eitaa logo
چلچراغ بصیرت(گروه تربیت فرهنگی اجتماعی المصطفی)
847 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
837 فایل
کانال چلچراغ بصیرت، متعلق به گروه تربیت فرهنگی اجتماعی المصطفی، با مطالب متنوع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تحلیلی، در خدمت شماست لطفا همراه باشید و این کانال را به دوستان خود معرفی کنید ایتا: https://eitaa.com/chelcherag98 ارتباط با ادمین: @GOLAB46
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 شدیدی گرفته بود حیاط و خونه رو گِل و آب کاملا گرفته بود، رفته بود دست تنها گِل و آب و آشغال های حیاط رو داشت به سختی بیرون میبرد، پیرزن هم تو همون وضع، هی رو بسته بود به فحش، که ای شهردار فلان ای شهردار بهمان بی مسئولیت... بی فکر... خبر نداری خونه شهروندان تو چه وضعیه و اینا... اونم همزمان که سخت گرفتار تمیز کردن حیاط بود هی می گفت آره بابا شهردار به درد نخوریه، چیه این شهردار، فلانه، بهمانه، بیشتر فحشش بدین حقشه... 💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 در وقتی را می شکافتیم، نمایان شد که همراه او یک دفتر قطور اما کوچک بود، شبیه دفتری که بیشتر از آن استفاده می کنند، برگ های دفتر به خاطر گل گرفتگی به هم چسبیده بود و باز نمی شد، آن را پاک کردم، به سختی بازش کردم، بالای اولین صفحه اش نوشته بود: ! ( از های ) آنان که به ما زنانند بگذار به که ز اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 بود، به که رسید، مثل همیشه قرار شد تعدادی از ها و باز کنن... چندتاشون شدن و ، هم ، چند قدم که رفت، برگشت، 15 سال بیشتر نداشت، یعنی بود؟! خب! ترس هم داشت! ... اما ... نه ... هاشو از پاهاش در آورد و داد به یکی از بچه ها و گفت: تازه از گردان گرفتم، حیفه! ... 💚 خدایا کاش فقط یکبار شنیده بودم: میدون مین! کیا داوطلبن؟! چندتا فدایی میخوایم، کیا هستن؟! خوشا به حال ... اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 تو خونه با خانواده نشسته بودن که داد و بیداد از کوچه بلند شد، که آهای دزد، دزد و بگیرید، موتور و برد، پیِ صداها میاد بیرون، می بینه یه نفر داشته موتور شوهرخواهرش و میبرده، کلی هم زخم و زیل شده، یهو برمیگرده به همه میگه اشتباه شده، دزدی نبوده، باهم آشناییم و فلان... برمیداره همون آدم رو میبره بیمارستان با هزینه خودش دوا درمان میکنه، براش شغل مناسب پیدا میکنه، بعد باهاش رفیق میشه، میبره مسجد و با واسطه یکی از بازاری ها براش شغل خوب و حلال دست و پا میکنه... آره... ما همچین بود... و اگر مقامی هست به نام ، به خود خدا قسم که نیست و محو و حل بود در این ... اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می شود، بی تاب می شود ؟ گله ای ، حرفی ... اما مادر مصطفی چیزی نگفت، و محکم ایستاده بود، پرسیدند حالا شما چه می کنید ؟! به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت : « مصطفای دیگری تربیت می کنم » اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد، سلام و علیک کردیم، نگاهی به آسمان کرد و گفت : علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم، معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه، باید یه کاری بکنیم، گفتم مثلا چی کار کنیم؟! گفت دوتا کار ؛ اول!!! خلوص!!! دوم!!! سعی و تلاش!!! با نام اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 یک لحظه متوجه شدم قسمتی از غذایش که از قبل جدا کرده بود را در گوشه کاغذی ریخت، تعجب کردم و به خودم گفتم سردار غذا رو کجا می‌بره؟! گفتم شاید غذا را برای کسی می‌خواد، اما دیدم به سمت مرغی می‌رود که پایش شکسته و نمی‌تواند به دنبال غذا بگردد، غذا را در نزدیکی مرغ ریخت و مرغ هم شروع به خوردن کرد... ( خاطره از بچه های ) 💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 که به دستور به وسیله دو جیپ ، از وسط دو شد!!! ( ) ترین تاریخ و ای که از پذیرش حضور در سر باز زد!!! امتيازات كه او در بدست آورد، شامل بود كه تا آن زمان هرگز در آن نشده بود!!! بطوري كه تمامي پرواز را شگفت زده نمود! و به او را داده بودند!!! 💚 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 به ما دست تکان داد و ما هم خسته نباشید گفتیم، در همین لحظه دوباره شروع به کرد، من و سریع را زدیم، ولی پیرمرد ماسک نزد و همان‌طور مشغول به کار شد، شهید ستاری سریع از ماشین پیاده شد، اول فکر می‌کرد پیرمرد متوجه بمباران شیمیایی نشده و می‌خواست او را با کند، اما وقتی فهمید آن بنده خدا اصلا ماسک ندارد، درنگ نکرد و ماسک خودش را به او داد، وقتی خواستم ماسک خودم را به شهید ستاری بدهم قبول نکرد، ( به از ) اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
💚 تو محلشون مردی رو با و و دیگه، جلو چشم میزنن! یه نفر راننده موتور بوده، یکیم قمه به دست پشت موتور قمه رو تو هوا میچرخونده که کسی جرات نکنه نزدیکشون بشه یا دنبالشون بره! تو همون حین از راه میرسه با داداشش، با موتور، میفتن دنبال دزدا ! بعد با کیف ! اون مردِ صاحب کیف، و همه کسبه و اهالی محل، مات و مبهوت در عین ناباوری فقط نگاه میکردن! علی کیف رو به صاحبش میده و صاحب کیف میکنه که رو علی قبول کنه ازش، بعد از اصرار زیاد، علی بهش میگه هر مبلغی دوست دارین به مسجد محل کمک کنید! اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک