#توسل
#کرامات
#حاجتروایی
🌷بزرگوارانی که با توسل و یا هدیه زیارت عاشورا به شهید عزیز نوید صفری حاجت گرفتند و یا کراماتی از ایشون دیدند برای بنده ارسال کنند تا در کانال قرار بدهم
خادم الشهدا؛ @hasbiallah2
@chele_shahidnavid
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام باتشکر از کانال خوبتون
شهید واقعا حاجت دهنده میباشد من حدود ۵۵ روزه با خانمم مشکل داشتیم و قهر بودیم اما توی خونه زندگی میکردیم
که توسط زنداییم این کانال معرفی شد.. دیروز چله زیارت عاشورا تمام شد خدارو شکر امروز حاجت گرفتم هدیه به پیشگاه حضرت بقیه الله وامام وشهدا مخصوصا داداش نوید صفری روحش شاد 🌺🌺🌺🌷🌷🌷الفاتحه
🔸🌿🔸🌿🔸🌿🔸🌿🔸
سلام و احترام وقت شما بخیر
بنده برای قبولی در آزمون استخدامی خیلی نگران بودم و قبول شدنم خیلی برام مهم بود
با توکل بر خدا و ائمه و توسل به شهدا منتظر نتایج بودم
تا اینکه خواهرم گفت به یکی از شهدا متوسل شو ( شهید نوید صفری) و به نیت ایشون چله زیارت عاشورا گرفتم
اول محرم نتیجه ی قبولی در آزمون رو دیدم و خیلی خیلی خوشحال شدم.
انشاالله یاد شهدا رو همیشه در ذهن و قلبمان داشته و به یادشان باشیم
تا آنها هم در دنیا و آخرت به یاد ما باشند.
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
💥توجه💥
دوستان عزیز شروع چله بعدی ان شاءالله از روز #شنبه 20 مرداد مصادف با شهادت حضرت رقیه سلام الله دختر سه ساله امام حسین علیه السلام خواهد بود♥️🥀
✅ نشر و اطلاع رسانی با شما
اجرتان با سیدالشهدا🕊💐
✨
🌸🍃🌸🍃🌸
🔰#چله زیارت پرفیض عاشورا هدیه به شهید #نوید_صفری...
شهیدی که قول داده هر کس چهل روز زیارت عاشورا بخواند و ثوابش را به ایشان هدیه کند تمام تلاشش را بکند تا از خداوند #حاجتش را بگیرد ....❣
☘🕊✨
💥شهدا طبق آیه صریح قرآن زنده هستند و مقام شفاعت دارند و دستشون بازه...
💚هر عزیزی را میشناسید گرفتاره حاجت داره کانال را بهشون معرفی کنید قطعا دعای خود شهید و عزیزانی که بعد با شهید بیشتر آشنا خواهند شد و از کرامات شهید حاجت روا میشوند شامل حال شما بزرگواران خواهد شد.
🌹🌿🌤
✅ شما هم دعوتید
🕊✨
برای شرکت در چله وارد لینک زیر شوید
👇👇👇👇👇
@chele_shahidnavid
@chele_shahidnavid
❌لطفا در گروه ها به اشتراک بگذارید
🌷🍃🌷🍃🌷
✅شروع چله از روز #شنبه 20مرداد مصادف با شهادت حضرت رقیه سلام الله
شهید نوید انس عجیبی به این سه ساله امام حسین علیه السلام داشتند💔😢
🌱💫
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_هشتاد_و_دوم و درست تو یه جاده ای کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه ا
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هشتاد_و_سوم
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت..
با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم ( اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..)
خندید ( واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.).
نفسی راحت کشیدم..
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. ( دانیال کجاست؟؟ کی میتونم ببینمش.. میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم..)
نفسش عمیق شد ( مرگ دست منو شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه ای حزب الله لبنان کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود..)
ترسیدم ( سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟)
لبخندش شیرین شد ( بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم..
بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر..)
دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود..
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش..
اما….
مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” .. و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن..
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم..
و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن..
این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد..
اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد..
اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند.. از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند..
اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان..
در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد ( خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.. )
چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟
از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟
نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد.
به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود.
آرام صدایش زدم ( دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟؟)
برگشت ( هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه..)
مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد.
آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد.
دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند.
ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام..
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. (دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد..)
بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود..
و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟
همه اش نذرِ دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را..
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما…
و او رفت.. همانطور نرم وصبور..
فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد..
گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ..
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید ( قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..
منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه.. نگران هیچی نباش..
فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش..)
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد.( مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده..) و پروین مدام زیر لب آمین میگفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..
پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود..
حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..
فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد..
این شهد، طعم بهشت میداد..
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
🤔آیا حاجت مهمی توی دلت هست که دنبال واسطه و راه حل مطمئن برای برآورده شدن هستی ؟؟
🌹اینجا یه آدم مطمئنی هست که یه قولی داده🌹
او طریق رسیدن را نشانت داده و خودش نیز ضمانت کرده
🕊🕊🕊🕊🕊
💌 امروز شما 💌
از طرف *شهید صفری* کسی که خود دعوت شده شهیدی دیگر است انتخاب شده ای
❣️این اتفاقی نیست❣️
✅او آمده تا دست تو را هم بگیرد✨
🕊او قول داده پیام دلت را بر بال کبوتر بهترین سلامها تا ملکوت اعلا به دست پاکترین بندگان خدا برساند🕊
🌱چه ضمانتی مطمئن تر از قول شهید،آن زنده ی جاویدان⚘️
🌷دست دعایت را در دست مهربانش بگذار با او هم ذکر شو و زیارت پر بار عاشورا را زمزمه کن
او قول داده و میهمان برگزیده خدا به قولش وفا خواهد کرد🌷
⚘️۴۰ روز تو به همراهی پاکترین قلبها به سالار شهیدمان سلام خواهی داد،
و ایشان نه یکبار که بارها به واسطه ضمانت همراه مهربانت به تو پاسخ خواهد داد⚘️
☺️میهمان دعوت شده ی شهید در دعایت یاد ما هم باش🙏🏻🌸
👇👇👇👇👇
@chele_shahidnavid
@chele_shahidnavid
✨🌿