eitaa logo
خاطرات کجور
46 دنبال‌کننده
483 عکس
452 ویدیو
6 فایل
همه چیز از همه جا .یاد دهه ۶۰ بخیر پیام به مدیر کانال👇👇 tebe_islami_irani
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داستان حضرت آدم 🌹 🌹🌹 قسمت اول 🌹🌹 🇮🇷 هزاران ساله که کسی ، 🇮🇷 قدم به دنیا نگذاشته بود . 🇮🇷 مدت زیادی از آخرین موجوداتی که 🇮🇷 در زمین بودند و زندگی می کردند ، 🇮🇷 می گذشت . 🇮🇷 خیلی وقته که در دنیا ، 🇮🇷 کسی خدا را عبادت نکرده بود . 🇮🇷 خداوند عاشق بنده هاست ، 🇮🇷 دلش برای موجودات دنیایی اش ، 🇮🇷 تنگ شده بود . 🇮🇷 به خاطر همین تصمیم گرفت 🇮🇷 تا موجوداتی خلق کند 🇮🇷 که با همه موجوداتی که قبلاً ساخته 🇮🇷 فرق داشته باشند . 🇮🇷 در دنیا ، جای زیبا و باصفایی وجود داشت 🇮🇷 كه به آن ، بهشت دنیا می گفتند . 🇮🇷 خداوند ، چندتا از فرشته ها را ، 🇮🇷 در آنجا جمع کرد . 🇮🇷 و دستور داد تا از سرتاسر زمین ، 🇮🇷 خاک جمع کنند ‌. 🇮🇷 فرشتگان ، از این دستور خداوند ، 🇮🇷 تعجب کردند و به همدیگر می گفتند : 🌟 خداوند سبحان ، این خاکها را ، 🌟 برای چه می خواهد . 🇮🇷 اما کسی جواب آن را نمی دانست . 🇮🇷 خداوند خودش گفت : 🕋 می خواهم با آنها ، 🕋 انسان خاکی و زمینی ، درست کنم 🕋 تا در زمین به عنوان جانشین من باشند 🕋 و مرا عبادت کنند . 🇮🇷 شیطان ، از شنیدن نام انسان ، حسادت کرد 🇮🇷 و به فرشته ها گفت : 🔥 ما نباید بذاریم که خدا چنین کاری بکنه 🔥 چون انسان ها ، 🔥 فقط دنبال جنگ و فساد و خونریزی هستند . 🇮🇷 فرشته ها ، از شنیدن این حرف ، 🇮🇷 شوکه شدند . 🇮🇷 و خاطرات وحشتناکی از خونریزی ، 🇮🇷 قتل ، غارت و فسادی که ، 🇮🇷 توسط خلقت های پیشین صورت گرفت ؛ 🇮🇷 در جلوی چشمشان ، ظاهر شد . @amoomolla 🌹
🌹 داستان حضرت آدم 🌹 🌹🌹 قسمت سوم 🌹🌹 🇮🇷 چند روز بعد ، 🇮🇷 فرشتگان قصد برگشتن به آسمان داشتند . 🇮🇷 حارث ، با حزن و اندوهی که 🇮🇷 در چشمانش دیده می شد 🇮🇷 و با چشم گریان به فرشتگان گفت : 🔥 من ، از مؤمنان هستم . 🔥 و در فتنه و فساد و کشتار ، 🔥 اصلاً شركت نداشتم . 🔥 شما تمام خويشان و هم نوعان مرا كشتيد 🔥 و من تنها ماندم . 🔥 مرا با خودتان به آسمان ببريد ؛ 🔥 تا در آن جا با شما باشم 🔥 و خداى خود را عبادت كنم . 🇮🇷 فرشتگان ، دلشان به درد آمد 🇮🇷 و از خداوند جوياى تكليف شدند . 🇮🇷 خداوند به آنها اجازه داد 🇮🇷 كه او را به آسمان ببرند . 🇮🇷 روز شنبه بود که او به آسمان اول رسید . 🇮🇷 گاهی به عبادت مشغول بود . 🇮🇷 و گاهی به گردش در آسمان ها ، 🇮🇷 و بررسى اوضاع می پرداخت . 🇮🇷 در آن ميان ، 🇮🇷 بر سر راه خود ، لوحى را ديد . 🇮🇷 كه نوشته هایی از نور داشت . 🇮🇷 لوح را برداشت و آن را خواند . 🇮🇷 که در آن نوشته بود : 🍎 من پاداش هيچ عمل كننده اى را ، 🍎 ضايع نمى كنم ؛ 🍎 بلى ، كسى كه كارى كند 🍎 و دنيا را بخواهد ، 🍎 خدا ، دنيا را به او مى بخشد . 🍎 و كسى كه آخرت را بخواهد ، 🍎 خداوند نیز ، او را به آرزويش مى رساند . @amoomolla 🌹
┈••❈✾🌷 طرح درس 🌷✾❈••┈ 🌸 موضوع : 👈 وظایف فرزندان نسبت به والدین 👈 و احترام به والدین 🌸 قسمت سوم : داستان 🌟 قهرمان قصه ی امروزِ ما ، 👈 مردی به نام " اویس قرنی" است . 🌟 اویس ، شتربان بود ؛ یعنی چند تا شتر داشت که برای حمل بارهای مردم ، آنها را کرایه می داد و با پولی که می گرفت زندگی خود و مادرش را می گذراند . 🌟 اویس در یمن زندگی می کرد . 🌟 یک روز ، که خیلی دلش برای پیامبر تنگ شده بود ؛ 🌟 از مادرش اجازه خواست ، که به مدینه برود و پیامبر را زیارت کند . 🌟 مادرش گفت : اشکالی ندارد  ولی به شرط این که بیشتر از نصف روز در مدینه نمانی و قبل از غروب آفتاب بازگردی . 🌟 اویس با خوشحالی گفت : 🌷 چشم مامان خوبم ، الهی قربونت برم ، قول میدم زود برگردم . 🌟 بعد هم کمی غذا برداشت و به سرعت سوار شتر شد و به طرف مدینه به راه افتاد . 🌟 به مدینه که رسید نزدیک ظهر شده بود . 🌟 به طرف خانه ی پیامبر (ص) رفت ، 🌟 با ذوق و شوق زیاد ، در خانه پیامبر را کوبید و منتظر ماند تا زودتر در را باز کنند و پیامبر را ببیند . 🌟 در باز شد و خدمتکار بیرون آمد و گفت : بله بفرمائید ؟! 🌟 اویس با اشتیاق گفت : 🌷 آمدم پیامبر را ببینم 🌟 خادم گفت : پیامبر در خانه نیستند  و تا یکی دو ساعت دیگر ، بر می گردد . 🌟 اویس در اتاق پیامبر نشست 🌟 و منتظر آمدن پیامبر شد 🌟 ولی هر قدر صبر کرد ، پیامبر نیامد . 🌟 کم کم ، داشت دیر می شد . 🌟 اویس خیلی دلش می خواست بماند و پیامبر را ببیند ؛ ولی به احترام قولی که به مادرش داده بود ، بلند شد و بدون اینکه به خواسته اش یعنی ملاقات پیامبر برسد ، به طرف یمن حرکت کرد . 🌟 هوا تقریباً تاریک شده بود که پیامبر به منزل رسیدند . 🌟 تا وارد خانه شدند نگاهی به اطراف کرده و گفتند : 🌹 این نور کیست که در این خانه  تابیده و آن را روشن کرده است ؟ 🌟 خدمتکار ، ماجرای اویس را گفت . 🌟 سپس پیامبر فرمودند : 🌹 آری ! درست است ! او برادر ما اویس بوده که نور خود را در این خانه برای ما هدیه  گذاشته است و به خاطر احترام به حرف مادرش ، بدون اینکه ما را ببیند به یمن است ! چقدر من دوست دارم تو را ببینم ای اویس !» 📚 ها و پندها ، ج ۱ ص ۱۴۷