برشی از کتاب #راض_بابا
بچه ها! توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده، دوست دارم تک تک تون بگین که می خواین در آینده به کجا برسی یا بزرگترین آرزوی زندگیتون چیه؟
پچ پچ بچهها بالا گرفت. من هم با لبخند، راضیه را برانداز کردم و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد.
خانم، من دوست دارم وکیل بشم.
دیگری از آخر کلاس دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:"من دوست دارم اون قدر درس بخونم که دانشمند بشم."
خنده ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت:"خانم من می خوام جراح قلب بشم."
معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش می داد که یکدفعه به صندلی روبرویش چشم دوخت.
راضیه ساکتی؟! تو می خواین چه کاره باشی ؟
راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود، سرش را بالا آورد. نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد و بعد دوباره به کتابش چشم دوخت.
خانم، من ... من دوست دارم یکی از یاران امام زمان (عج) بشم.
نگاه ها روی راضیه ثابت ماند. صداهای آهسته و خنده ها را از اطرافم به سختی می شنیدم.
چه خیالاتی! یار امام زمان! این شد آرزو؟
برگشتم و چشم غره ای به بچه ها رفتم. نگاه معلم هنوز راضیه را در برداشت.
آفرین...! آفرین!
#راض_بابا
#روز_دختر
#سفارش_کتاب_خوب
#شهید_راضیه_کشاورز
#پویش_کتابخوانی_دختران_انقلاب
@sefareshe_ketabe_khoob