🔴 اکران بی پایان!
ساعت طرفهای یازده شب بود که یک گروه پسر نوجوان با داد و قال وارد غرفه سینمادوکوهه شدند و با هیجان به تماشای فیلم ها پرداختند. دست میزدند، صلوات میفرستادند، جیغ میکشیدند و خلاصه انگار نه انگار که فضا، فضای شهدا شرمندهایمِ دوکوهه است! 😅
با انیمیشن «فوتبال مقاومت» که دیگر هیجانشان با اوج رسید و درست عینهو مسابقه ایران_ولز با هر شوت بالا پایین میپریدند و با هر گل سجده میکردند! 😂
و البته این وسط ما بودیم که دلشوره ی کابل پروژکتور را که زیر دست و پاشان ول بود، داشتیم و با هر پرششان تا سر حد سکته پیش میرفتیم!
فیلم که تمام شد از سالم مانده وسایل نفس راحتی کشیدم و سریع چراغها را روشن کردم که دیدم پیرزن بامزه ای با مانتو و روسری سبز! آن وسط نشسته و دارد به من اشاره میکند.
گفتم: «جانم مادر جان؟» گفت: «من خیلی فیلم شهیدا رو دوست دارم، برام فیلم بذارید، خیلی تو اتوبوس گریه کردهم». گفتم: «الان منظورتون اینه بازم فیلم پخش کنیم؟» با سر نظر مثبتش را اعلام کرد.
پسرها صندلی ها را گرد چیده بودند، گفتند: «شما برید ما میخوایم اینجا مافیا بازی کنیم با یه آقایی هم هماهنگ کردیم!!» گفتم: «جمع کنید جمع کنید! دوباره میخوایم اکران داشته باشیم»
و برگشتم پای سیستم....
پویانمایی «رویای صادق» را پخش کردم. پیرزن گفت: «چرا کارتون گذاشتی؟»😒 گفتم: «مادر درمورد حاج قاسمه صبر کن» و درست همان لحظه تصویر حاج قاسم روی پرده آمد و لبخند رضایت نشست روی لب پیرزن.
فیلم که تمام شد، دوباره سریع چراغها روشن، بلندگو قطع، پسرها در حال گرد چیدن صندلی ها،... که چند خانواده وارد شدند و گفتند: «عه! تموم شد؟! ما تازه اومدیم! ما زیادیم میارزه برامون دوباره فیلم پخش کنین. تو رو خدا!» و باز روز از نو، روزی از نو...
به همکارم که این چند روز با پدر و مادر و خواهر دوساله اش برای کمک میآمد گفتم: «شما دیگه خسته شدید، میخواید برید خانواده اذیت نشن» که خب با لبخند به ادامه کارش پرداخت. 😊
پسرها مدام میگفتند: «خاله یه چیز خنده دار بذار!» یکی از جمعیت با تعجب و عصبانیت گفت: « دوکوهه است، چیز خنده دار چیه؟!» ولی التماس پسرها برای پخش مجدد فوتبال چربید! و البته نگاه دقیق و هیجان زده ی همان اقا در طول پخش انیمیشن نشان از رضایتش داشت. خدارا شکر!
ساعت طرفهای ۱۲ و نیم شب بود که بالاخره با قاطعیت اتمام اکران ها را اعلام کردیم.
ما خارج میشدیم و پسرها مهیای مافیا! تماس گرفتم مسئول اجرایی پادگان و راپورتشان را دادم و گفتم جان شما و جان کتابهایمان!
اگر برایتان سوال شده که کتابها این وسط چه میگویند؟! باید بگویم که چند کارتون کتاب از انتشارات راه ارسال شده بود که در حاشیه اکرانها نمایشگاه فروش بزنیم و شب اول هم انجام دادیم اما از شب دوم، مسئول اردویی لشکر ۲۷ محمد رسول الله گفت: «جمع کنید! به جز غرفه فروش خود لشکر هیچ کس حق فروش ندارد حتی اگر هماهنگ شده باشد!» و ما ماندیم کلی کتاب که دیگر به دلیل حمل و نقل وسایل اکران، در ماشینها جایی برای برگرداندنشان هم نداشتیم و چند شب است که همانجا گوشه غرفه بی مراقب میمانند. حالا هم فردای همان شب است و بارندگی شروع شده و من و همسرم داریم میرویم کتابها را بیاوریم تا زیر باران خراب نشوند. 😒
آراستهنیا
#شبهای_خادمی
#شب_ششم
#سینماسنگر #دوکوهه
#مجموعه_مردمی_سینماوارثین
https://eitaa.com/cinemavaresin