چله توسل به شهید نوید🌷🕊
🌹#مدافع_عشـــــق #قسمت_هفتاد_و_دوم ❤️ #هوالعشــــــق چه عجیب که خرد شدم از رفتنت... اما احساس غرو
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_سوم
❤️ #هوالعشــــــق
+اسمع و افهم...
اسمع وافهم...
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده!
سجاد در چهار چوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی در گوشت میگوید...
بعد از قبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده.برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت به من است!لبخند میزنی...!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی...برو دل کندم...برو!!
این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد...
یکدفعه میگویم
_بزارید یه بار دیگه ببینمش...
کمی کنارمیکشدومن خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_راستی اونروز پشت تلفن یادم رفت بگم...
منم دوستت دارم!
و سنگ لحد را میگذارد
💞
زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مرد بیل را برمیدارد،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد...
با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکنند
چطور شد...که تاب آوردم تو رابه خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد...
چشمهایم پر از اشک میشود...وبالاخره یک قطره پلکم را خیس میکند...
_ببخش علی...اینا اشک نیست...
ذره ذره جونمه...
نگاهم خیره میماند...
تداعی آخرین جمله ات...
_میخواستم بگم دوستت دارم ریحانه!
روی خاک میفتم...
#خداحافظ_همراز...🌹
خاڪ، موسیقیِ احساس تو را میشنود.
✍ ادامه دارد ...
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_هفتاد_و_دوم به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم ( لابد به این شرط که به در
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هفتاد_و_سوم
سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم..
اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید..
احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود..
حسام شوخ طبعانه سری تکان داد ( دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟؟)
دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محضه توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید ( نیاز به هل شدن نیست.. مزاح کردم.. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد.. نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست..)
مگر میشد؟ ( پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟)
دستی به محاسنش کشید (قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند..
خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم..)
با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم ( حالا وارد فاز جدیدی شده بودم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت.. از جمله لو دادنِ چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد. و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده..
حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد.
تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن..
اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری..)
باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد.
لبخند غرور آمیزش عمیق شد ( شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن.. آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات ، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن..
با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن.
حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد.
پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم.
با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثله صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد..
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid