زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
شب موقع خواب احساسات دوگانهای داشتم
یه لحظه از مشکلی که برای مسعود پیش اومده ناراحت بودم و یک لحظه خوشحال...
یه لحظه از اینکه بالاخره خدا من و ظلمی که در حقم شد و تبعات بد اون ظلم رو در زندگیم داره میبینه و حالام داره باعث و بانیش رو مجازات میکنه خوشحالم
ولی بخاطر طرز فکرم حسابی حالم گرفتهست و ناراحتم
مامان راست میگفت انگار دلم داره زنگار میگیره.
توی فکر رفتم
مسعود و ظلمی که بهم کرد، حرف مردم، پسر منیر خانم و باور حرفای مردم، خواستگارهای نامتعارف بعد از اینکه مسعود طلاقم داد، از دست دادن همه موقعیتهای خوب ازدواج.
تنهایی و حس سربار بودنم، دلسوزی دیگران نسبت به خودم
کدومشون بیشتر آزارم میداد؟
کدومشون بیشتر از همه باعث شدند از اتفاقی که برای پسرخالهم افتاده خوشحال بشم؟
معلومه که همهشون.
شروع کردم به فرستادن ذکر صلوات.
باید شیطون رو از خودم دور کنم.
پس چند تا هم
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
گفتم.
اونقدر گفتم که دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای مامان بیدار شدم.
وقت نماز بود بعد از نماز هنوز خوابم میومد اما دیگه وقت خواب نبود باید به کارهای عقب افتاده میرسیدم.
خیلی وقته تو فکر عملی کردن برنامهم بودم.
خیلی از مادرها و دخترای روستا از وقتی فهمیدند که آموزشهای کامل قلاب بافی رو دیدم متقاضی برگزاری کلاس آموزشی هستند هر وقت خودم یا مامان و محبوبه رو میبینند
در مورد این موضوع صحبت میکنند.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
موقع جمع کردن سفره ی صبحونه به مامان در مورد تصمیمم توضیح دادم
و ازش خواهش کردم که اگه میشه امروز بریم پیش خادم مسجد تا باهاش صحبت کنیم
اگه بهمون اجازه بده سه روز در هفته توی مسجد کلاس برگزار کنم.
برای همین منظور به پیشنهاد مامان ظهر یکم زودتر برای خوندن نماز جماعت به رفتیم مسجد .
پس از پایان نماز پس از اینکه نمازگزاران اونجا رو ترک کردند
به قسمت مردونه رفتیم
مامان به مش تقی همه چی رو توضیح داد
اتفاقا بر خلاف تصورم خیلی هم استقبال کرد و گفت برای خیلی از دخترای روستا که از امکانات مدرسه رفتن و آموزشهای دیگه برخوردار نیستند
بهترین سرگرمی هست
و قبول کرد که روزهای زوج ساعت چهار تا شش کلاسهام برگزار بشه.
برای اطلاعرسانی به خانم ها و دخترخانم های روستا هم قول داد تا هفتهی بعد و شروع اولین جلسه هرروز موقع نماز مغرب با بلندگوی مسجد ساعات و ایام برگزاری کلاس آموزشی من رو اعلام کنه.
خیلی خوشحال بودم که به همین راحتی مکان مورد نظر فراهم شده و به زودی در جمع دخترهای جوون و نوجوون روستا حاضر میشم.
دیگه خونهنشینی کافی بود
بقول عمه خودم باید به خودم کمک کنم تا قابلیتهام رو به همه نشون بدم.
و روز موعود رسید
امروز اولین جلسهی آموزشی منه و کمی استرس دارم .
دم در مسجد ایستادم برخلاف قراری که با مش تقی داشتیم هنوز در رو باز نکرده .
استرس و نگرانیم بیشتر شده،
نکنه منصرف شده و نمیخواد اجازه بده فعالیتم رو شروع کنم؟
روی اینکه برم جلوی در خونه شون و ازش دلیل باز نکردن در مسجد رو بپرسم رو ندارم
مستاصل مونده بودم چه کنم که ماشین عمو ولی رو از دور دیدم تا خواستم خودم رو از اونجا دور کنم دیگه دیر شده بود.
ماشین بهم رسیده بود
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عاشق برادر شوهر خواهرمشدم. به خواهرم گفتم ولی گفت اینکار رو نکن. تصمیمم رو گرفته بودم باید کاری میکردم که بیاد خواستگاریم.انقدر به بهانهی خواهرزادهم رفتم خونشون که یه روز مادرش زنگ زد خونمون و گفت.....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
_غزال با توام! میگم این همه پول رو از کجا آوردی! این کی بود بهت گفت بیا!؟
کمی اخم کردم و حق به جانب گفتم
_اصلا به تو چه مربوطه! اشتباه کردم ازت کمک خواستم. مرتضی هم بفهمه خودم درستش میکنم
_یعنی چی! یه دختر تنها که جز دانشگاه جایی نمیره این همه پول رو از کجا باید بیاره!
داره بساط تهمت زدن بهم راه میفته
مثل خورش با لحن تندی گفتم
_مگه تو بیست و چهار ساعت با منی که بدونی من کجا میرم؟
چشم هاش گرد شد و طلبکار گفت
_چی میگی تو غزال! کجا میری غیر دانشگاه! بابام بفهمه دارِت میزنه!
عصبی از حرف هاش بهش توپیدم
_چی رو بفهمه! مگه کار عاره! میرم سر کار
_کم چرت بگو! تو که همیشه بالایی!
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
_غزال با توام! میگم این همه پول رو از کجا آوردی! این کی بود بهت گفت بیا!؟ کمی اخم کردم و حق به جانب
دختره پنهانی میره سرکار و خانوادهش نمیدونن حالا بهش شککردن که از کجا پول میاره🤔
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه تک بوق به نشانهی سلام برام زد و دستش رو بالا اورد وقتی بهم میرسید سلام بلندی کرد
من هم دستی تکون دادم و با اشاره سر بهش سلام کردم،
ناگهان چشمم به آدمی افتاد که روی صندلی کناری بود،
اول فکر کردم زن عمو باشه
اما نزدیکتر که شدند متوجه مسعود شدم
که یه روسری روی سرش انداخته،
لابد اون رو انداخته تا از هجمهی تابش آفتاب داغ تابستون جلوگیری کنه.
از مسعود و اون همه کلاس و فیس و فادهش بعید بود.
خستگی از چشماش میبارید با این حال زل زده بود بهم
نگاهم رو ازش گرفتم و به سوالی که عمو ازم پرسیده بود جواب دادم.
هیچی عمو قرار بود مش تقی ساعت چهار در مسجد رو باز کنه تا خانمها بیان و اینجا کلاس قلاب بافی آموزش بدم.
ولی هنوز باز نکرده.
عمو نگاهی به ساعت توی دستش کرد و گفت الان پنج دقیقه هم گذشته الان که دارم میرم سرراه به خونهش یه سر میزنم و میگم تو اینجا منتظرش هستی
ولی اگه تا ده دقیقه دیگه نیومد دیگه برو خونتون لابد نمیخواد بیاد.
چشمی گفتم و خداحافظی کردم.
دیگه نگاه به مسافر بغلیش نکردم.
افکارم رو که داشت به ظلمی که توسط او بهم شده بود میرفت با دیدن دو تا از دخترای روستا که با لبخند و مشتاقانه ب سمتم میومدند از سرم پرید.
باهم سلام و احوالپرسی کردیم و دوسه دقیقه بعدش مش تقی از راه رسید عذرخواهی کرد که دیر رسیده .
گفت فکر نمیکردم اینقدر وقت شناس باشی و دقیقا قبل از ساعت چهار اینجا باشی.
اولین جلسه با حضور شش تا دختر کم سن و سال شروع شد.
دلم به حالشون میسوخت .
اینها الان باید سر کلاسهای دورهی راهنمایی مشغول درس خوندن باشن اما بخاطر اینکه روستای ما فقط مدرسهی ابتدایی داره دیگه نتونستند ادامه تحصیل بدن.
خیلی مشتاق یادگیری بافتن با قلاب هستند اما دو نفرشون که اصلا نه نخ کاموا و ابریشم داشتند و نه قلاب و میل بافتنی ولی بخاطر علاقه ای که براشون ایجاد شده بود قول دادند تا جلسات بعدی حتما تهیه کنند.
روی هم رفته برای اولین جلسه بد نبود.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند روز از جلساتم گذشته و از فعالیت و پیشرفت شاگردام راضی هستم.
روز چهارم بعد از اتمام کلاس و خداحافظی با بچه ها به سمت خونه راه افتادم،
همینکه تو کوچه بعدی پیچیدم، از دور مسعود رو دیدم که به دیوار تکیه زده و انگار منتظر کسی هست.
بی توجه به او از کنارش گذشتم.
هنوز خیلی دور نشده بودم که صدام کرد وانمود کردم صداش رو نشنیدم پس به راهم ادامه دادم.
دوباره صدام کرد منتها لحنش این بار پر از خواهش و التماس بود.
باز هم اهمیت ندادم و به سرعتم افزودم.
به خونه رسیدم با کلید سریع در روباز کردم و پریدم توی خونه و در رو محکم کوبیدم.
صدای مامان منو به خودم آورد .
توی ایوون نشسته بود و بادمجون پوست میکند.
چه خبرته دختر مگه سگ دنبالت کرده؟
سگ؟ هه کاش سگ دنبالم کرده بود.
چیزی نگفتم و بدون حرف داخل خونه رفتم
مامان دنبالم اومد پرسشی نگاهم میکرد.
میگم چرا اینقدر هراسونی دختر چی شده؟
بهش توپیدم هیچی نشده مگه قراره چی بشه؟
خسته بودم با عجله و تندتند هم راه اومدم برای همین نفسم بند اومده، همین.
سری به نشانه باشه فهمیدم تکون داد و به ایوون برگشت.
کمی که حالم جا اومد تو دلم گفتم مرتیکهی نفهم شعورش نمیرسه.
اگه منو تو رو تو خیابون ببینند دوباره کلی قصه و خیالات به هم میبافند
انگار خدا این بیشعور رو فقط برای بردن ابروی من خلق کرده.
بعدم سری به تاسف تکون دادم و رفتم تا به کارهام برسم.
فک زدن و سرو کله زدن با دخترای شیطون و مهربون کلاسم از طرفی بهم انرژی روحی و روانی میداد از طرفی کلی انرژی جسمانیم رو تحلیل میبرد.
با اینحال اصلا دوست نداشتم که حالا حالاها تموم بشه.
کاش بعد از پایان این دوره شاگردهای جدید بیان و کلاسام ادامه پیدا کنه
اونقدر سرم گرم آموزش دادن به دختراست و بخاطر این موضوع خسته میشم که وقتی به خونه برمیگردم کمتر به مسعود و مشکلات جدیدش فکر میکنم
و با همین مقدار پول کمی وه بعنوان شهریه از شاگردا میگیرم احساس استقلال دارم و کمتر خودم رو سربار خونواده میدونم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
یروز تو کلاسم پریدخت خیلی دمغ و پریشون بود.
موقع خداحافظی صداش زدم و ازش خواستم تا بمونه.
کمی باهاش حرف زدم و بعد هم علت ناراحتی امروز و چند روز گذشته رو ازش پرسیدم،
دلیل ناراحتیش اصرار پدرو مادرش برای ازدواج و جواب مثبت به خواستگارش بود،
اینطور که تعریف میکرد خواستگارش آدم بدی نیست و پسر عمهی پدرش میشد و در یکی از استانهای دور از ما زندگی میکرد ولی پری بخاطر دور شدن از خونواده راضی به این ازدواج نبود
منم کمی نصیحتش کردم و گفتم:
بهتره به پدرو مادرت اعتماد کنی حتما اونا بهتر خیر و صلاحت رو میدونند ولی میتونی از خونواده ت بخوای با خواستگارت صحبت کنند و شرط بذارن که حتما سالی چند بار تورو برای دیدن خونوادهت به روستا بیاره یا حتی اگه شرایط براش مهیا باشه بیاد و در یکی از شهرهای استان خودمون ساکن بشه تا بیشتر بتونی با خونوادهت در ارتباط باشی ولی بعد از کلی اشک ریختن گفت اصلا دوست ندارم از خونوادهم دور بشم
دلم نمیخواد دورتر از روستای خودمون برم دلم میخواد هر وقت دلم خواست بتونم ببینمشون.
دلم خیلی براش میسوخت اما نه راهکاری برای حل مشکلش داشتم و نه روی حرف زدن با مادرش.
پس تنها کاری که از دستم بر میومد رو انجام دادم.
دستهاش رو توی دستم فشردمو براش آرزوی خیر کردم.
پری جون از خدا میخوام زندگیت رو همونجوری که دلت میخواد و دوست داری برات بسازه.
به خدا اگه کاری از دستم بر میاومد اصلا دریغ نمیکردم ولی چه کنم که میدونم کسی برای حرفهای من هم تره خرد نمیکنه..
کمکش کردم بایسته با لبخند بهش گفتم امیدوارم چه با این پسر چه هر پسر دیگهای ازدواج کردی خوشبخت بشی...
الانم اشکات رو باز کن .
اگه کسی تورو با این قیافه ببینه کلی داستان برات میسازن.
بیا عزیزم بیا بریم خونه الانه که یا مامان من نگرانم بشه و یکی رو بفرسته دنبالم یا مامان تو.
خندید و گفت شما مگه بچهای که مامانت نگرانت بشه؟
تلخ خندیدم و گفتم هر دختری که ازدواج نکنه مامانش تا آخر عمر نگرانش میشه.
سعی کن خوشبخت بشی تا خونوادهت برای همیشه دلواپسیهاشون نسبت به تو تموم بشه.
در مسجد رو که بستم از هم خداحافظی کردیم و تنهایی به سمت خونه راه افتادم.
تا پیچ خیابون رو دور زدم یاد دیروز و انتظار مسعود افتادم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
پر استرس سرم رو بالا گرفتم با مسعود چشم تو چشم شدم ،
اخمهام توی هم رفت سرم رو پایین انداختم با تمام سرعتی که میتونستم به پاهام ببخشم از کنارش عبور کردم.
دوباره صدام کرد جوابی ندادم و ازش دور شدم.
بیجون داد زد وایسا کارت دارم میخوام باهات حرف بزنم.
اهمیت ندادم و با همون عجلهی قبل ازش دور شدم و به خونه رسیدم .
نگاهی به پشت سرم کردم وقتی خیالم بابت نبودش راحت شد.
با کلید در حیاط رو باز کردم و داخل شدم .
سعی کردم به خودم مسلط باشم.
وااااای ببین کی اومده؟
شکوفه ی خاله،
دمپاییهای کوچولوی پلاستیکی که پشتش کش بسته شده بهمراه دمپایی های مامانش توی ایوون پشت دره.
با کلی ذوق و اشتیاق از همونجا صداش کردم.
شکوفهی خاله، عزیز دلم، کجایی؟
اومدی اینجا خستگیم رو به در کنی؟
با لبخند وارد خونه شدم با دیدن صحنه ی روبرو بادم خوابید.
رو به شکوفه که بهم سلام میکرد با دلخوری گفتم توی کی اومدی و کی بچه رو هم خوابوندی؟
هزار بار گفتم حسابی توی خونه خودتون بچه رو بخوابون که وقتی میای اینجا بیدار باشه.
_خاله خانم ما هم آدمیم هااااا
همش شکوفه شکوفه.
خوب بچه ست ساعتای خوابش رو که با من هماهنگ نمیکنه.
از حرفش خندم گرفت.
_سلام نمیدونی از دیروز که ندیدمش چقدر دلم براش تنگ شده.
تو حیاط کفشای ناز کوچولوش رو دیدم کلی ذوق کردم
حالا اومدم تو خونه میبینم مادمازل خانم خوابیده.
با اخم رو بهم گفت به بچه من نگو مادمازل.
لااقل بگو شاهزاده،ملکه،
اصلا بگو پرنسس.
مادمازل لقب اون افریته ست.
فهمیدم منطورش زن مسعوده.
خودم این لقب رو بهش داده بودم.
بس که افاده و ناز و ادا داشت و اینکه منتخب مسعود بود پس لابد ویژگیهایی بیشتر از من داشته که منو ول کرده و رفته سراغ اون.
عصبی خندیدم و گفتم.
اگه دخترت دوباره خوابش رو بیاره خونه.ی ما کلا دیگه مادمازل صداش میکنمااااا.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
وارد هال خونشون که شدم چشمم افتاد به قاب عکس پدرش موهای تنم سیخ شد این همون شهیدی بود که توی خواب به من تشز زد و گفت دست از سر خونواده من بردار با اینکه عکسِ اما احساس میکنم که زنده است و داره من رو میبینه و میدونه که من میخواستم چه بلایی سر دخترش بیارم شرمنده نگاهم را از عکس گرفتم و تو دلم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
به نظرتون میخواسته چه بلایی سر دختر شهید بیاره😱
داستانی بسیار آموزنده و سرنوشت ساز به افراد جوان و نو جوان توصیه میکنم این داستان رو بخونید🌷🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
چشم خاله ش، چشم...
من از طرف پرنسسم قول میدم ازین به بعد سرحال بیاد خونه شما و خوابش رو نگه داره برا خونهی خودمون...
مامان که انگار از بحث بی سر و ته من و محبوبه خسته شده بود گفت: ولش کنید این حرفارو مازمازل مازمازل راه اندختین.
خیلی خوشم میاد از اون دختره اسمش رو رو شکوفه نازنین منم می ذارین؟
بعدم همگی زدیم زیر خنده.
به محبوبه اشاره کردم که میرم اتاق بیاد دنبالم .
بعدم به بهونهی تعویض لباسهام رفتم اتاق بغلی،
به دقیقه نکشید که محبوبه هم اومد پیشم.
جریان دو روز پیش و امروز رو براش گفتم که مسعود سرراهم سبز شده و میخواسته باهام حرف بزنه ولی من هم بی توجه بهش به خونه اومدم.
بابت این کار تحسینم کرد.
افرین منصوره تو از همون اولش هم رفتارهات عاقلانه و با تدبیر بود.
راست میگی اگه میموندی تا حرفهاش رو بشنوی شاید یه نفر تورو با اون میدید.
معمولا تو چنین شرایطی برای اون که یه مرده حرف درست نمیشه،
اما برای تو چرا... تادلت بخواد حرف و حدیث درست میشه.
افرین کار درستی کردی .
خودم به سعید میگم که باهاش حرف بزنه.
اتفاقا یکی دو هفته ی پیش مسعود اومده بود خونه.مون و با سعید راجع به موضوع مهمی حرف میزد.
مسعود از حلالیت گرفتن صحبت میکرد و میگفت خودم میدونم آه اونه که دامنم رو گرفته.
فکر کنم منظورش تو بودی و میخواد ازت حلالیت بگیره.
تو حرفاش هم یه چیزی گفت ولی مطمین نیستم درست فهمیدم یا نه.
میگفت من زنم رو میشناسم اون نمیمونه که از من پرستاری کنه.
اگه حالم از اینی که هست بدتر بشه و نیاز به پرستاری داشته باشم محاله یه دقیقه هم تو زندگی من بمونه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد هم انگار یه کشف بزرگ کرده باشه
گفت
_من اون موقع همهی حواسم پیِ یه چیز بود
اونم اینکه التماسهای مسعود رو که میدیدم فکر میکردم قصدش فقط حلالیت گرفتن از تو باشه
اما الان که خوب فکر میکنم میبینم مسعود یه کاری رو میخواست انجام بده که از سعید هم میخواست کمکش کنه ولی سعید اصلا موافق نبود و میگفت هیچوقت اجازه نمیدم کاری رو که میگی انجام بدی...
میگفت یکم به فکر زندگی من باش اگه تو بری و حرفی بزنی زندگی من از هم میپاشه.
اما بنظرم حرف مسعود حول محور حلالیت گرفتن از تو نبوده... بوده؟
چون اگه فقط یه حلالیت گرفتن ساده بود که سعید نمیگفت زندگی من از هم میپاشه.
والا الان که خوب فکر میکنم اصلا سر در نمیارم چی میگفتن
ولی قشنگ معلوم بود مسعود اصرار داشت که کاری رو بکنه ولی آخرش به سعید گفت نترس حواسم هست زندگی تو از هم نپاشه.
فکری لبهاش رو بهم فشار داد و نگاه ریز بینی بهم کرد
نگاهش کردم
_خب که چی؟ الان چرا اینجوری نگام میکنی؟
تنها یه فکر به ذهنم خطور میکنه
اونم این که شاید مسعود میخواسته از تو حلالیت بگیره و بهت قول بده اگه جراحی کرد و حالش خوب شد میاد و باهات ازدواج میکنه.
با حرفی که شنیدم تند و تیز نگاهش کردم .
محبوبه برو به شوهرت بگو بخداوندی خدا اگه مسعود حرفی از حلالیت و ازدواج و این کوفت ها چه به من چه به مامان و بابا یا هر کس دیگه ای بزنه یا میزنم اونو میکشم یا خودم رو.
نفسهام به شماره افتاده بود.
مرتیکه ی نفهم روغن ریخته رو نذر امامزاده میکنه؟
اونموقع که سلامت بود رفت سراغ اون مادمازل اونوقت حالا که به بدبختی و فلاکت و مریضی افتاده یاد من افتاده که بی گناه بودم و در حقم ظلم کرده؟
محبوبه با تاسف رو بهم گفت تورو خدا
منصوره حواست باشه،
من که نمیتونم به سعید حرفی بزنم تو هم یادت باشه هیچوقت نگی من چیا بهت گفتم.
چون حرفای سعید و مسعود رو من پنهانی از پشت در گوش میکردم.
اگه سعید بفهمه اینموقعا گوش وایمیستم پوستم رو میکنه.
تروخدا یوقت از دهنت در نره چیزی بروز بدی.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨