چله توسل به شهید نوید🌷🕊
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
🌹#مدافع_عشق #قسمت_سی_ام ❤️ #هوالعشـــق ❣❤️❣❤️❣❤️❣ با چهره ای درهم پشتت را بہ من میڪنے و میروی سمت
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
❤️ #هوالعشـــق
❣❤️❣❤️❣❤️❣
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یہ ذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی
💞
گیره سرم راباز میکنم و موهایم ۸ روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ!نمیاد!
جیغے از خوشحالے میڪشد، لب تابش را روی میز تحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد. آهسته از اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم. تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم. چشمهایم را ریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس میکنم. دقیق میشوم...قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟ پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم را روی دوشم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم. آهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےآورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تو را درحیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هر دویمان بند مےآید.من با وضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بہ من افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و در حالیکه زبانش بند آمده از حال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد...نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و از ترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بہ من زل زده ایـے. ڪےاینجا اومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری...
_ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی...الانم شب و همه خواب...خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟
تقریباً داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم آره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟...فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی....دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو...بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه...
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟...چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصبی هستی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم! خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.
_ بهت توضیح...م..میدم
_ خب بگو راجب لباست...امشب..الان...شونه سجاد!شوکه شدنت...جاخوردنت..توضیح بده
_ فکرکردم...
چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام...چقدر مهم است برایت!!
_ فک کردم..تویی!
_ هه !...یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟
این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بگذاشتــےام!!..غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
❣❤️❣❤️❣❤❣
✍ ادامه دارد ...
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_سی_ام _چرا،ایـݧ فکرو میکردید؟ خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سی_و_یکم
_چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...
_۵ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ...
سجادے دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشیـݧ کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنے داد بہ مصطفے.
_چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود
ماشیـݧ ها پشت سر هم بوق میزدند
از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ
_کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود.
روے هر پاکت هم چیزي نوشتہ شده بود
داشتبرد و بستم.
_فال ها دستم بود و قاطے شده بود
سجادے کنار خیابوݧ وایستاد و برگشت سمت مـݧ
دوباره نگاهموݧ بہ هم گره خورد
سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت:
_إ فال ها قاطے شد
با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم:تقصیر مـݧ بود ببخشید.
ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بیـݧ ایـݧ دو فال یکیشو بر میدارم
چشماشو بست و نیت کرد
_دوتا فال و بیـݧ دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم
یکے از فال ها رو برداشت و باز کرد
و خوند.
و لبخندے روے لباش نشست
از فضولے داشتم میمردم.
_با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود
کلافہ شده بودم پاهامو تکوݧ میدادم
متوجہ حالتم شد و فال و بلند خوند
_"دل نهادم بہ صبورے
کہ جز ایـݧ چاره ندارم ..."
_بعدم آهے کشید و حرکت کرد.
خانم محمدے شما فالتوݧ رو باز نمیکنید؟
با بدجنسے گفتم.ݧمیرم خونہ باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتے گفت.باشہ هر طور صلاح میدونید.
_خندم گرفتہ بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
_گوشے سجادے زنگ خورد
چوݧ پشت فرموݧ بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_سلاااااام علے آقاے گل
_سلام آقاے محسنے فداکار
_إ چیشده علے جوݧ حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے
_نہ وحید جاݧ
حالا قضیہ ے فداکار چیه؟
سجادے خندید و گفت:هیچے...
باشہ باشہ حالا مـݧ و مسخره میکنے؟
وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...
سجادے هول کرد و سریع گوشے و از رو بلند گو برداشت و گفت
وحید جاݧ پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
_بعد با حالت شرمندگے گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادے نداره خدا ببخشہ...
نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زماݧ نبودیم.
آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ
سجادے نگاهے بہ ساعت ماشیـݧ انداخت گفت:
اے واے ساعت ۴ اصلا حواسم بہ ناهار نبود اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتو.
_باور کنید اصلا گشنم نیست.
آخہ اینطورے کہ نمیشہ
مـݧ اینطورے شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگہ میرسونمتوݧ خونہ.
سرعت ماشیـݧ رو زیاد کرد و جلوے رستوراݧ وایساد
خیلے سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونہ
_داشتم از ماشیـݧ پیاده میشدم کہ صدام کرد.
اسمااااااء خانوم؟
(تو دلم گفتم وااااے بازم اسمم و...)
بلہ؟
حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید؟
إم....ݧ فکر نکنم...
_شما چے؟
اصلا... مـݧ کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید
اگہ اجازه بدید مـݧ بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنـݧ با خوانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقاے سجادے یکم بہ مـݧ زماݧ بدید...
ممنوݧ بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید.
خدافظ
_اینو گفتم و از ماشیـݧ پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد....
_اما مـݧ ..مـݧ میترسیدم...
باید بهم حق بده.باید درکم کنہ
مـݧ بہ زماݧ احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
_پکرو بے حوصلہ پلہ ها رو رفتم بالا
وارد خونہ شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یہ گوشہ
نشستم رو تخت.سردرد عجیبے داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روے شقیقہ هام
_خدایا...خودت کمکم کـ.تصمیم گیرے سختہ
از آینده میترسم.علے پسره خوبیہ اما....
دوباره از پرویے خودم خندم گرفت(علی)
در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانہ
تو هموݧ حالت گفتم:سلام ماماݧ
سلام دختر بے معرفتم
صداے ماماݧ نبود
_سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
إسلااااااام زهرا تویے؟ اینجا چیکار میکنی؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحـݧ لوس و بچگانہ اے گفت:میخواےبرم؟
دستشو گرفتم و گفتم:دیوونہ ایـݧ چہ حرفیہ بیا اینجا بشیـݧ
چہ خبر؟
راستش ظهر بعد از اذاݧ رو بروي مسجد داداشت آقا اردلاݧ و دیدم..
خب ؟ خب؟
گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم....
✍ ادامه دارد ...
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_سی_ام انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که م
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سی_و_یکم
هرچه صوفی بیشتر می گفت..مانور درد در وجودم بیشتر میشد.. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند شد:(صوفی یه استراحتی به خودتون بده.) و رفت، ناراحت و پر غضب...
صوفی پوزخند زد :(اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره..)
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود..اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست..دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود..ایرانی و دستودلبازی در عشق؟؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد..
دانیال.. برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم.. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد..
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: (سارا بیا اینو بخور.. یه جوشنده ست.. اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.. همیشه ام جواب میداد.. یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.. بخور حالتو بهتر میکنه)
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.. من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند.
دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.. عثمان فهمید و کمکم کرد.. جرعه جرعه خوردم.. به سختی. بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد.. راست میگفت، معده ام کمی آرام شد...
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:(تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.. حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری.. اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره.. اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟؟)
و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:(صوفی ادامه بده..)
صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:(اجازه هست آقای عثمان؟؟)
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود...
( بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.. به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود..روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی.. شبها هم شیشه به دست، مستِ مست..وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِ .........
من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.. دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت.. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم.. اما اینو خوب میدونم که :(خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن.. چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.. )
صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست:( هه.. برادرت بدجور اهل نماز بود.. اونم چه نمازی.. اول وقت.. طولانی..پر اخلاص..تهوع آور.. احمقانه… ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟؟ اوه یادم رفت ببخشید..یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد.. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد...تبریک میگم بهت... اوه ببخشید، تسلیت هم میگم.. البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن..)
چی داشت میگفت..؟؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود......
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid