🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_ششم
❤️ #هوالعشــــــق
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...نزدیکت می آیم...آنقدر نزدیکت که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم رامیسوزاند.
با دست آزادت چانه ام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!
_دلم برات تنگ شده بود ریحان...
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم.پیشانیم را میبوسی عمیق و گرم!وسط کوچه زیر باران...از تو بعید است!ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم
_جونم؟دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!!
ت
_ا؟؟چرا اینجوری کردی!!؟؟
کنارت می ایستم و در حالی که تو دستت راروی شانه ام میگذاری، جواب میدهم:
_چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود...
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بشینی...
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشودو لبت را روی هم فشار میدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_درد داری؟؟
_اوهوم...پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_چی شده؟...
_چیزی نیست...از خودت بگو!!
💞
_نه!بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
_همه شهید شدن!!...من...
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری
_فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_یعنی چی؟...
_هیچی!!!....برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می آیم...
_یعنی ممکنه...؟
_آره...ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیردو اخم میکنم
_یعنی چی هر چی خیره!!!مونیس کوتاه کنی درادا...پاعه!
لپم را میکشی
_قربون خانوم برم!شما حالا حرص نخور...
وقت قهر کردن نیس بایدهر لحظه رو با جون بخرم!!
سرم را کج میکنم
_برای همین دیر امدید؟آقاسجاد پرسید همه خوابن...بعد گفت بیام درو باز کنم!
_آره!نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!...منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان!
_خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_آره!!ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو نداره...
اینا بهونس...چون اصلش اینکه دیگه پامو نمیخوام!!خشک شده...
💞
تصورش برایم سخت است!تو با عصاراه بروی؟؟...با حالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای آرام به دستم میزنی
_اووو حالا نرو تو فکر!!...
تلخ لبخند میزنم
_باورم نمیشه که برگشتی...
_آره!!...
چشمهایت پر از بغض میشود
_خودمم باورم نمیشه!فکر میکردم دیگه بر نمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی...
نزدیکم می آیی و سرم راروی شانه ات میگذاری
_تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
مخندی...
سرم را از روی شانه ات بر میداری و خیره میشوم به لبهایت...
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطرمیدهد!!
انگشتم را روی لبت میکشم
_بخند!!
میخندی...
_بیشتربخند!
نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام میکنی
_دوسم داشته باش!
_دارم!
_بیشتر داشته باش!!
_بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!!
_مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات عقدمان میشود!
#بیمار_خـــنده_های_توام_بیشتر_بخند
✍ ادامه دارد ...
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_هفتاد_و_ششم
پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید ( عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.. تمام مریضایِ بخش میشناسنت.. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی..)
زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشید ( فدایِ اون قدت بشم من .. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی.. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی..)
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد ( مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار.. مثلا مگه من فلجم.. این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه.. در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا.. آّبرمو بردین..)
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند..
ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد.. و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود.
حسام سرش را به سمت من چرخاند ( سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ .. امروز خیلی خسته شدین.. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم..)
به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم. و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند..
مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد..
چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد..
چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی..
تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا..
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست.. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم..
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید.. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود.. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم..
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم.
و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند. هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم..
حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد..
از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود..
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد.. (پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم.. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد.. فعلا یا علی..)
خواست برود که صدایش زدم ( نرو.. بمون.. بمون برام قرآن بخوون..)
و ماند، آن فرشته سربه زیر…
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid