eitaa logo
چریک سایبر🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
50.6هزار عکس
63.2هزار ویدیو
1.1هزار فایل
در مشترک لفظی نظام، نظام را که نظام قدرت فهمیده باشی و نه نظام شریعت، دیر یا زود نظام شریعت را به اتهام اخلال در نظم نظام قدرت محاکمه خواهی کرد... ایران🇮🇷 امروز حرم حسین بن علی، ایران است. https://eitaa.com/cherikcyber
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ شب‌های طولانی، زنانی تشنه 🔻آفتاب داغ عراق مغزش را ذوب کرده بود. بی‌رمق وارد خوابگاه شد؛ هم اتاقی‌اش هنوز نیامده بود. نفس عمیقی کشید و خود را روی تخت پرت کرد. 🔺جرعه‌ای آب می‌توانست او را از این حال نزار نجات دهد. قمقمه را برداشت و سعی کرد بدون فکر کردن به عواقبش قدری بنوشد، هنوز تری آب را روی لبانش حس نکرده بود که صدای جیغی حرکت دستش را متوقف کرد. 🔻می‌دانست علتش چیست. مجدد خواست آب بخورد که این بار صدا تشدید شد. دوست داشت بی‌تفاوت باشد اما نمی‌توانست. فکر این‌که ممکن بود خودش به جای آن سرباز بیچاره باشد، لرزه به جانش می‌انداخت. 🔺چشم‌هایش را فشرد تا جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، در دوره آموزشی در آمریکا به آنها گفته بودند ارتشی گریه نمی‌کند! هرچند که برای این فاجعه گریه کفایت نمی‌کرد، باید ضجه میزد درست مثل سرباز زنی که آن بیرون صدای ضجه‌هایش در بین دادوبیداد و فحش‌های رکیک مرد متجاوز گم شده بود. 🔻جرئت نداشت برای نجاتش برود، چون مطمئن بود که خودش هم گرفتار می‌شود؛ حتی دیگر می‌ترسید که آب بخورد! اگر آب می‌خورد و مجبور می‌شد به توالت برود چه؟! نه. هرگز حاضر نبود ریسک کند‌! 🔺قمقمه آب را به کناری انداخت و با خود گفت: «تا حالا کسی به‌خاطر چند شب آب نخوردن نمرده؛ ولی مطمئنم اگه توی راه توالت، گیر یک نظامی مرد بیوفتم حتی ده دقیقه هم دووم نمیارم». 🔻ملی آن شب با ترسِ رخنه کرده در جانش خوابید و تا صبح کابوس دید، هر بار هم که بیدار می‌شد جرئت نمی‌کرد حتی یک جرعه آب بنوشد. 🔺روزها می‌گذشت و او بی‌جان‌تر می‌شد اما حاضر نبود آب زیادی بخورد. وقتی ظهر سه‌شنبه در حین تمرین تیراندازی از حال رفت، حتی خودش هم فکر نمی‌کرد دیگر به هوش نیاید! 🔻ملی مُرد! به‌خاطر چند شب آب نخوردن؛ مانند خیلی از زنان ارتش آمریکا که در سال ۲۰۰۶ از ترس تجاوز مردان ارتش آمریکا آب نخوردند و مُردند، اما ژنرال ریکاردو سانچز (ارشد ارتش آمریکا در عراق) حتی اجازه نداد تا سال‌ها کسی علت مرگ این‌ها را بداند. بعدها ژنرال جنسیس کارپینسکی این راز را افشا کرد. 🔺در همه جای دنیا سربازان یک ارتش از دشمن خود می‌ترسند؛ اما اگر نظامی زن آمریکایی باشند ابتدا باید از همرزمانِ مردِ خود بترسند و بعد اگر زنده ماندند و فرصت شد از دشمن! 🔻وظیفه سرباز در ارتش جنگیدن است اما اگر زن باشد وظایف دیگری هم دارد؛ او باید درحالیکه بر اثر تبعیض جنسیتی خُرد می‌شود این پیام را به دنیا مخابره کند که همه چیز در ارتش خوب است و از فمینیست‌ها ممنون است که فرصت حضور در ارتش و چشیدن طعم برابری جنسیتی زیر تجاوز را به او داده‌اند! 📚 ======================= ⚠️ این داستان، الهام‌گرفته از کتاب ناگفته‌های صورتی به نقل از کتاب زیر است👇 Marjorie Cohn, Military hides cause of women soldiers’ death, 2006. 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @‌soada_ir
⭕️ بادهای بیوفا 🔻 هوا پر از گرد و غبار بود، همان‌طور که این شهر همیشه محصور بین تحریم‌ها و وعده‌ها بود. سال‌ها بود که مردم با لب‌های ترک‌خورده از تشنگیِ توسعه، به آسمان نگاه می‌کردند و امید داشتند. سپس، همان روزی که فکر می‌کردند رهایی نزدیک است، مسئولین‌شان از مذاکرات برگشتند و گفتند: «آنها پذیرفتند. تحریم‌ها برداشته می‌شود». 🔺خیابان‌ها یک‌شبه رنگ عوض کرد. مغازه‌داران با احتیاط کالاهایی را که سال‌ها پشت ویترین‌های خالی خاک می‌خوردند چیدند. مادرانی که داروهای کمیاب را مثل گنج در جیب‌های کهنه‌شان قایم می‌کردند برای اولین بار نفس راحتی کشیدند. حتی سربازان خسته در پاسگاه‌های مرزی اسلحه‌هایشان را کمی پایین‌تر گرفتند. 🔻 اما ماه‌ها گذشت و هیچ‌چیز واقعاً تغییر نکرد. کشتی‌های حامل گندم در بنادر تحریم اسیر شدند، داروها به جای قفسه‌های داروخانه‌ها در چنگال دروغ پوسیدند و پول ملی روز به روز بی‌ارزش‌تر شد. مردم، همان مردمِ صبور، کم‌کم چهره‌هایشان را از آسمان برگرداندند و به زمین دوختند. زمینی که دیگر حتی نمی‌توانست خشم‌شان را جذب کند. 🔺 سپس، یک شب، آسمان غرید. نه غرش رعد، که غرش موتور جت‌هایی که از جایی دور می‌آمدند. پنجره‌ها پیش از آن‌که صدای انفجار بیاید، لرزیدند. مردم، همان مردمِ بی‌پناه، به یکدیگر چسبیدند درحالی‌که دیوارهای خانه‌شان؛ همان خانه‌هایی که با امید بازسازی‌شان را شروع کرده بودند، روی سرشان فرومی‌ریخت. 🔻...سال‌ها بعد، وقتی جهانگردی از میان ویرانه‌های آن شهر عبور می‌کرد، پسر بچه‌ای با چشمانی که از سنش پیرتر به نظر می‌رسید، به او نگاه کرد و پرسید: «آیا آنها به شما هم قول داده‌اند که تحریم‌ها را بردارند؟» 🔺جهانگرد، که دوربین به دست داشت، مکثی کرد و پاسخ داد: «من از جایی می‌آیم که هنوز باور دارند وعده‌ها را باید نوشت...» 🔻پسرک خندید! خنده‌ای که بیشتر شبیه گریه بود و گفت: «اینجا لیبی است. ما هم روزی نوشته‌هایشان را باور داشتیم». 📚 ======================= 🌐 این داستان براساس واقعیت نوشته شده که می‌توانید منبع آن را اینجا مشاهده فرمایید. 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @‌soada_ir
⭕️ بادهای بیوفا 🔻 هوا پر از گرد و غبار بود، همان‌طور که این شهر همیشه محصور بین تحریم‌ها و وعده‌ها بود. سال‌ها بود که مردم با لب‌های ترک‌خورده از تشنگیِ توسعه، به آسمان نگاه می‌کردند و امید داشتند. سپس، همان روزی که فکر می‌کردند رهایی نزدیک است، مسئولین‌شان از مذاکرات برگشتند و گفتند: «آنها پذیرفتند. تحریم‌ها برداشته می‌شود». 🔺خیابان‌ها یک‌شبه رنگ عوض کرد. مغازه‌داران با احتیاط کالاهایی را که سال‌ها پشت ویترین‌های خالی خاک می‌خوردند چیدند. مادرانی که داروهای کمیاب را مثل گنج در جیب‌های کهنه‌شان قایم می‌کردند برای اولین بار نفس راحتی کشیدند. حتی سربازان خسته در پاسگاه‌های مرزی اسلحه‌هایشان را کمی پایین‌تر گرفتند. 🔻 اما ماه‌ها گذشت و هیچ‌چیز واقعاً تغییر نکرد. کشتی‌های حامل گندم در بنادر تحریم اسیر شدند، داروها به جای قفسه‌های داروخانه‌ها در چنگال دروغ پوسیدند و پول ملی روز به روز بی‌ارزش‌تر شد. مردم، همان مردمِ صبور، کم‌کم چهره‌هایشان را از آسمان برگرداندند و به زمین دوختند. زمینی که دیگر حتی نمی‌توانست خشم‌شان را جذب کند. 🔺 سپس، یک شب، آسمان غرید. نه غرش رعد، که غرش موتور جت‌هایی که از جایی دور می‌آمدند. پنجره‌ها پیش از آن‌که صدای انفجار بیاید، لرزیدند. مردم، همان مردمِ بی‌پناه، به یکدیگر چسبیدند درحالی‌که دیوارهای خانه‌شان؛ همان خانه‌هایی که با امید بازسازی‌شان را شروع کرده بودند، روی سرشان فرومی‌ریخت. 🔻...سال‌ها بعد، وقتی جهانگردی از میان ویرانه‌های آن شهر عبور می‌کرد، پسر بچه‌ای با چشمانی که از سنش پیرتر به نظر می‌رسید، به او نگاه کرد و پرسید: «آیا آنها به شما هم قول داده‌اند که تحریم‌ها را بردارند؟» 🔺جهانگرد، که دوربین به دست داشت، مکثی کرد و پاسخ داد: «من از جایی می‌آیم که هنوز باور دارند وعده‌ها را باید نوشت...» 🔻پسرک خندید! خنده‌ای که بیشتر شبیه گریه بود و گفت: «اینجا لیبی است. ما هم روزی نوشته‌هایشان را باور داشتیم». 📚 ======================= 🌐 این داستان براساس واقعیت نوشته شده که می‌توانید منبع آن را اینجا مشاهده فرمایید. 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @‌soada_ir