eitaa logo
چلچراغ بصیرت(گروه تربیت فرهنگی اجتماعی المصطفی)
850 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
836 فایل
کانال چلچراغ بصیرت، متعلق به گروه تربیت فرهنگی اجتماعی المصطفی، با مطالب متنوع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تحلیلی، در خدمت شماست لطفا همراه باشید و این کانال را به دوستان خود معرفی کنید ایتا: https://eitaa.com/chelcherag98 ارتباط با ادمین: @GOLAB46
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 تو خونه با خانواده نشسته بودن که داد و بیداد از کوچه بلند شد، که آهای دزد، دزد و بگیرید، موتور و برد، پیِ صداها میاد بیرون، می بینه یه نفر داشته موتور شوهرخواهرش و میبرده، کلی هم زخم و زیل شده، یهو برمیگرده به همه میگه اشتباه شده، دزدی نبوده، باهم آشناییم و فلان... برمیداره همون آدم رو میبره بیمارستان با هزینه خودش دوا درمان میکنه، براش شغل مناسب پیدا میکنه، بعد باهاش رفیق میشه، میبره مسجد و با واسطه یکی از بازاری ها براش شغل خوب و حلال دست و پا میکنه... آره... ما همچین بود... و اگر مقامی هست به نام ، به خود خدا قسم که نیست و محو و حل بود در این ... اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می شود، بی تاب می شود ؟ گله ای ، حرفی ... اما مادر مصطفی چیزی نگفت، و محکم ایستاده بود، پرسیدند حالا شما چه می کنید ؟! به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت : « مصطفای دیگری تربیت می کنم » اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد، سلام و علیک کردیم، نگاهی به آسمان کرد و گفت : علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم، معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه، باید یه کاری بکنیم، گفتم مثلا چی کار کنیم؟! گفت دوتا کار ؛ اول!!! خلوص!!! دوم!!! سعی و تلاش!!! با نام اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 یک لحظه متوجه شدم قسمتی از غذایش که از قبل جدا کرده بود را در گوشه کاغذی ریخت، تعجب کردم و به خودم گفتم سردار غذا رو کجا می‌بره؟! گفتم شاید غذا را برای کسی می‌خواد، اما دیدم به سمت مرغی می‌رود که پایش شکسته و نمی‌تواند به دنبال غذا بگردد، غذا را در نزدیکی مرغ ریخت و مرغ هم شروع به خوردن کرد... ( خاطره از بچه های ) 💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 که به دستور به وسیله دو جیپ ، از وسط دو شد!!! ( ) ترین تاریخ و ای که از پذیرش حضور در سر باز زد!!! امتيازات كه او در بدست آورد، شامل بود كه تا آن زمان هرگز در آن نشده بود!!! بطوري كه تمامي پرواز را شگفت زده نمود! و به او را داده بودند!!! 💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 به ما دست تکان داد و ما هم خسته نباشید گفتیم، در همین لحظه دوباره شروع به کرد، من و سریع را زدیم، ولی پیرمرد ماسک نزد و همان‌طور مشغول به کار شد، شهید ستاری سریع از ماشین پیاده شد، اول فکر می‌کرد پیرمرد متوجه بمباران شیمیایی نشده و می‌خواست او را با کند، اما وقتی فهمید آن بنده خدا اصلا ماسک ندارد، درنگ نکرد و ماسک خودش را به او داد، وقتی خواستم ماسک خودم را به شهید ستاری بدهم قبول نکرد، ( به از ) اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 تو محلشون مردی رو با و و دیگه، جلو چشم میزنن! یه نفر راننده موتور بوده، یکیم قمه به دست پشت موتور قمه رو تو هوا میچرخونده که کسی جرات نکنه نزدیکشون بشه یا دنبالشون بره! تو همون حین از راه میرسه با داداشش، با موتور، میفتن دنبال دزدا ! بعد با کیف ! اون مردِ صاحب کیف، و همه کسبه و اهالی محل، مات و مبهوت در عین ناباوری فقط نگاه میکردن! علی کیف رو به صاحبش میده و صاحب کیف میکنه که رو علی قبول کنه ازش، بعد از اصرار زیاد، علی بهش میگه هر مبلغی دوست دارین به مسجد محل کمک کنید! اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 به دوستش گفته بود من ، کسی برا من کاری نمیکنه! میگه این عکس و ازش بندازه، میگه تو برام یه پوستر از این بزن بعد ، شم و بعدش ، و ... یه بعد اینکه تو نوشت: دارد، دیگر نمی توانم بمانم... چقدر تو زیبایی هادی جانم ... راستی هم گفته بود خوشگل اونه که هادی جانم کاش داشتیم همه هایت را ببینیم ، نه فقط های را اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 هر وقت از برمی گشتیم من بود اما قمقمه پر بود، لب به آب نمی زد!!! انگار دنبال یک بود! نزدیک ظهر روی یک تپه کوچک توی نشسته بودیم، حالت خیلی عجیب بود، با تعجب به اطراف نگاه می کرد، یکدفعه بلند شد و گفت: کردم، این همان ! بعد هم سریع به آن سمت رفتیم، در کنار بلدوزر یک کوچک بود، کمی آنطرف تر یک قرار داشت، مجید به آن سمت رفت، انگار را کاملا ! را کمی کنار زد، در کنار سیم خاردار نمایان شد، قمقمه را برداشت و روی می ریخت، آب_ها را می ریخت و می کرد، می گفت : اون شب بهتون آب ، به ..... 😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔 💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 سروصدا به حدی رسید که منطقه هفت از دفترش اومد بیرون پرسید چی شده؟! گفتن این تازه از مرخصی اومده، بازم مرخصی میخواد! گفت پسرجان تو تازه از مرخصی اومدی، نمیشه که دوباره بری، یهو سرباز جلو اومد و محکمی خوابوند تو گوش فرمانده! فرمانده خندید و اون طرف صورتش و برد جلو و گفت عجب دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزون شه! بعد سرباز و برد اتاق فرماندهی و صورتش و بوسید و گفت نمیدونستم اینقد ضروریه ، میگم برات سه روز مرخصی بنویسن! سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کنه، گوشی رو از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد، من لیاقتش رو ندارم، بعد هم با گریه بیرون رفت، بعدها آن و شده؛ بعد هم به رسید، آخرش هم به ... 💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک