eitaa logo
خاطرات کجور
46 دنبال‌کننده
483 عکس
452 ویدیو
6 فایل
همه چیز از همه جا .یاد دهه ۶۰ بخیر پیام به مدیر کانال👇👇 tebe_islami_irani
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داستان حضرت آدم 🌹 🌹🌹 قسمت دوم 🌹🌹 🇮🇷 هزازان سال قبل ، در دنیا ، 🇮🇷 سه طائفه از جنیان زندگی می کردند : 👈 جن ها ، شیاطین و نسناس 🇮🇷 خداوند نیز ، 🇮🇷 نعمت های زیادی به آنها داده بود 🇮🇷 بعضی از آنها ، مومن بودند 🇮🇷 و به عبادت خدا می پرداختند 🇮🇷 و بعضی هم کافر بودند 🇮🇷 و کارشان قتل و غارت و فساد بود . 🇮🇷 خداوند ، چند بار به آنها هشدار داد 🇮🇷 که دست از فساد و قتل بکشند 🇮🇷 و همچنین فرشته هایی را ، 🇮🇷 برای هدایت آنها فرستاد 👈 اما هدایت نشدند . 🇮🇷 در میان آنان ، 🇮🇷 شخصی به نام حارث زندگی می کرد . 🇮🇷 حارث ، از طایفه شیاطین بود 🇮🇷 ولی خداوند را عبادت می کرد . 🇮🇷 اما اهل امر به معروف و نهی از منکر نبود 🇮🇷 برایش مهم نیست 🇮🇷 که در اطرافش چه می گذرد 🇮🇷 خداوند ، باز به جنیان هشدار داد 🇮🇷 و به آنها مهلت داد تا توبه کنند 🇮🇷 ولی مهلت آنها تمام شد 🇮🇷 و همچنان با بی رحمی ، 👈 همدیگر را می کشتند . 👈 و در زمین فساد می کردند . 🇮🇷 خداوند ، به فرشته ها ماموریت داد 🇮🇷 تا به جنگ با جنیان بروند 🇮🇷 و زمین را ، از شر آنان پاک کنند . 🇮🇷 فرشتگان با شمشیر به زمین رفتند 🇮🇷 و با جنیان جنگیدند . 🇮🇷 عده زیادی از آنان را کشتند 🇮🇷 و عده ای را دستگیر و زندانی کردند . 🇮🇷 در اين ميان ، 🇮🇷 حارث ، جان سالم به در برد . 🇮🇷 و از مرگ نجات پيدا كرد . 🇮🇷 و به دست ملائكه اسير شد .
🌹 داستان حضرت آدم 🌹 🌹🌹 قسمت سوم 🌹🌹 🇮🇷 چند روز بعد ، 🇮🇷 فرشتگان قصد برگشتن به آسمان داشتند . 🇮🇷 حارث ، با حزن و اندوهی که 🇮🇷 در چشمانش دیده می شد 🇮🇷 و با چشم گریان به فرشتگان گفت : 🔥 من ، از مؤمنان هستم . 🔥 و در فتنه و فساد و کشتار ، 🔥 اصلاً شركت نداشتم . 🔥 شما تمام خويشان و هم نوعان مرا كشتيد 🔥 و من تنها ماندم . 🔥 مرا با خودتان به آسمان ببريد ؛ 🔥 تا در آن جا با شما باشم 🔥 و خداى خود را عبادت كنم . 🇮🇷 فرشتگان ، دلشان به درد آمد 🇮🇷 و از خداوند جوياى تكليف شدند . 🇮🇷 خداوند به آنها اجازه داد 🇮🇷 كه او را به آسمان ببرند . 🇮🇷 روز شنبه بود که او به آسمان اول رسید . 🇮🇷 گاهی به عبادت مشغول بود . 🇮🇷 و گاهی به گردش در آسمان ها ، 🇮🇷 و بررسى اوضاع می پرداخت . 🇮🇷 در آن ميان ، 🇮🇷 بر سر راه خود ، لوحى را ديد . 🇮🇷 كه نوشته هایی از نور داشت . 🇮🇷 لوح را برداشت و آن را خواند . 🇮🇷 که در آن نوشته بود : 🍎 من پاداش هيچ عمل كننده اى را ، 🍎 ضايع نمى كنم ؛ 🍎 بلى ، كسى كه كارى كند 🍎 و دنيا را بخواهد ، 🍎 خدا ، دنيا را به او مى بخشد . 🍎 و كسى كه آخرت را بخواهد ، 🍎 خداوند نیز ، او را به آرزويش مى رساند . @amoomolla 🌹
🌹 داستان حضرت آدم 🌹 🌹🌹 قسمت پنجم 🌹🌹 🇮🇷 خداوند ، می داند که در دل حارث ، 🇮🇷 چه آتشی هست و چه می گذرد . 🇮🇷 اما فرشتگان نمی دانند . 🇮🇷 به خاطر همین ؛ خداوند تصمیم گرفت 🇮🇷 تا ذات شیطانی حارث را ، 👈 به آنان نشان دهد . 🇮🇷 به خاطر همین تصمیم گرفت 🇮🇷 تا انسانهایی را خلق کند . 🇮🇷 و آنها را به عنوان خلیفه و جانشین خود ، 🇮🇷 به فرشتگان معرفی نماید . 🇮🇷 در اینجا بود که حارث ، 🇮🇷 چهره شیطانی خود را آشکار کرد 🇮🇷 و به فرشتگان گفت : 🔥 ما نباید بذاریم که خدا چنین کاری بکنه 🔥 این انسانها ، مثل همان نسناس ها هستن 🔥 که همدیگر رو می کُشن 🔥 از همدیگر دزدی می کنن 🔥 از هم متنفرن ، کینه به دل دارن و... 🔥 اگر خدا کسی رو می خواد که عبادتش کنه 🔥 خب ما هستیم 🔥 ما عبادتش می کنیم 🔥 ما براش سجده و رکوع می کنیم 🔥 اگه جانشین می خواد 🔥 چرا ما جانشین خدا نباشیم ؟! 🔥 مگه انسان ها از ما پاکترند 🔥 این ما هستیم که شب و روز 🔥 خدا رو عبادت و ستایش و تقدیس می کنیم 🔥 دیگه خدا چی می خواد 🔥 چرا باید دوباره انسانها آفریده بشن 🔥 تا خونریزی و فساد بکنن 🔥 مگه همین خدا نبود 🔥 که نسناس ها و جن ها و شیاطین رو آفرید 🔥 و مگه خودش نگفت که اونارو بکشید 🔥 پس چه معنی داره 🔥 که دوباره موجوداتی خلق کنه 🔥 و آخر خودش دوباره دستور بده 🔥 که اونا رو بکشید 🔥 چرا ؟! 🇮🇷 فرشته ها ، از حرفهای حارث شیطان ، 🇮🇷 استقبال کردند 🇮🇷 و گفتند : 🌟 خب راست می گه دیگه 🌟 ولی ما چکار می تونیم بکنیم .
🌹 داستان حضرت آدم 🌹 🌹🌹 قسمت چهارم 🌹🌹 🇮🇷 حارث ، بعد از خواندن لوحه ، 🇮🇷 پيش خود فكر كرد 🇮🇷 که دنیا را بگیرد یا آخرت را . 🇮🇷 سپس لبخند شیطانی زد و با خود گفت : 🔥 آخرت نسيه است و دنيا نقد . 🔥 آخرت رو فعلاً بی خیال ، بذار به دنیا بچسبم 🔥 اونقدر میخوام عبادت بکنم ؛ 🔥 تا پیش همه محبوب بشم . 🔥 تا همه دوستم داشته باشن . 🔥 تا همه برام تعظیم کنن . 🇮🇷 حارث ، تصميم گرفت دنيا را 🇮🇷 با عبادت هاى طولانى به دست آورد . 🇮🇷 لذا در ميان ملائكه ، آن قدر عبادت كرد 🇮🇷 تا سرور و رئيس همه فرشتگان شد . 🇮🇷 و فرشتگان به او ، 👈 لقب " طاووس ملائكه " دادند . 🇮🇷 هزار سال در آسمان اول ، 👈 خدا را عبادت کرد . 🇮🇷 پس از آن به آسمان دوم رفت . 🇮🇷 و در آنجا نیز ، 👈 هزار سال خدا را عبادت نمود . 🇮🇷 گاهی بر منبرى مى نشست . 🇮🇷 و ملائكه در مقابل او ، 🇮🇷 با احترام مى ايستادند . 🇮🇷 حارث ، وقتى فهميد که با اين عبادت ها ، 🇮🇷 مى تواند دنيا را مال خود كند ؛ 🇮🇷 تصمیم گرفت ، این کار را ادامه دهد . 🇮🇷 او ، در دلش ، دچار غرور و تکبر شد . 🇮🇷 و خود را از همه مخلوقات خدا ، 👈 بهتر و برتر می بیند . 🇮🇷 سپس به آسمان های دیگر رفت . 🇮🇷 و در هر آسمان ، هزار سال خدا را عبادت کرد 🇮🇷 روز جمعه ، به آسمان هفتم رسید . 👈 و باز هزار سال دیگر ، خدا را عبادت کرد .
🌹 داستان حضرت آدم 🌹 🌹🌹 قسمت ششم 🌹🌹 🇮🇷 شیطان گفت : 🔥 باید بریم پیش خدا و بهش اعتراض کنیم 🇮🇷 یکی از فرشته ها گفت : 🌟 آخه مگه میشه به خدا اعتراض کرد 🌟 او حکیم و داناست 🌟 او خالق همه ماست 🌟 اگر خدا ما رو خلق نمی کرد ، ما هم نبودیم 🇮🇷 یکی دیگر از فرشته ها گفت : ☀️ حارث تو چِت شده ؟ ☀️ چرا اینجوری شدی ؟ ☀️ مگه تو از خدا بالاتری ؟! 🇮🇷 حارث با ناراحتی گفت : 🔥 من هزاران سال ، خدا رو عبادت کردم 🔥 من از آتیش آفریده شدم 🔥 پس جانشینی خدا ، حق منه 🔥 نه انسانهای خاکی و بی ارزش 🇮🇷 یکی از فرشته ها گفت : 🌟 حارث ! تو داری حسادت می کنی ؟! 🌟 تو دچار کبر و غرور شدی ؟! 🌟 آخه مگه میشه ؟! 🌟 مگه تو فرشته نیستی ؟! 🇮🇷 یکی دیگه از فرشته ها گفت : ☀️ من شنیدم که حارث فرشته نیست . 🇮🇷 یکی دیگه از فرشته ها گفت : 🍎 حارث فرشته است 🍎 هزاران ساله که تو آسمونا مشغول عبادته 🍎 شاید حق با اون باشه 🇮🇷 حارث شیطان با حرفهایش ، 🇮🇷 باعث شد تا بین فرشته ها ، اختلاف بیفتد 🇮🇷 عده ای موافق حرف حارث ، 🇮🇷 و عده ای دیگر ، مخالف او بودند . 🇮🇷 موافقین حارث ، پیش خدا رفتند 🇮🇷 و فسادهای موجودات گذشته را ، 🇮🇷 برای خدا یادآوری کردند و گفتند : 🍎 خدایا ! تو می خوای موجودی خلق کنی 🍎 و در زمین ، جانشین خودت کنی 🍎 که قرار است در زمین ، 🍎 فساد و تباهی و خون ریزی ، بکنه ؟! 🍎 خدایا ! اینکار و نکن 🍎 ما همیشه تو رو ستایش و تقدیس می کنیم 🍎 به خدا ما لایق جانشینی تو هستیم 👈 نه انسانها ...
🌹 داستان حضرت آدم 🌹 🌹🌹 قسمت هفتم 🌹🌹 🇮🇷 خداوند گفت : ✨ من از این انسان ✨ و بحث جانشین شدنش در زمین ، ✨ اسراری می دانم که شما نمی دانید . ✨ و به زودی شما را از آنها آگاه می کنم . 🇮🇷 خداوند به فرشتگان دستور داد 🇮🇷 تا از همه جای زمین خاک بیاورند . 🇮🇷 هر کدام از فرشته ها ، 👈 به سویی پرواز کردند . 🇮🇷 یکی به مکه رفت . 👈 و از خاک کعبه ، برای خدا ، خاک آورد 🇮🇷 یکی از بیت المقدس خاک آورد 🇮🇷 یکی از یمن ، یکی از مصر ، 🇮🇷 و دیگر فرشتگان نیز ، 👈 از حجاز و شرق و غرب ، خاک آوردند . 🇮🇷 سپس دستور داد 🇮🇷 تا شبنمی از درختان بهشتی بیاورند . 🇮🇷 و از آن شبنم به عنوان آب ، 👈 روی خاکها ریختند . 🇮🇷 خاکها ، به صورت گِل در آمد . 🇮🇷 و با مشت و مالی زیاد ، چسبنده شد . 🇮🇷 خداوند با آن گِل ، 🇮🇷 صورت هیئت انسان کاملی ، 👈 به وجود آورد . 🇮🇷 سر انسان ، از خاک کعبه ، 🇮🇷 قلب و سینه او ، از خاک بیت المقدس ، 🇮🇷 پاهای او ، از خاک یمن ، 🇮🇷 دستهایش ، از خاک مصر ، 🇮🇷 و قدمین او نیز ، از خاک حجاز ، 🇮🇷 دست راست او ، از خاک شرق ، 🇮🇷 و دست چپ انسان نیز ، از خاک مغرب ، 👈 درست شده است . 🇮🇷 سپس خداوند از روح خود ، در او دمید 🇮🇷 مدتی بعد از دمیده شدن روح ، 🇮🇷 آدم از جابرخاست و با شتاب بلند شد . 🇮🇷 سپس نوری به طرف آدم فرستاد 🇮🇷 که باعث شد 👈 اعضا و جوارحش حرکت کنند . 🇮🇷 سپس نور دیگری فرستاد . 🇮🇷 که موجب فعال شدن قلب ، بینائی ، 🇮🇷 شنوائی ، ادراکهای حسی ، فکری ، عقلی 👈 و درک و شعور باطنی آدم گردید .
📚 داستان کوتاه پیامبر اکرم ص ✨ 🌟 خدا بود و هست و خواهد بود 🌟 و غیر از خدا ، هیچ کس نبود 🌟 در مکه ، مردی پاک و زیبا بود ، به نام عبداللّه ، که با دختری با حیا و با حجاب ، به نام آمنه ازدواج کرد . 🌟 پس از مدتی ، یک پسر زیبا به دنیا آوردند و نام او را محمد گذاشتند . 🌟 حضرت محمد ، در مکه به دنیا آمد . 🌟 پدرش عبدالله ، پیش از ولادتش درگذشت . 🌟 شش ساله که شد ؛ مادرش آمنه نیز از دنیا رفت . 🌟 تا هشت سالگى ، پیش پدربزرگش عبدالمطّلب بود و پس از مرگ پدربزرگ ، عمویش ابوطالب ( پدر امام علی ) ، او را به خانه خود برد . 🌟 بیشتر کودکانِ هم سن و سالش ، لباس کثیف و موهایى نامرتب و بدنی بدبو داشتند ؛ اما حضرت محمد مثل بزرگترها ، موهایش را مرتّب می کرد و سر و صورتِ خود را ، تمیز نگه می داشت . 🌟 حضرت محمد ، به خوراکى حریص نبود ؛ و با عجله و تند تند ، غذا نمی خورند . 🌟 در همه احوال ، متانت ، سنگینی و وقار ، از خود نشان مى داد . 🌟 او نه در کودکى و نه در بزرگسالى ، هیچ وقت از گرسنگى و تشنگى ، ناله نمی زد . 🌟 ایشون دروغ نمی گفت ؛ و کار زشت و ناشایست انجام نمی داد و خنده بلند و بی جا نمی کرد . 🌟 در بیست و پنج سالگی ، با حضرت خدیجه ، دختر خویلد ازدواج کرد . 🌟 در میان مردم مکّه ، به امانتدارى و صداقت مشهور بود تا آنجا که همه ، او را محمّد امین می خواندند . 🌟 حضرت محمد ، پاک و درستکار بود 🌟 اهل شرک و بت پرستى نبود 🌟 به دنیا بى اعتنا بود 🌟 آن حضرت در چهل سالگى ، به پیامبرى انتخاب شدند و تا سه سال ، مخفیانه مردم را به اسلام دعوت می نمود . 🌟 پس از این مدّت ، رسالت خویش را آشکار ساخت و از بستگان خود آغاز کرد و سپس دعوت به توحید و پرهیز از شرک و بت پرستى را به گوشِ مردم رساند . 🌟 از همین جا بود که بزرگان قریش ، مخالفت با او را آغاز کردند و به آزار آن حضرت پرداختند . 🌟 پس از سیزده سال تبلیغ در مکّه ، ناچارا ، به مدینه هجرت نمود .
🌸 معمای مذهبی 🌸 موضوع : پیامبر اکرم ( ص ) 🕋 ۱. آخرین پیامبر و فرستاده خدا 🌟👈 حضرت محمد صلی الله علیه وآله 🕋 ۲. نام پدر حضرت محمد ( ص ) 🌟👈 عبدالله 🕋 ۳. نام مادر حضرت محمد ( ص ) 🌟👈 آمنه 🕋 ۴. پیامبراکرم در کجا به دنیا آمدند ؟ 🌟👈 مکه 🕋 ۵. سفر فضایی پیامبر اکرم ( ص ) 🌟👈 معراج 🕋 ۶. حضرت محمد ، در چند سالگی ، پیامبر شدند ؟! 🌟👈 در ۴۰ سالگی
📚 داستان پیمان یاری 🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد 🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت 🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت 🌟 مرد حجازی دنبالش دوید 🌟 و بهش گفت : 🌷 پس پول من چی میشه ؟! 🌟 اما عاص بدجنس ، جوابش رو نداد 🌟 عاص داخل خونه میشه 🌟 و محکم در و می بنده 🌟 مرد حجازی ، درو می زند و می گوید : 🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم 🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم 🌷 یا کالای منو بده یا پولمو 🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ، 🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد 🌟 و او را از خانه اش بیرون کرد 🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد 🌟 و به دروغ گفت : 😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ، 😡 از اینجا برو 🌟 مرد حجازی ، 🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت 🌟 و از آنها خواهش کرد 🌟 تا کمکش کنند . 🌟 ولی اونا تحویلش نگرفتند ، 🌟 و جوابشو ندادند 🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند . 🌟 مرد حجازی ، 🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کنه 🌟 و از اون طرف مالش رو دزدیدند 🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ، 🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛ 🌟 دلش شکست 🌟 و با ناراحتی ، 🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت . 🌟 چون از بالای کوه ابی قبیس ، 🌟 شهر مکه و خانه خدا ، 🌟 راحت تر دیده می شد . 🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد 🌟 بعد به خانه خدا نگاه کرد 🌟 اشک در چشمانش جمع شد 🌟 و با ناراحتی فریادمظلومانه ای زد 🌟 و با صدای بلند ، 🌟 از مردم مکه ، کمک خواست . 🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ، 🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ، 🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد . 🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ، 🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛ 👈 به سراغ صاحب صدا رفتند . 🌟 وقتی پیداش کردند ؛ 🌟 او را دلداری دادند و گفتند : 🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟! 🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت : 🌷 یه آقایی به نام عاص پسر وائل ، 🌷 کالایی از من خرید ؛ 🌷 ولی پولمو نمیده . 🌟 زبیر ، دست آن کرد را گرفت 🌟 و به خانه خود برد 🌟 و پذیرایی مفصلی از او کرد 🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ، 🌟 و از آنان خواهش کرد 🌟 تا در یاری به مظلومان 🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند . 🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ، 🌟 باخود همراه کند . 🌟 سپس همگی ، در خانه عبدالله پسر جدعان ، جمع شدند ؛ 🌟 و در آنجا , پیمانی به نام "حلف_الفضول" نوشتند ، 🌟 و دستهای خود را ، 🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ، 🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند : 🌹 نباید به هیچ شخص غریب یا آشنایی ، ستم شود ؛ 🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم ! 🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ، فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم . 🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم و از خانه کعبه حمایت کنیم و... 🌟 بعد از بستن پیمان ، 🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ، 🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند 🌟 و به صاحبش دادند . 🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد 🌟 و براشون دعای خیر نمود .
🌸 معمای مذهبی 🌸 موضوع : امام زمان عجل الله فرجه 🕋 ۱. آخرین امام ❓ 🌟👈 امام مهدی عجل الله فرجه 🕋 ۲. نام پدر امام زمان ( عج ) 🌟👈 امام حسن عسکری علیه السلام 🕋 ۳. نام مادر امام زمان ( عج ) 🌟👈 حضرت نرجس 🕋 ۴. امام زمان در کجا به دنیا آمدند ؟ 🌟👈 سامرا 🕋 ۵. سفر پنهانی امام زمان عج 🌟👈 غیبت 🕋 ۶. امام زمان عج ، در چند سالگی ، امام شدند ؟! 🌟👈 در ۵ سالگی 🕋 ۷. روز ولادت امام زمان ؟! 🌟👈 نیمه شعبان
🌷✨ چیستان و معمای مذهبی ✨🌷 🕋 آن چیست که قفل آسمانهاست❓ 👈 شرک 🕋 آن چیست که کلید آسمانهاست❓ 👈 شهادتین ( اشهد أن لا اله الله و اشهد أن محمداً رسول الله )  🕋 آن چیست که کلید بهشت است❓ 👈 نماز  🕋 آن چیست که کلید نماز است❓ 👈 وضو 🕋 آن چیست که سلاح مؤمن است❓ 👈 دعا
🌸🌟✨ معرفی الگو ✨🌟🌸 🌸 داستان بلال حبشی 🌸 🌟 بلال حبشی ، كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛ يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم (صلی الله علیه وآله) و اذان گوی حضرت بود . 🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ، او را مورد شكنجه‌های سخت ، آن هم در زير آفتاب گرم ، قرار می ‌دادند ؛ 🌟 و از او می ‌خواستند كه دست از خداپرستی و ايمان به خدا بردارد . 🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ، مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ... 👈 يعنی من فقط خدای احد و يكتا را مي‌پرستم و از بت‌ پرستی شما بيزارم . 🌟 آن‌ها فكر می ‌كردند ؛ 🌟 كه با شكنجه‌های زيادتر ، 🌟 او دست از ايمان خود برمی ‌دارد . 🌟 ولی بلال ، با نفس‌های ضعيف خود ، 🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ، 🌟 خدا را به يگانگی می ‌خواند . 🌟 و بنی ‌اميه را نااميد می ‌كرد .