چله توسل به شهید نوید🌷🕊
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
🌹#مدافع_عشق #قسمت_دهم صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد شماره را عوض میڪنم #خاموش! ڪلافه دوباره شماره گ
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_یازدهم
❤ #هوالعشــــــق
مادرم تماس گرفت:
👈حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪے از روستاهای اطراف تبریز است)...
چند روز دیگه معطلے داریم...
برو خونه عمت!...👉
اینها خلاصه جملاتے بود ڪه گفت و تماس قطع شد
💞
چادر رنگـے فاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبہی حوض نشسته ای، آستین هایت را بالا زده ای و وضو میگیری. پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪے و شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم❣
فقط...احساسم بہ تو، احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود❣
"اما چرا حس فوضولے اینقد برام شیرینه😐
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستے، دستت را بالا مےآوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد. بسرعت رو برمیگردانے و استغفرالله میگویـے....
اصلاً یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!...زهرا خانوم گفتن بهتون بگمن مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه...
همانطور ڪه آستین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!
سمت در میروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم از حاجـے پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلــے!
💞
زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی میڪند و دستم میدهد
_ بیا دخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!... بیشتر از این مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازو ام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیرشما هیچ جا نمیری!دیر وقته...
_ فاطمه راس میگه...حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم. همه چیز تقریباً حاضر است.
صدای #یاالله مردانه ڪسے نظرم را جلب میڪند.
پسری با پیرهن ساده مشڪے، شلوار گرم ڪن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پشت سرش تو داخل می آیے و علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند❣
💞
خنده ام میگیرد! چقدر این بچه بہ تو وابسته است💗
نکند یکروز هم من مانند این بچه بہ تو....
✍ ادامه دارد ...
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_دهم 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید ز
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_دهم رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_یازدهم
_دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو...
حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید(مریم و میگفت)
همینطور کہ میبینید کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال
_خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود
اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم
بعد از یہ مدت متوجہ شدن یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ
_با گذشت زماݧ توجہ مـ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_اما هرکارے میکردم نمیشد با دیدݧرفتاراتوݧ وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن
_نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود
ب یاد سہ سال پیش افتادم مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم
اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد
_اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم ب سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد
یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ
_واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم
در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ
از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم
_اوݧ زماݧ چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ تا مـݧ چهرشونو بکشم
_یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ
مینا(یکے از بچه ها مدرسہ )اومد
همراهش یہ پسر جوون بود
همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت سلام اسماء جاݧ
بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ
رامیـݧ اومد سمت مـݧ دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم
با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب
مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت
ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ
گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها
مینا اومد کنارمو گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ے برادر مـݧ و هم بکشے؟
_خیلے مشتاقہ
لبخندے زدم و گفتم
ن عزیرم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید
رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـݧ پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید
_دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدݧ اوݧ شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود....
_اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت
آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ
مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومد.....
رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود...
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا #قسمت_دهم مرد از بهشت می گفت... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم... از مبارز
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_يازدهم
و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال...پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد...
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج:(چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم...راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود...حالا چی شده؟؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟کم کم عادت میکنی... این تازه اولشه...یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم...دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست...پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید...آنجا دلها یخ زده بود...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود.....
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی...پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.... میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
✍ ادامه دارد ....
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
چله توسل به شهید نوید🌷🕊
🌸🌸🌸🌸🌸 💗#مدافع_حرم💗 #قسمت_دهم نگاهم به آسمان می رود. نوشته بالای سردر ورودی حرم را می خوانم: قال ال
🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مدافع_حرم💗
#قسمت_یازدهم
موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه میکنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم.
- یادت که هست زینب چقدر از من می ترسید. آره؟
+ بله که یادمه. آخه کی با لباس پلنگی نظامی می ره خواستگاری؟
- پلنگی نبود که. لباس بسیجی ام بود. نو بود تازه خریده بودمش. گفتم اول برای همسرآینده ام بپوشم. زشت شده بودم مگه؟
+ خیلی هم بهت می اومد. عاشق تیپت شدم. به مامان می گفتم کاش ی عکس ازش می گرفتیم. مامان هم لب گزه می رفت که:" زشته این حرفها برای یک دختر. نه به داره نه به باره. "
- پس با لباسم ازدواج کردی ها؟
+ باز تو شیطنتت گُل کرد؟ آره با لباست. ببین امیر علی، هزاری سر به سر من بزاری، یک کلمه از من نمی شنوی.
- ای بابا. تازگی ها چقدر زود لو می رم. قبلا لااقل چند دقیقه ای سرکار می رفتی.
+ طرفت دیگه شاگرد نیست. بعد از چهار ماه دیگه اوسا شده
زینب سرش را از لای در داخل کرد: عمو اجازه هست بیام تو؟
- آره عزیزم. بیا .
دستم را به طرفش دراز کردم تا شوقم را از حضورش احساس کند. هنوز خجالت میکشد. با این حال، هربار، میآید و کنار ما مینشیند. همان طور که موهای خرمایی بلندش را نوازش میکنم، با لحن بچهگانهای میگویم: ماشالله زینب خانم خوب بزرگ و خانم شده ها. دیگه نمی ره پشت زهرا قایم بشه. هر بار که این جمله را می گویم، زیرزیرکی نگاهم میکند و کیف می کند که بزرگ و خانم خطابش می کنم.
زهرا سینی چایی به دست، کنارم می نشیند. هر دو به چایی و چینش فنجان و قندها نگاه کرده و می خندیم:
- یادش بخیر. یادته؟ ندیده بودم تو هیچ خواستگاری ای، این طوری قند رو بزارن تو نعلبکی ای که فنجان هم توشه. معمولا نعلبکی جداست. قند تو قندون. فنجان ها هم جدا. ما هم فرصت داشتیم ببینیم و بپسندیم یا نپسندیم.
+ معلومه که یادمه. ناسلامتی خودم چایی آوردما.
- چرا خب این طوری؟
+ برای اینکه وقت کم داشته باشی برای دید زدن.
چشمانم از تعجب باز ماند. لبخند موزیانه ای زد و فنجان چایی را از نعلبکی برداشت و قند را با دندان های جلویی اش گرفت: بفرمایید آقای داماد. نوش جان.
- بله بله خیلی ممنونم.
به تقلید از زهرا، قند را لای دندان جلویی ام گذاشتم و فنجان چای را برداشتم. یک نگاه به زهرا، یک نگاه به چایی درون فنجان انداختم. فکری به سرم زد. نعلبکی را برداشتم. چایی را سُر دادم داخل نعلبکی. در همان حال نگاه مهربانانهام را روی زهرا قفل کردم و فنجان را کج تر کردم. چشمان زهرا گشاد شد: نریزه نریزه.. ریختی که. امیر علی... زینب جیغ آرامی کشید و از اتاق بیرون رفت. لابد برای اینکه به مادرجان بگوید چه اتفاقی افتاده است. سوختم. اما به روی خودم نیاوردم. به کارم ادامه دادم؛ قند بین دندان هایم، چشمانی عاشق، زل زده به زهرا، فنجان هم کج تر و کج تر. خیز برداشت و فنجان را از دستم کشید: ریختی که همه چایی رو. چایی نمی خواستی می دادی خودم می خوردم. آخه کی تو این دوره زمونه چایی می ریزه تو نعبلکی. نکنه تو سوریه این مدلی چایی می خورین؟
قند را گوشه دهانم هُل دادم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: هزار نگفتم و هزار گفتی. بالاخره صدات رو در آوردم. پس هنوز هم هنرمندم. به خودم امیدوار باشم.
چشمانش را ریز کرد و رفت تا فنجان چایی دوم را برایم پر کند: بله خیلی هنرمندی. احسنت. سر و جان فدای هنر. نسوختی؟ داغ بودا.
ساق پایم که حسابی می سوخت اما آن سوزش کجا و این سوزش کجا. بوی نفت تمام دماغم را پرکرده بود. دبه را روی سینه و شکمم خالی کرد و گوشه ای انداخت. از لحظه ای که مرا اسیر کرده بودند، درباره عملیات و تعداد نیروها می پرسیدند. دوره ام کرده بودند. اسلحه هایشان پشت کمرشان بود تا دستانشان برای اعتراف گرفتن از من، آزاد باشد. دستانم را بسته بودند. از دو طرف، بازوهایم را گرفته بودند. شُل و رها قدم برمی داشتم و در یک لحظه که فشار دستانشان روی بازوهایم کم شد، سر و بالاتنه ام را به یک فشار، پایین آوردم و با پاشنه ی پا، چند ضربه محکم به نفر پشتی و پهلویی ام زدم. آرنج هایم را محکم گرفتند تا مهارم کنند. من هم دو پا را بالا بردم و شیارهای پوتین هایم را نثار صورت و لب و دماغشان کردم و بینی یکی شان را شکستم.
🌸🌸🌸🌸🌸
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid