مشغول برس کشیدن شدم...
صداشو میشنیدم داره جابجا میشه اما اهمیت ندادم
لحظاتی بعد از پشت بغلم کرد و کنار گوشم نجوا کرد
_قربون قهر کردنت بشم
بدون اینکه نگاهش کنم طوری لب زدم که بتونه صدام رو بشنوه
_من قهر نیستم... فقط نمیدونم به یه آدمِ پرروی طلبکار چه رفتاری نشون بدم تا بفهمه ناراحتم کرده
_خیله خوب حق با توئه من پررویم... ولی باور کن... به جون خودت منظور من اون چیزی نبود که تو فکر میکنی...
_جون مامانتو قسم بخور
_به جون مامانم در موردم اشتباه فکر میکنی
توی اینه نگاهم میکرد و دست روی موهام میکشید که انگار تازه یاد چیزی افتاد
با اخم نمایشی روبروم قرار گرفت
_ببینم چرا گفتی جون مامانمو قسم بخورم؟
باور نداری خودت به تنهایی روح و روان منی؟
_میخوای باهات روراست باشم؟
وقتی سکوتش ادامه دار شد
ادامه دادم
_تو مامانت رو بیشتر از من دوست داری...
پس وقتی میخوای قسم بخوری باید اسم ایشونو بیاری...
کلافه سری تکون داد
دستم رو گرفت و محکم کشید تا از روی صندلی بلند بشم...
به طرف تخت برد
بیا بخوابیم...
یه ذره دیگه ادامه بدی یهودیدی کاسه صبرم لبریز شد و یه کتک جانانه بهت زدم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو چه میفهمی دوست داشتن یعنی چه؟
عشق و عاشقی من زبانزد همه دوست و فامیل شده اونوقت خانوم هنوز باور نکرده...
بخوابیم که فردا یجای خاص میخوام ببرمت
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشیدم
من روتنگ در آغوش گرفت
_نهال منو ببخش درسته زیاده روی کردم و چرت و پرت گفتن ولی باور کن داری اشتباه میکنی...
هنوز دلم باهاش صاف نشده
فقط برای اینکه به این بحث خاتمه بدم
آروم گفتم
_باشه... بیا دیگه بهش فکر نکنیم ودر موردش حرف نزنیم...
_اوکی
پس بخوابیم
صبح زود با نوازش شوهر بظاهر عاشق از خواب بیدار شدم
_پاشو عزیزم
چشم که باز کردم با صورت مزین به لبخندش روبرو شدم
متقابلا لبخند بر لب نشاندم
_پاشو نهالم... عشقم... میخوام ببریمت یه جای خاص
_کجا؟
خیابون شانزلیزه...
گوشه لب پایینم رو نمایشی گاز گرفتم و چشمم رو ریز کردم فکری گفتم
_کجا؟ چجور جاییه؟
پوکر نگاهم کرد
_نگو که نمیدونی منظورم کجاست
لبخند ریزی زدم
_اخه من مثل تو دنیا گشته نیستم که بدونم اینجایی که میگی کجاست
_پس پاشو دیگه...
بعد از صبحانه به خیابانی که حالا کامل اسمش رو فهمیدم رفتیم...
شانزلیزه خیابونی طولانی و خیلی عریض با درختانی بلند قامت و فروشگاههای لوکس و مدرن
وقتی رسیدیم فهمیدم معروفترین برندها در این خیابون شعبه دارند که البته فقط چندتا ازون برندهارو من میشناختم نایک و آدیداس
و لویی ویتون که بعد از ازدواج با نیما تونستم بشناسمش.
قدم زدن در اون خیابون یکی از خاطرات خوش اون سفر بود
به خاطر خرید کامل عروسی دیگه نتونستم چیز خاصی بخرم... که همین باعث تاسفم شد...
بالاخره یه هفته سفرمون به پایان رسید و باید به وطن برمیگشتیم...
و دوباره سوار شدن در هواپیما برای من مثل یه معضل حل نشدنی حالم رو خراب کرد.
وقتی به فرودگاه رسیدیم پدرومادر نیما با یه دسته گل بزرگ به استقبالمون اومده بودند...
فیروز سوییچ رو به نیما داد وخودش روی صندلی راننده نشست
من و مامان فرشته صندلی عقب کنار هم نشستیم... هنوز حالم جا نیومده بود و نمیتونستم به سوالاتش پاسخ بدم
نیما به کمکم اومد...
_مامان نهال حالش خوب نیست زیاد ازش حرف نکش ... موقع رفت که بدتر بود کم مونده بود از ترس سکته کنه...
_ای وای چرا مادر؟ دکتر نبردیش؟
_یه بار بردمش گفت به خاطر فشار عصبیه
نگاهی بهم انداخت
_نکنه بارداری؟
آروم لب زدم نه بابا هیچ علایمی ندارم
_خیلیا هستند که حتی تا پایان سه ماهگی هیچ علایمی ندارن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکیش خود من... سر هیچ کدوم از بچههام هیچ علایمی نداشتم خدا رحمت کنه مادربزرگمو اون از رنگ و روم تشخیص میداد وقتی میرفتم ازمایش تازه اونموقع میفهمیدم...
به اینجای حرف که رسید پدرشوهرم غرولند کنان گفت
_نمیدونم حالا چرا وقتی جواب ازمایشو میگرفت یهویی ویار میومد سراغش...
عروس نبودی ببینی چه بلاهایی سرمن اومد بخاطر ویارهای خانوم...
با این حرف فرشته برق از سرم پرید...
نکنه منم باردارم؟
حتما باید برم دکتر...
به خونه پدرشوهرم که رسیدیم زیبایی چشمگیر خونههای این خیابون من روجذب خودش کرده بود...
نمای خونه ها به زیبایی تزیین شده...
مقابل درب بزرگ قهوهای طلایی نیما متوقف شد فیروز خان با ریموت در رو باز کرد ووارد شدیم...
حیاط این خونه از حیاط خونه خودمون کوچیکتره تقریبا نصف اونجاست.
حتی نمای ساختمون سه طبقه روبرو هم کوچیک اما خیلی زیباتره...
وارد ساختمون که شدیم از همون ورودی سالن به راحتی میشه فهمید معماری شیک وزیبایی داره از بیرون خیلی کوچیک به نظر میرسید ولی فکر کنم مساحت سالن ۱۰۰ متر هم بیشتر باشه ... یه راه پله مارپیچ گوشه ی سالن قرار گرفته برام جالب بود و اولین بارم بود که میدیدم سه طبقهی ساختمون از داخل به هم راه داره...
با خودم گفتم خونه هایی که دوطبقه بهم راه داره میگن دوبلکس پس اینجا که سه طبقهست لابد میشه سوبلکس...
اما ترسیدم اشتباه کرده باشم برای همین چیزی نگفتم
منتظر موندم تا از زبون یکی از افراد همین خونه اصطلاح درست رو بشنوم تا اینکه از نیما شنیدم گفت تریبلکس.
...
بیشتر وسایل خونه هموناییه که در سمنان استفاده میشد اما با تغییر بعضی وسایل احساس میکنی کل وسایل تغییر کرده.
پس از خوردن یه فنجون قهوه کمی از خستگیم برطرف شده بود که به پیشنهاد فرشته برای استراحت به طبقه بالا رفتیم...
نیما نگاهی به اتاق پایین انداخت وبا اشاره دست گفت بریم بالا...
طبقه دوم یه سالن کوچیکتر از سالن پایین داشت که یه دست مبل مقابل یه السیدی خیلی بزرگ چیده شده بود...
اینجا فقط یه اتاق خواب داشت
_تیوی روم شنیدی تاحالا؟ اینجا تیوی روم خونهست...
چیزی نگفتم، اما اولین باره که اسمشو میشنوم... کمی فکر کردم... تیوی یعنی تلویزیون... روم هم یعنی اتاق...
اتاق تلویزیون... لابد همون اتاق نشیمن یا هال خودمونه دیگه...جالبه هالشون طبقه دومه ...
و یه اتاق هم تو همین طبقهست...
نیما با اشاره به طبقه سوم جلوتر راه افتاد
پلههاروکه بالا رفتیم یه راهپله کوچیک مقابلمون بود با یه دست مبل که خیلی فشرده جا داده بود و سه تا اتاق ،
به پشت سر نگاه کردم با اینکه دو طبقه بالا اومدیم اما احساس خستگی نمیکنم چون پله ها خیلی کوتاهن... پس برای همینه که تعدادشون بیشتره...
نیما با دست در اخر رو نشون داد
_ اونجا سرویس بهداشتیه...
بعد اشاره به در اولی کرد
_مامان گفت اتاق اولی برای سیناست...
_احتمالا این اتاق هم مال مهمونه و با گفتن این حرف به طرف در وسطی رفت وبازش کرد
اتاق بزرگیه...
کمه کم سی متر هست
روی هم رفته خونه قشنگیه...
اما اینکه فرشته با خونه ای که فیروزخان من ونیما داده مشکلی نداره خیلی برام جالبه...
آخه اون خونه خیلی بزرگ و زیباتره...
ای ول به فرشته هیچوقت فکرشو نمیکردم این قدر دست ودلباز و چشم ودل سیر باشه و خونه بزرگترو به عروس ببخشه...
پس از کمی استراحت با صدای فرشته برای صرف شام به طبقه اول برگشتیم...
فرشته خیلی اصرار کرد شب رو همونجا بخوابیم اما نیما قبول نکرد وگفت بهتره به خونه خودمون برگردیم..
#سلام
به مناسبت هفته وحدت
وی ای پی رمان نهال ارزو ها (با ۴۰۰ پارت جلوتر) ، کل رمان نرگس و کل رمان حرمت عشق
۱۰ هزار تومان تخفیف خورد 💐
نهال آرزوها ۴٠ هزار تومان
حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨