eitaa logo
جمعیت و فرزند آوری
89 دنبال‌کننده
750 عکس
325 ویدیو
82 فایل
رهبر انقلاب فرمودند: مسأله جمعیّت را جدّی بگیرید! جمعیّت جوان کشور دارد کاهش پیدا می‌‌کند. یک جایی خواهیم رسید که دیگر قابل علاج نیست. @ENGHLABI60
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۸۶ تجربه فرزندآوری من با بقیه یکم فرق میکنه، بیشتر تجربه هایی که تا اینجا تواین کانال خوندم، طوری بوده که اطرافیان مخالف فرزندآوری بودن اما خداروشکر این اتفاق تو خانواده های ما کاملا برعکسه😁 ما از طایفه سادات هستیم و خییلی بچه دوس و دلمون ضعف میره برای نوزاد و محاله یه بچه غریبه رو بیرون ببینیم و قربون صدقش نریم😍 بطوری که تقریبا بیشتر اقوام مون میانگین ۴تا بچه رو دارن، عمو۴تا، دایی۵تا، خاله ها۳تا و... و سلطان هرچی عشق به بچس ...مامان خودم😘 یعنی محاله کسی رو ببینه و اولین حرفش این نباشه که تو رو خدا بچه بیارید، بچه نمک زندگیه، امید آدمهاس ،دستگیر پدرومادره ، روزی که ما میخوریم بخاطر وجود این بچه هاس و انقدر میگه تا دل طرف همونجا نرم میشه. قربونش برم فکر کنم نصف بچه های طایفه از وجود محبت مادر بنده پا به این کره هستی گذاشتن😂 و همه بهش میگن خاله نسل شیعه رو حداقل تو دوروبریا خودمون شما دو برابر کردید☺️ و اینم بگم که خودشم از سن ۱۵ سالگی، طی ۱۰ سال ۵تا بچه میارن که متاسفانه آخری زنده نموندن. و وقتی نوبت به من رسید با استاد دانشگاهم ازدواج کردم و از اونجایی که خودمم درس می‌خوندم و تو تهران زندگی می‌کردیم. متاسفانه جو حاکم، و مثلا بی کلاسیه زود بچه بیارم وبا برنامه ریزی خودم پیش میرم و هر وقت که اراده کنم، بچه میارم و حتما میشه، بعد ۲ سال که مثلا طبق برنامه خودم خواستم باردار بشم، نشد که بشه یعنی باردار شدم ولی خیلی راحت سقط شد. ۱ سال گذشت تا دکترم دوباره اجازه بارداری بده ولی این بارم نشد، قلب بچه بدون هیچ دلیل خاصی تشکیل نمیشد و باز هم سقط... و فقط خدا و اون مادری که مدتها منتظر بارداریه، حال منو می‌فهمه، روحیم بشدت بهم ریخت، این همه درس خوندم که چی صبح بریم سر کار و شب خسته بیایم خونه بدون دلخوشی اصلا به چه امیدی چشم باز میکردم برای کی کار میکردم وپول جمع میکردم، نمی‌دونم. شاید خدا خواست بفهمونه ماها هیچ کاره ایم و اونه که باید صلاح بدونه، ۴ سال گذشت. تو همون شرایطی که قشنگ بریده بودم، بطور اتفاقی از سر کار همسرم به مشهد دعوت شدیم و یه دل شکسته و یه استغفار از ته قلب تو حرم امام رضا کافی بود تا ماه بعد از برگشتنم، آزمایشم مثبت بشه و بهترین صدای شنیده شده تو عمرم، صدای تپش قلب پسر قشنگم از دستگاه سونوگرافی باشه. و به خدا قسم که هیچ برگی از درخت نمی افته، مگر به اذن خودش. حالا من ۲تا فرشته مهربون و کوچولو تو خونه دارم که به عشق اونا صبحا از خواب بیدار میشم و باهاشون عاشقی می‌کنم، زندگی می‌کنم و قید کار بیرون از خونه رو هم زدم تا بتونم به یاری حق خوب تربیتشون کنم و لذت لحظه لحظه بزرگ شدن شونو به چشم و قصد دارم ان شاءالله ۲تا دیگه باز بیارم خواهشم از همه مادرهای بهشتی اینه ناشکری نکنید و استغفار زیاد بکنید. امیدوارم بهترینها براتون اتفاق بیوفته. یا علی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075 ❤️@childbearing1401
۵۹۷ من تو یه خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم.... مامانم ۹تا بچه آورد که البته پسر اولش تو ۹ ماهگی از دنیا رفت.... یعنی در واقع من سه تا خواهر دارم و چهار برادر که در واقع باز مامانم دوتا از پسرهای جوانش رو به دلیل حادثه از دست داد. که البته الان وقتی با مامانم می‌نشینیم پای صحبت... همش میگه اگه میدونستم دوتا از نازنین پسرامو تو جوانی شون از دست میدم بازم بچه می آوردم 😭😭 من کودکی هامو خوب یادمه... سفره های بلند و تعداد زیاد.... لحاف و تشک های به ردیف هم که نگم براتون. من الان ۳۴ سالمه.... هفتمین فرزند خانواده هستم... خودم عاشق جمعیت زیادم.... یعنی یکیو می‌بینم که بچه ی چهارم یا بیشتر داره دلم براش قنج میره.... یادمه وقتی مجرد بودم، همیشه سرنمازام دعا می‌کردم که خدا منو زودی مادر کنه.... همیشه خواب بچه می‌دیدم. خواب شیر دادن به بچه..... خیلی خیلی عاشق بچه بودم. وقتی سال ۹۷ خانواده همسرم اومدن خواستگاری، یادمه تو جلسه اول به همسرم گفتم من خیلی عاشق بچه هستم و دوست دارم زودی مادر بشم... اون بنده خدا هم حرفی نداشت... اما وقتی عقد کردیم هربار می‌رفتیم بیرون.... پارک با سینما یا هرجای دیگه ای.... من همش آخر حرفامو ختم به بچه می‌کردم.. و اون بنده خدا هم می‌گفت حداقل ۶ ماه بعد عروسیمون اقدام کنیم. اونقدر من تو گوشش خوندم که بنده خدا همسرم راضی شد از اول ازدواجمون به فکر بچه باشیم. ما سال ۹۸ رفتیم سر خونه زندگیمون.... سه ماه بعد عروسیم باردار شدم اما بارداریم یه جوری بود.... درد های وحشتناک داشتم... دکترم گفت اینقدر درد داشتن طبیعی نیس... سونوگرافی که دادم متوجه شدن بارداریم متاسفانه خارج رحمی بوده و جنین قلبش تو لوله رحمی تشکیل شده... سریعا منو بستری کردن و متاسفانه لوله چپ رحمم رو برداشتن. من تا دوسه ماه خیلی غصه خوردم.... همش میگفتم ای کاش همسرم رو اینقدر تحت فشار نمی‌دادم که از اول باردار بشم. البته اینم بگم واقعا همسرم از اول ازدواج راضی به بچه دار شدن نبود. همش میگفتن ۶ ماه بعد عروسی اقدام کنیم. بعد سه ماه ازون قضیه رفتم دکتر.... آزمایش و سونوگرافی دادم الحمدلله شرایطم خوب بود، منتها من دیگه یه لوله رحمی داشتم و دکترم گفته بود بارداری بعدیت شاید یه مقدار طول بکشه. منم هر ماه منتظر بچه بودم که سر هر ماه وقتی باردار نمی شدم، خیلی غصه می‌خوردم. دوباره رفتم پیش دکترم.... گفتم تو رو خدا یه قرصی چیزی به من بدید من زودتر دوست دارم مادر بشم.... دکترمم می‌گفت تو بدنت خوبه... بچه دار میشی... اینقدر عجله نکن.... همین استرست مانع از بارداری میشه. یک سال و چهار ماه گذشت تا اینکه ماه رمضان سال ١۴٠٠ با همسرم رفتیم گلزار شهدا.... خیلی دلم گرفته بود.... رفتم سر قبر شهید احمدعلی نیری.... داستان این شهید عارف رو کم و بیش خونده بودم.... میدونستم خیلی حاجت میده.... اونجا واقعا ازشون خواستم که برای من دعا کنن که فرزندی صالح و سالم نصیبم بشه. یادمه فردا پس فرداش، تولد امام حسن مجتبی بود. یه مقدار هلیم پختم گفتم اگر تا سال دیگه بچه ای تو این خونه بود، هر سال هلیم بدم به نیت امام حسن.... آخرای ماه رمضان متوجه شدم که خداروشکر باردار شدم..... باورم نمیشد.... خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم.... طوری که از خوشحالی چند شب و روز بیدار بودم.... اصلا خواب به چشمای من نمیومد. و حالا الان پسرم ۹ ماهشه و اسمشم گذاشتیم آقا محمدحسین.... و البته نیت کردیم زودی برای بچه دوم اقدام کنیم و اگر پسر شد بذاریم آقا محمدحسن.... امیدوارم این اتفاق زودی بیفته و دوباره باردار بشم چون هدف مون چهارتا فرزنده.... امیدوارم بتونیم و خداوند بهمون بده تا بتونیم خوب تربیت کنیم و بشن سربازای امام زمان.... ان شاء الله. 🆔@childbearing1401
۶۰۲ بنده سال ۸۳ ازدواج کردم. بعد از عروسی، از شهرستان اومدم تهران با مادر شوهرم زندگی می‌کردم. بعد از ۳ ماه که از عروسیم گذشت، همسرم چون کارش جنوب بود، راهی کارش شد، من تنها شدم. اینم بگم خودم تو خانواده شلوغ و پرجمعیت بزرگ شده بودم اما تصمیم داشتم که تا کار مناسب، خونه و ماشین نداشته باشیم، بچه دار نشم. روزها اومد رفت تا یک سال، بلاخره صدای مادر شوهرم در اومد که چرا بچه دار نمیشد؟ من هم بدون تعارف گفتم این مسئله شخصی هست، فعلا قصد بچه دار شدن ندارم. طفلی همسرم اصلا حرفی نمیزد، زمان عین برق و باد در گذر بود و من در خواب غفلت که یهو به خودم اومدم دیدم شدم ۲۵ ساله و پنج سال از زندگی مشترک گذشته ... وضعیت مالی نسبتا خوبی داشتیم، تو خونه مستقل، جدا از مادر شوهر زندگی می کردم، بلاخره تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. که متاسفانه هر ماه با یه شوک بزرگ رو به رو می‌شدم، هیچ خبری از حاملگی نبود. شروع کردم به دکتر رفتن، خبر نازایی رو که شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد، چون از هر دو خانواده تحت فشار بودم. با همسرم دوره درمان شروع کردیم هر دو عمل های سختی انجام دادیم ولی جوابی نگرفتیم سن من شد ۳۰ و همسرم ۴۲، باز به در بسته خوردیم، کاملا عصبی و افسرده شده بودم. دوباره یه یا علی گفتم، دوره درمان شروع کردم راههای ای وی اف ،ای یو ای ،سلول درمانی و.... باز نتیجه نگرفتم بد از بدتر شد که کارم رسید به طلاق... یه سال به حالت قهر رفتم شهرستان پیش خانواده ام با حرف و حدیث فامیل و همسایه و دوست مواجهه شدم، دوباره ناامید برگشتم سر خانه زندگی.... دوباره تصمیم گرفتم برم دنبال درمان، چون هزینه زیادی داشت، خونه ایی که داشتم فروختم، هزینه درمان کردم. باز هم به در بسته خوردم بی نتیجه برگشتم خونه اول، شدم مستاجر.... این سری دیگه با همسرم به توافق رسیدیم که دیگه حرفی از بچه نباشه، رفت آمد با اطرافیان رو هم کم کردیم. آدرس خونه مون به هیشکی ندادیم تا این که من شدم ۳۵ ساله ناامید از همه جا به سرم زد که برم شیراز برای دوره درمان این سری با کلی امید و آرزو راهی شیراز شدم، تو راه آهن گفتم یا شاه چراغ به امید خودت دارم میام، خودت برام آبرو داری کن. دکتر بهم گفت که اول آزمایش های روتین اولیه رو انجام بده تا درمان رو شروع کنیم، با اولین آزمایش خون دکتر بهم گفت چرا با این وضعیت طولانی بودن راه، اومدی اینجا؟ شوکه شدم، ترسیدم که نکنه باز مشکل خاصی دارم، چشمم فقط به دهان دکتر بود، یهو گفت شما حامله ایی. فقط همین رو فهمیدم، وقتی به هوش اومدم، دیدم بیمارستانم. الان دخترم ۲ سال ۵ ماهه هست، این لطف بزرگ و معجزه خدا شامل حال من شد بعد از ۱۵ سال نازایی، من هم لایق مادر شدن دونست هیچ موقع نگید فعلا زوده برای بچه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۱۱ سال ۸۴ بود، ۱۹ ساله بودم و تازه دانشگاه قبول شده بودم، می دونستم بابام تا درس و دانشگاهم تموم نشه، موافق ازدواجم نیست، به همین خاطر با خیال راحت داشتم درس می خوندم. اون موقع خواهر سومم با ۱۴ سال اختلاف سنی با من دوساله بود و زندگیمون رو از سکوت و یکنواختی در آورده بود، تا اینکه مادر همسرم منو در مسجد دیده بود و فرداش اومدن خواستگاریم و در کمال تعجب و علی رغم سخت گیری هایی که قبلا با دیگر خواستگارام داشت. بابام خیلی راحت گفتن که همسرم به دلش نشسته و پس از تحقیقاتی که انجام دادن، ما به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. یه چند ماهی که از عقدمون گذشت، متوجه دخالت های خانواده همسرم شدم البته همسرم خیلی سعی می کرد که خاطر من مکدر نشه ولی نمی دونم چرا بی دلیل از هر کاهی، کوه می ساختن و بهانه پشت بهانه، خیلی سخت می گذشت چون واقعا مونده بودم چه طور باهاشون رفتار کنم که سوء تفاهم نشه و ارتباط بهتری داشته باشم ولی بازم برای کوچک ترین حرف و رفتاری، بهانه ها شروع می شد، خیلی سعی می کردم احترامشان رو نگه دارم ولی باز طبق روال قبل، چیزی تغییر نمی کرد. با این حال من درسم رو می خوندم و تنها چیزی که منو به ادامه ی این زندگی راغب می کرد پاکی و صداقت همسرم بود. پدر شوهرم قول های بسیاری برای کمک بهمون داده بودن ولی همگی بعد از عقد به فراموشی سپرده شد. ناگفته نمونه همسرم از وقتی خدمت سربازیش تموم شده بود تا زمان ازدواج، تو مغازه باباش کار می کرده بدون دریافت هیچ حقوق و دستمزدی و به این امید که بعد از ازدواج باباش، برای اداره زندگی بهش کمک کنه که عملی نشد. یک سال از عقدمون گذشت و با اینکه دوران عقد برا بیشتر زوج ها شیرین ترین ایام هست، برای منو و همسرم خیلی سخت می گذشت، نمی دونم چرا، با وجود اینکه خودشون منو پسندیده بودن و حتی از نظر شرایط خونوادگی هر دو خیلی به هم‌ نزدیک بودیم، ولی دلیل این بهانه جوییها مشخص نبود و من سعی می کردم که خانواده ام متوجه این مسائل نشن، چون واقعا همسرم رو دوست می داشتم، دلش پاک و صاف بود و بی ریا و این بود دلیل تحمل تمام سختی ها و اشک ها و غصه ها و سوال های بی جواب. بعد از یک سال، با یک عروسی ساده، زندگیمون رو در یک خانه ای که هنوز کاملا تکمیل نبود ولی چون اجاره ی کمی داشت، شروع کردیم به امید اینکه مستقل میشیم و کم کم اوضاع رو به راه میشه ولی شرایط بهتر نشد که بدتر شد تا اینکه بارها منو همسرم تصمیم گرفتیم توافقی از هم جدا بشیم، همه ی این ها در حالی بود که من تمام تلاشم رو می کردم که خونواده ام متوجه نشن. یک سال گذشت به خاطر شرایطی که داشتیم به بچه فکر نمی کردیم، هر دو افسرده شده بودیم چون دلیل این سنگ اندازی ها رو نمی دونستیم. برای اینکه بتونم زندگیمون رو حفظ کنم مسئله بچه رو با همسرم مطرح کردم ولی زیاد موافق نبود ولی می گفت به خاطر این همه سختی که برا من تحمل کردی، نمی خوام لذت مادر شدن رو ازت بگیرم شاید با اومدن بچه زندگیمون از این بی روحی و افسردگی در بیاد. بعد از گذشت چند ماه که باردار نشدم برای بررسی اولیه رفتم دکتر و اونجا بود که دکتر با دیدن آزمایشی که برا همسرم داده بودن، گفتن که مشکل جدی تو آزمایشات همسرم هست که هیچ راه درمانی نداره و شما هیچ وقت نمی تونید بارداری طبیعی داشته باشید. دنیا رو سرم خراب شد، دیگه هیچ انگیزه ای نداشتم، هر ماه که می گذشت دکتر دیگه ای رو انتخاب می کردم ولی همه حرفشون یکی بود. دیگه به هیچی فکر نمی کردم فقط هدفم بچه بود، با این اوضاع درس می خوندم تا بتونم کار کنم و از عهده ی خرج و مخارج دکتر و هزینه های سنگین ناباروری بر بیام. جالبه و شاید برای بعضیا خنده دار که نشستن تو نوبت های طولانی دکتر برام اصلا خسته کننده نبود، گاهی روزهایی که قرار بود برم با دکتر جدیدی ویزیت بشم اون روز صبح رو سر از پا نمی‌شناختم، تفریحم شده بود که با دکتر جدیدی ویزیت بشم شاید یکی حرف جدیدی بزنه و راه درمانی پیدا بشه ولی هرچه پیش می رفتیم یاس و ناامیدی بیشتری تو حرف های پزشکان دیده می شد. موضوع ناباروری و البته انکار از طرف خانواده همسرم که مشکل پسر ما نیست، هم به حرف های قبلیشون اضافه شده بود و من همچنان این زندگی رو با چنگ و دندون نگه می داشتم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۱۱ البته خیلی کمک پدر مادرم و خواهرام، به من کمک کرد تا بتونم این سختی ها را پشت سر بذارم... بعد از چند سال زمینی که خریده بودیم که بتونیم خونه بسازیم رو به خاطر هزینه های درمان فروختیم و با بخشی از اون پول یه خونه ی کوچیک نیمه ساز و البته پایین شهر خریدیم و با کمک پدر و مادرم و فروش طلاهام و وام تونستیم به ماشین بخریم که بتونیم راحت تر روند درمان رو ادامه بدیم. آخه ما دکتر های مختلف تو شهرهای قم و تهران هم می رفتیم ولی با اینکه حرف همه یکی بود و سال های سال می گذشت ولی نمی تونستیم قبول کنیم که بچه دار نخواهیم شد. ۴ بار ای وی اف ناموفق منو از پا نمی نداخت و من خسته اما با کور سویی از امید ادامه می دادم، تا اینکه بعد از گذشت ۱۶ سال و تو ای وی اف پنجم در سن ۳۷ سالگی باردار شدم. وقتی نتیجه ی آزمایشم رو گرفتم، همه گریه می کردیم، تو مدت ۱۵ روز از زمان ای وی اف تا گرفتن نتیجه ی آزمایش به دو تا شهید متوسل شده بودم. وقتی به همسرم زنگ زدم و نتیجه آزمایش رو گفتم، شوکه شده بود، اصلا نمی تونست حرف بزنه و هنوز که هنوز میگه باورم نمیشه... مادر شوهر و پدر شوهرم دارن لحظه شماری می کنن برای دیدن کوچولوی ما، اینقدر خوشحال هستن که بچه ی من دختره چون ۵ تا نوه ی پسر دارن، میگن زنی که بچه اولش دختر باشه، قدمش پربرکته. فرشته کوچولوی من اومده تا همه ی سختی ها و رنج هایی که کشیدیم رو از زندگیمون پاک کنه، الان که دارم این پیام رو میدم به فضل و لطف خدا به زودی فرشته ی کوچولو و ثمره ی عشقمون یا به قول آقام معجزه ی زندگیمون به دنیا میاد. از همه اعضای کانال و مامانای عزیز می خوام برام دعا کنن که کوچولوی من سالم به دنیا بیاد و یه خواسته ی دیگه ای که داشتم اینه که برام دعا کنند تا بتونم دوباره فرزند دیگه ای داشته باشم با اینکه ای وی اف و درمان ناباروری پروسه ی سخت، وقت گیر، پر استرس ، پر هزینه هست و از الان دارم دوباره رو آقام کار می کنم که برای دومی هم باهام همکاری کنه 😊 و در پایان برای تمام چشم انتظار ها دعا کنید که طمع شیرین و وصف نشدنی مادر شدن رو بچشند. دلیل اینهمه پر حرفی این بود که بگم موضوع ناباروری مشکلی بزرگ البته اغلب قابل درمان هست اما وقت گیر، با هزینه های سرسام آور و مهم تر این که اکثرا زوج های نابارور درک نمی شوند و باید به تنهایی این مسئله سخت رو پیش ببرند. امید که به این مسئله جدی تر توجه شود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۹۱ من متولد ۷۲ هستم و در سال ۹۲ با همسرم عقد کردیم و بعد شش ماه با مراسم عروسی ساده رفتیم سر زندگیمون، در زیرزمین منزل پدر شوهر جان. همسرم بعد از مدتی دلشون بچه میخواست ولی من متاسفانه از بچه دار شدن میترسیدم و می گفتم من الآن آمادگیشو ندارم و باید روی خودم کار کنم و نمیدونم چله بگیرمو از این حرفا... خلاصه چند سال به بهانه‌ی این حرفا گذشت و حالا من دلم بچه میخواست ولی دیگه خدا نمی خواست ... چندسال دچار مشکلات رحمی بسیار بدی شدم که خدای برای هیچ کسی نخواد 😭 زندگی برام جهنم شده بود کارم شده بود گریه و توبه به درگاه خدا و التماس در خونه ی خدا که منو ببخش غلط کردم ... التماس اهل بیت را کردم که منو از این بیماری نجات بدید و بهم اولاد صالح و سالم عنایت کنید... چندسال گذشت و من همزمان دارو مصرف میکردم ولی خبری نبود و دایما جواب آزمایش های من منفی و ناامید از آزمایشگاه برمی گشتیم. تا اینکه ایام ولادت حضرت علی اکبر سال ۱۴۰۰ رفتیم منزل یکی از اساتید، شوهرم برای عید دیدنی خانمشون مقداری تربت کربلا که ظاهراً اصل بود به من دادند و گفتند که من خودم ۱۶ سال سابقه ی ناباروری داشتم و یه خانمی به من از این تربت داد و من باردار شدم و خداروشکر سه تا بچه دارن الان. من هم با همسرم از این تربت مصرف کردیم و بعد از حدود یکی دوماه من باردار شده بودم. وقتی جواب آزمایش رو دیدم، باورم نمیشد و خدا میدونه که همه چقدر خوشحال شدند و مادرم گریه میکرد از خوشحالی... در طول بارداری از وقتی ویارم شروع شد بسیار حالم بد میشد و ویارهای شدیدی داشتم وکلا هرچی می‌خوردم بالا می آوردم و وزن کم میکردم. تا اینکه ماه سوم بارداری رفتم سونو که متوجه شدم خدا به من دوقلو عنایت کرده و ما به شدت خوشحال شدیم و معنای جبار بودن خدا را اونجا فهمیدم.خدا برام جبران کرد و توبه مو قبول کرد. و حالا من دوتا دختر دسته گل دارم که یکسال وچهار ماهشونه هرچند بارداریم سخت بود و من بعد از اتمام ماه سوم به دستور پزشکم استراحت مطلق بودم و فقط روی تخت ماه ها خوابیدم و چشمم به ساعت بود که کی امروز تموم میشه ولی خب خدا همیشه هوامونو داشت. بچه هام در حالی که هفت ماه و نیم بودم، به علت اینکه خون‌رسانی به فاطمه و زینبم کم شده بود، با سزارین دنیا اومدند و چقدر خدا به ما رحم کرد و جون بچه هام حفظ شد. اگرچه تا مدتی داخل دستگاه بودند و من و شوهرم آواره ی بیمارستان بودیم چون ما شهرستان بودیم و بیمارستان داخل شهر بودو ما صبح زود با دوتا شیشه شیر که دوشیده بودیم راهی بیمارستان می‌شدیم تا صبحانه به بچه ها شیرمادر برسونیم و تا عصری بیمارستان بودیم و دوباره برمی گشتیم خونه تا من یکم غذا بخورم و استراحت‌ کنم تا شیر داشته باشم. بعد از ده روز که بستری بودن بچه ها مرخص شدند اما باز هم لوله گاواژ داخل دهانشان بود و ما باید با گاواژ کردن شیر داخل سرنگ و لوله میریختیم که خب خیلی باید دقت میکردیم و خطرات خودش را داشت که خدایی نکرده شیر وارد ریه بچه نشه و...و تازه این دوتا فسقلی خیلی بازیگوش بودند و دایم میخواستند لوله ها را دربیارن و ما باید مدام مراقبت می کردیم که لوله ها را جابه‌جا نکنند چون اگه لوله جابجا میشد باید می‌رفتیم بیمارستان شهر و عوض میکردیم که خیلی سخت بود. بماند که یکبار هم لوله جابجا شد و خدا به ما رحم کرد که خودم سریع متوجه شدم و از دهان بچه سریع کشیدم بیرون که وارد ریه اش نشود. خلاصه که دوقلو داشتن خیلی سختی داشت و داره ولی به خنده های بچه هام که نگاه میکنم خستگی از تنم درمیره و دعا میکنم خدا نصیب همه بکنه. برام دعاکنید .... آخه یه آرزو به دلم مونده و اون اینکه بچه هام شیرخشکی شدند و من لذت شیر دادنشون رو درست و حسابی نچشیدم، اونقدر دلم میسوزه که آرزوش به دلم مونده لطفاً موقع شیردادن به بچه هاتون برام دعا کنید خیلی زود دوباره مادر بشم و لذت شیردادن به بچه رو من هم بچشم. 🆔https://eitaa.com/childbearing1401